نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

باران حکمت

کتاب باران حکمت : بعضی کلمات نوعی بارانند، مثل نور، بخوانی تا عمق وجودت می نشیند

 

کتاب باران حکمت
نویسنده: محمدرضا رنجبر
انتشارات: دفتر نشر فرهنگ اسلامی

معرفی:

گاهی یک دقیقه وقت می‌ گذاری یک متن را می‌ خوانی لذت کلمات و اندیشه‌ای که در ذهن و روحت می‌ نشیند حالت را خوب می‌ کند.

خلاصه:

سوره حمد را مورد تدبر قرار داده‌اند و نکات جذاب و زیبایش را به‌ صورت داستان کوتاه، حکمت و… نوشته اند. شروع هر متن کوتاه کوتاه جذاب است و پایانش هم متناسب.

بریده کتاب:

به دختر بچه‌ات می‌گویی: دوستت دارم.
می‌گوید: اگر راست می‌گویی یک بستنی برایم بخر!🍦 و این نشان می‌دهد که بچه‌ها هم به خوبی می‌دانند که دوستی و عشق، علامت و نشانه دارد و نشانه ی آن عمل و اقدام است. پس ما نیز اگر خدا را دوست می‌ داریم باید دست به کار شده و دستورات او را انجام دهیم…
ص۷

بریده کتاب(۲):

برخی میوه فروش‌ها 🍐را دیده ای که میوه‌های ریز و گاه کم‌ آب و لک دار خود را جلوی مغازه و در دسترس همه قرار می‌ دهند اما میوه‌ ها ی درشت و آب دار و سالم را ته مغازه و توی صندوق و ویژه آدم‌ هایی خاص نگهداری می‌ کنند. رحمت خداوند هم مثل میوه ها دو گونه است رحمتی که عمومی است و در دسترس همه، رحمتی هم خاص!
ص۳۷🌟

بریده کتاب(۳):

گاه در بعضی محله‌ ها قطعه زمین‌ هایی هست که ساخت‌ و ساز در آن صورت نگرفته و اطراف آن نیز دیوار و حصاری وجود ندارد و ازهمین‌ رو، به خرابه تبدیل شده و هر کس خاک‌روبه ها یا زباله ها و آشغال های خود را و یا هر چیز دور ریختنی را در آن‌جا می‌ریزد. اما همین که گرداگرد آن دیوار کشیده می‌ شود کسی به آن حریم نزدیک نمی‌ شود. انسان هم اگر بدون کلام خالق باشد به زمین بی دیوار می ماند و خراب خواهد شد…
ص۲۵

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ب.ظ

دون جووانی

 

دون جووانی : قانون مهم را فراموش نکنیم، زن­ های پاک­دامن برای مردان پاکند.

دون جووانی ، نویسنده: مهتابی ۷۵

چند نکته:

اگر یک ظرف تمیزی داشته باشی و آن را کسی از شما امانت بگیرد و یا برعکس از کسی ظرف تمیزی را امانت بگیری،

انصاف این است که موقع برگرداندن، همان گونه تمیز و پاکیزه تحویل داده شود.

اگر با کسی با مهربانی و ادب برخورد می ­کنی، عدالت این است که طرف مقابلت هم با تو مهربان و مودب باشد.

اگر به کسی… اگر به کسی… و این اگرهای بسیار را دیگر ادامه نمی ­دهم.

چون هر عقل سالمی این حرف­ها را قبول دارد و تأیید می ­کند.

انسان باید بالاخانه ی مبارکش خش داشته باشد تا این حرف ­های ساده و بدیهی را قبول نکند.

حرف حساب:

و حالا حرف من این است که:

دختری که پاک و باخداست آیا باید همسر مردی شود که تا اوج جوانی ­اش به تمام گناهان آلوده شده است ؟

یعنی نبوده که دختری را ببیند و دوری کند و برعکس پسری خوب و پاک نبوده که… ؟!

نمی ­دانم چه اصراری است در این رمان­ های ۹۸ ای ­ها که خلاف این را بگوید.

