نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

وقتی کوه گم شد

وقتی کوه گم شد: کسی که روی کوه را هم کم کرده است، بخوانید روایت زندگی اش را.

وقتی کوه گم شد: کسی که روی کوه را هم کم کرده است، بخوانید روایت زندگی اش را.

وقتی کوه گم شد: بهزاد بهزادپور

معرفی:

کوه گم نمی­ شود. محکم و پابرجاست. قهرمان جوان این کتاب کاری کرده ­است که کوه هم مقابلش به شکوه قد علم می­کند. اما امان از وقتی که قهرمان خواستنی داستان دزدیده می­شود. . .حیف است پهلوان کشورت را نشناسی.

خلاصه:

این کتاب ماجرای عاشقانه متفاوتی است بین یک پسر کتاب فروش و یک دختر نوجوان.
پسر نامه هایش را پشت کاغذهای باطله می نوشت، کاغذهایی که پشت آن یک داستان دنباله دار بود. دختر اوایل نامه ها را دوست داشت امام کم کم منتظر نامه ها می ماند به شوق داستان پشت آن…
عشق جوان ها گاهی باعث می شود که سر به کوه بگذارند…

بریده کتاب(۱):

نامه:
سلام امید زندگیم، باز هم منم، سعید تو، سعید بی­نوا! این صدو بیست و چهارمین نامه است که برایت می­نویسم و تو هنوز حتی یک کلمه هم به من پاسخ نداده ­ای. فقط بی هیچ کلامی نامه­ هایم را بر میداری و با نگاه زیبا اما ساکتت به من می­نگری و می­روی.
چقدر در برابر خانه ­تان بنشینم و کتاب­های عاشقانه بفروشم تا شاید تو از خانه بیرون بیایی و من بتوانم برای لحظه­ای تو را ببینم!….

بریده کتاب(۲):

تو تا به حال قله کوهی که روش به قطر یازده متر برف باشه دیدی؟
اون قله ­هایی که روشون اونقدر فشار هوا کمه، که تنگی نفس می­گیری. قطر یخ اونقدر زیاده که گلوله توپ هم بهش کارگر نیست، تو تا به حال توی خیالت هم یه همچنین قله کوهی دیدی؟ اما، احمد و بچه ­هاش با کوهی از اسلحه و مهمات از همچین قله­ ای بالا رفتن. اما نه برای کوهنوردی یا آموزش، نه، برای درگیر شدن با کماندوهای صدام که توی پاسگاه مرزی ژالانه چشم انتظارشون بودن.

بریده کتاب(۳):

احمد: ممد جون، دلی که عشق رو نفهمه و عاشق نباشه، اون دل مریضه. عشق به این مردمِ مظلومِ مریوان، این بچه­ ها رو کشونده به این شهر بی سر و سامون، و گرنه عقل میگه برو دنبال زندگی و تحصیل و کسب و کار خودت، تو را چه به مریوانی­ ها ظلم میشه.

بریده کتاب(۴):

مرد راننده: خوب برای دفاع، جنگیدن و خشونت هم لازمه … من تعجبم از اینه که شما با این روحیه گل فروشی، چطور تو جبهه طاقت آوردید؟
جوان: خیلی راحت.
مرد راننده: مگه میشه؟
جوان: دلسوزترین باغبون، اون باغبونه که جلوی شته و سوسک و هزارپا که جون گل­هاش رو تهدید میکنه محکم بایسته. کشتن شته و سوسک خشونت نیست، عین مهربونی به این گل­هاست.

بریده کتاب(۵):

مجتبی: به خدا من مرخصی بودم.
احمد از پاسخ مجتبی خشمگین ­تر می­شود و یک قدم به سمت او می­آید و با بغض به سرش نعره می­زند.
-مرخص بودی؟ پس وقتی تو مرخصی هستی، این بیمارستان بی صاحبه، و مریضا باید بمیرن. بی­ وجدان مگه دو ساعت پیش از مرخصی نیومدی؟ به جای سرکشی از بیمارستان، رفتی نشستی ناهار زهرمار می­کنی؟ این طفل معصوم نباید غذا بخوره؟ این طفل معصوم نباید درمون بشه، این طفل معصوم رو وقتی مادرش فرستاد به این­جا، حال و روزش به این وضع بود؟ بی­ وجدان، مردم بچه ­هاشون رو مثل دسته گل تحویل ما می­دن که ما باهاشون این کار رو بکنیم؟ این بچه اگه پیش مادرش بود می­گذاشت لک رو لباسش بیفته؟! می­گذاشت یه پشه تو چشمش بره؟! خدا سِزات رو بده مجتبی. این­جوری از امانت مردم نگه­داری می­کنی؟ می­ری ناهارخوری؟

بریده کتاب(۶):

مجتبی: هیچ می­دونی اگه اتفاقی برات بیفته…
– می­دونم، می­دونم، می­دونم، با دونستن همه اینا تصمیم دارم باهات بیام…. تو رو خدا نگاه کن­ ها، یه مأموریت می­خواد منو ببره، یه خروار منت و تذکر و هشدار و آژیر قرمز رو سر و کله­ م میذاره … الله اکبر!
مجبتی با لحنی بسیار جدی سر می­چرخاند به سوی فاطمه و می­گوید.
– اینم آخرین اتمام حجت، گوش می­دی بگم یا نه؟
فاطمه با کلافگی می­آید و در برابر مجتبی می­ایستد و می­گوید: بفرمایید، سراپا گوشم.
مجتبی: اگه یه وقت شهید شدی، نشینی گریه کنی­ ها، گفته باشم.
فاطمه با شنیدن این جمله، با صدای بلند می­خندد.

بریده کتاب(۷):

-راستی اینا برای چه این همه زجر و سختی رو تحمل می­کردن؟
فریبا شانه­ هایش را بالا می­اندازد و با لبخند می­گوید.
-برای پول که نبود، حقوق دو هزار تومن، ارزش یه ساعت بی­خوابی رو نداره.
حمیده: برای شهرت هم که نبوده، آخه خیلی از مردم حتی اسم اینها رو هم نمی­دونن.
فریبا: برای زندگی و لذت هم که نبوده، کدوم آدم بی عقلی برای زندگی و لذت، جونش رو وسط اون همه دشمن مسلح به خطر می­اندازه.
حمیده: پس برای چی؟ برای چی تحمل این همه زجر و سختی؟!!
فریبا: اینقدر بین ما و اون­ها فاصله ­اس، که انگار ما از کره مریخ اومدیم و اون­ها از کره زمین. حمیده: یا شاید هم برعکس، اونا مال کره مریخ بودن.
فریبا: اگه اینجوره، پس چرا اسم اینها روی کوچه، خیابونای این شهره. اونا مال همین کوچه خیابون­ ها بودن، منتها این کوچه خیابون­ ها دیگه اون کوچه خیابون­ های قبل نیستن.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">