نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

حرف های آبدار

حرف های آبدار: مجموعه ای از قصه های طنز و پندآموز با زبانی ساده و روان از کتاب لطائف والطوائف

 

حرف های آبدار: مجموعه ای از قصه های طنز و پندآموز با زبانی ساده و روان از کتاب لطائف والطوائف

 

حرف های آبدار : نسترن عنبری، عهد مانا

بریده کتاب(۱):

راستی نگفتی نامت چیست؟
آبنوش! چی؟آبنوش؟چه اسم عجیبی!نام پدرت چیست؟
پدرم مرحوم شده. اسمش آبخیز بود. مرد بازهم با تعجب آبنوش را نگاه کرد. اسم مادرت چیه؟
_آبناز!
مرد ابرو بالا داد و گفت: جل الخالق!چه اسمهایی!
آبنوش که می خواست تعجب مرد را بیشتر کند، گفت: اسم برادرم آبچهر است. اسم خواهرم آبشاد. اسم مادربزرگم هم دریا…
با این حرف، مرد یکدفعه برگشت و…

 

بریده کتاب(۲):

یک دور دیگر روی شهر گشت. از این شهر خوشش می آمد. ماه ها بود که با این شهر همسایه بود. در بالای کوهی در نزدیک شهر لانه کرده بود. این شهر برایش برکت داشت. هروقت غذا می خواست، بایک گردش در آسمان، شهر را از زیر نظر می گذراند و با چشمهای تیزش تمام کوچه ها و بام ها را نگاه می کرد. معمولاً در دشت ها غذای خوشمزه ای پیدا می کرد. سنجابی، موشی، خرگوشی…

بریده کتاب(۳):

مرد اول باخنده گفت: تو فقط با من بیا و نگاه کن. ببین من چه می کنم. کاری می کنم که مردم این شهر دوسه روز باکمال میل ازما پذیرایی کنند.
حالت خوب است؟معلوم هست چه میگویی؟ دوسه روز؟این ها همان ساعت اول مهمان را فراری می دهند.
– تو بامن بیا و نگاه کن…

بریده کتاب(۴):

عقاب که همه این صحنه ها را دیده بود، خنده تلخی کرد و گفت: چرا این قدر میترسی؟ چرا هی از دستشان فرار میکنی؟ توکه عاقبت باید گیر بیفتی، دیگر این همه دویدنت به خاطر چیست؟ دیدی من چقدر راحت خودم را سپردم دست این ها؟ بدون اینکه خودم رو خسته کنم، آمدم توی قفس. اینقدر خودت را خسته نکن. زندگی ارزش این چیزها را ندارد.
خروس نگاهی به عقاب کرد. کمی در چشمهایش زل زد و گفت…

بریده کتاب(۵):

در همین وقت از میان جمعیت سنگ بزرگی چرخید و چرخید و آمد و خورد به دیواره درشکه و صدای بلندی داد. یکدفعه جمعیت اطراف شاه ساکت شدند. شاه وحشت زده به اطرافش نگاه کرد تا ببیند سنگ از کجا آمده. اما سرباز ها و محافظ های شاه که حسابی وحشت کرده بودند…

بریده کتاب(۶):

قاه قاه شروع کرد به خندیدن. به منشی باشی گفت: شنیدی منشی باشی؟ آن شخص ابله بوده و ما از یک ابله ترسیده ایم.
منشی باشی گفت: بله قربان شنیدم. اما شما نباید خیالتان هم خیلی راحت باشد.
شاه خنده اش راقطع کرد و پرسید: منظورت چیست؟ چرا خیال ما نباید راحت باشد؟
_قبله عالم به سلامت باشد! درست است که این شخص ابله را شناسایی و بازداشت کرده اید. اما ابله های دنیا که تمام نشده اند. هرلحظه ممکن است به اعلی حضرت حمله کنند و…

بریده کتاب(۷):

ندیم باشی که حوصله اش سر آمده بود گفت: قربان اگر شما این کله وامانده مرا در اختیار خودم بگذارید تا شخم بزنم، من سپاسگزار خواهم بود.
شاه که تازه دلیل حرکات بی معنی ندیم باشی را فهمیده بود، یکدفعه با صدای بلند زد زیر خنده. شاه به ندیم باشی گفت: می توانی بروی به اندرونی و سرت را شخم بزنی!
این حرف، بهترین خبر در طول عمر ندیم باشی بود که به گوشش خورده بود…

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">