دون جووان: یعنی مردی که هوس­ باز است و هوسی را نبوده که تجربه نکرده باشد برخورداری از تمام روابط با تمام دخترانی که…

و حال این دون جووان که پسر شهید است با دختری که دور از هر گناهی است سر زندگی می ­رود و دختر هم با عشق و آگاهی تمام دل به این زندگی می ­دهد.

در حالی که خدای عادل می­ گوید: زن­ های پاک­دامن برای مردان پاکند.

و زن ­های آلوده ­دامن با مردان آلوده و این عین عدالت است.

در بین تمام مشاوره­ هایی که تا به ­حال داشته ­ام، نا بسامانی رفتاری و فکری و فرهنگی و تربیتی بسیار بوده که دو زوج درگیر آن بوده ­اند اما ندیده­ ام که ظرف ناپاک و ظرف پاک با هم…

منظورم ظرفیت روحی و روانی است که جسم را از مرداب بیرون می ­کشد.

به هر حال «خالکوبی»، «می­ گل»، «آسمان دیشب، آسمان امشب»، «دردم»، «دون جووانی» و … رمان­ هایی است که علاوه بر آنکه به شدت این امر را پشت و رو نشان می­ دهد.

هر چقدر هم که دستشان رسیده دین و خدا را زیر سؤال برده ­اند که این مقوله­ ی دیگری است.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۲۱:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

ماهی که مهر را برد

 

ماهی که مهر را برد : آمدنش عواطفت، همسرت، فرزندانت، رشد و تعالی ات را می برد!

 

ماهی که مهر را برد
نویسنده: اصغر آیتی، حسن محمودی
انتشارات: همای غدیر

معرفی:

داشتن خانواده ای مستحکم آرزوی همه ی ماست. ( از جمله موانع آن ماهواره است) آیا می دانید چه چیزهایی آن را متزلزل می کند؟ این کتاب بخشی از این عوامل را به خوبی توضیح می دهد.

خلاصه:

کتاب شامل ۵ فصل است بدین شرح:
فصل اول: خاطراتی از کسانی که ماهواره زندگی آن هارا خراب کرده است. فصل دوم: هزینه های راه اندازی شبکه های ماهواره ای فارسی زبان با عدد و سند + قوانین ماهواره در غرب بر خلاف ایران است + ظلم های استکبار در طول تاریخ نسبت به مسلمانان.
فصل سوم: آسیب های شبکه های ماهواره ای.
فصل چهارم: علل گرایش به ماهواره.
فصل پنجم: راهکارهایی برای دور شدن از ماهواره و خطرات آن.

بریده کتاب:

در یک تحقیق میدانی در ساری از ۲۰ نصاب حرفه ای آنتن ماهواره، ۱۸ نفرشان گفته اند که ماهواره ندارند. از آن ها سوال شد چرا ماهواره ندارید؟ گفتند:( ما که برای نصب ماهواره برای بار اول به خانه ها می رفتیم ظاهر خوبی از خانواده ها می دیدیم. اما پس از چند ماه که برای تغییر یا نتظیم آنتن می رفتیم، می دیدیم وضعیت خانواده کاملا با چند ماه پیش از نظر رفتار، اخلاق، وضعیت پوشش و …. عوض شده! ما برای حفظ خانواده و بچه هایمان ماهواره نداریم!) (ص ۴۹)

بریده کتاب(۲):

هیچ کدام از شما برای به دست آوردن طلایی که در باتلاق افتاده به داخل باتلاق نمی روید. هرچند که می دانید طلا بسیار ارزش دارد. در شبکه های ماهواره ای، مطالب مفیدی هم وجود دارد اما استفاده ی از ماهواره برای یافتن این مطالب به منزله در باتلاق رفتن است. (ص۹۶)

بریده کتاب(۳):

در اقدامی خود خواهانه از سوی آمریکا و اتحادیه اروپا، تحریم های شدیدی علیه ایران وضع شد. تحریم هایی مانند تحریم های دارویی، بانک های ایرانی، صنعت هوایی و … اما چرا آن ها هزینه های شبکه ماهواره را با جان و دل پذیرا هستند؟؟؟ (ص ۳۴)

بریده کتاب(۴):

ما در دنیا سه کشور فارسی زبان داریم و در مجموع حدود ۱۱۲ میلیون نفر جمعیت دارند. به نظر شما چرا غربی ها برای این ۱۱۲ میلیون نفر، ۱۳۶ شبکه فارسی زبان ساخته اند؟ (ص۲۱)

بریده کتاب(۵):

وقتی غرب، ایران اسلامی را مهم ترین دشمن و خطرناک ترین تهدید برای خود می داند چگونه می توانیم به خوراکی هایی که آن ها برای ما می فرستند اعتماد کنیم؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دوست خوب خدا

کتاب دوست خوب خدا : دوست خوب که باشد هم خیال راحت است هم مسیر گلباران

کتاب دوست خوب خدا
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات: جمال

بریده کتاب:

در خانه کوچک یک زن بود به نام تونا که همسری مهربان داشت.
شوهرش تارخ، صبح زود به بازار می‌ رفت و شب خسته برمی‌ گشت. غروب که می‌ آمد سرباز را می‌ دید سلام می‌ کرد، ولی سرباز جواب نمی‌ داد، فقط مثل سنگ نگاهش می‌ کرد. شوهر تونا آهسته به خانه‌ اش می‌ رفت او هم می‌ ترسید. تونا هم نگران بود…
ص۸

بریده کتاب(۲):

تونا نگران بود. پسرش تنها در غار بود. غاری که درش را با سنگ بسته بود. نمی‌دانست زنده بود یا نبود، اما تونا او را به خدا سپرده بود.
نیمه شب که می‌ شد تونا پارچه‌ ای روی سرش می‌ انداخت بیرون می آمد وقتی سربازها نبودند، آهسته دور می‌ شد، به طرف کوه می‌ رفت. از کوه بالا می رفت…
ص۱۱

بریده کتاب(۳):

چند روز بود که سربازها در کوه و دشت می‌ چرخیدند، چون شک کرده بودند. تونا از صبح تا شب کنار پنجره می‌ ایستاد و به کوه نگاه می‌ کرد آن بالا بالاها جایی‌که غار بود. نه می‌توانست به کوه برود، نه می توانست کاری بکند. با شوهرش پنجره را باز می‌ کردند و از خدا می‌ خواستند که مراقب دوست خودش باشد…
ص۱۱

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

پنجره های در به در (بی واسطه)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ب.ظ

شوهر آهو خانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۲۱:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

پروین

فیلم نامه پروین
نویسنده: بهزاد بهزاد پور
انتشارات: نیستان

بریده کتاب فیلم نامه پروین :

صدای دکتر محسنی: بعضی‌ ها فکر می‌ کنن خیلی زرنگن، با خودکشی، می‌ خوان از این دنیا فرار کنن. اما خبر ندارن که اگر عمر واقعیشون، چهل سال باشه، درست بعد از چهل سال در آن دنیا براشون باز می‌ شه و اگه زودتر از چهل سال دست به رفتن بزنند باید تا آخر عمر چهل سال پشت در اون دنیا منتظر بمونن و رنج بکشن.

بریده کتاب(۲):

ناگهان در مقابل پروین فضای اتاق پر از آتش می‌ شود و شعله‌ های آتش به سمت پروین هجوم می‌ آورند پروین وحشت‌ زده به قصد فرار، سمت پنجره می‌ چرخد اما به جای پنجره یک درب بزرگ سنگی را می‌ بیند که قفلی بزرگ روی آن زده شده…..ص۳۰

بریده کتاب(۳):

پروین جزوه اش را باز می‌ کند گل کوچک لای آن را برمی‌دارد. با خشم گل را به زمین می‌کوبد.
گل مقابل پای جوان دانشجویی که از شرم سرش پایین است، می‌ افتد. جلوی سر جوان کم و تاس است.
پروین: واقعاً فکر کردی کی هستی؟ یه لحظه تو آیینه به خودت نگاه کردی تا حد و اندازه خودت رو بفهمی؟! چطور جرات کردی اینو بذاری لای جزوه ی من؟! از اون سر کچل و قیافه داغونت خجالت بکش، یه بار دیگه با این کارهات منو مسخره دوستام کنی به حراست معرفیت می‌ کنم… ص۶۲

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ق.ظ

رزق شهید سردار سلیمانی

 

فایل زیپ رزق شهید قاسم سلیمانی جهت پرینت اینجا کلیک کنید.

 

فایل لایه باز را از اینجا دانلود کنید

 

 

یک فصل دیگر در مورد شهید سلیمانی برکات این شهادت عظیم است؛
 برکات این شهادت.
 این شهید عزیز هر وقت گزارشی میداد
 به ما چه گزارش کتبی چه گزارش شفاهی
 از کارهایی که کرده بود،
 بنده قلباً و زباناً او را تحسین میکردم
 اما
امروز در مقابل آنچه که او سرمنشأ آن شد و برای کشور بلکه برای منطقه به وجود آورد، در مقابل او من تعظیم میکنم؛ کار بزرگی انجام شد، قیامتی به پا کرد، معنویت او، شهادت او را این‌جور برجسته کرد، این تشییع جنازه‌های، بدرقه‌های ایرانی و آن بدرقه‌های عراقی؛ در کاظمین، در بغداد، در نجف، در کربلا چه کردند با این پیکر ارباً اربا!

پنتاگون سازمان اداری نظامی آمریکاست.
هفت لایه‌ی حفاظتی دارد!
چهار لایه‌ به طور خاص برای کنترل ارتباط
 با شخص وزیر یا رئیس پنتاگون است.
یعنی پشه ها هم با احتیاط رفت و آمد می کنند.
 اما
نامه‌ای بدون آرم و بدون مشخصات روی میز وزیر
 قرار گرفت!   نامه عرق سرد بر تمام تن وزیر آمریکا نشاند:
«اگر لازم باشد از این هم نزدیک‌تر خواهیم شد.»
و آرم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بر سر برگ نامه خودنمایی می‌کرد!
امضا: قاسم سلیمانی
 فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران- سپاه قدس!
#
دشمن ضعیف است،
ترسو هم هست،
به شرطی که تو پاسدار اسلام باشی!
جزو یاران سپاهی که انقلاب را به ظهور حضرت می رساند!

 

 

 

93/9/23
شبکه‌ی الفرات
آقای ابوالحسن، رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردمی می‌گوید:
مطلع شدیم که 370 نفر از نیروهای داعش آرایش نظامی گرفته‌اند.
 برنامه‌ی عملیاتشان گروگان گرفتن زائران ایرانی بود.
نزدیک اربعین بود و حفاظت از زوار را حاج قاسم سلیمانی فرماندهی می‌کرد.
موضوع را به حاج قاسم اطلاع دادیم... نگرانی در میان برادران عراقی
 موج می‌زد  و منتظر دستور و تصمیم سردار بودیم.
اما
حاجی تنها با 20 نفر از نیروهایش راهی شد.   مسیر نیروهای   داعش مشخص بود.
لشکر اندک سردار کمین کرد.  درگیری بین دو جبهه فقط 30 دقیقه طول کشید و تمام!
فقط یک نفر از داعشی‌ها زنده مانده بود که اسیر شد.
حاج قاسم با همان کت و شلواری که تنش بود مقابل اسیر عراقی ایستاد، کت و شلوارش را نشان داد و گفت:
 می‌بینی، لباس من برای جنگ نیست!
وای بر شما...
اگر رهبرم سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم!
#
خیلی‌ها   می‌گویند   حاج قاسم را قبول داریم،
سردار سلیمانی، سردار دل‌ها   بود.
دلمان آتش گرفت از کار آمریکا
اما...
اما   ما    کاری با رهبر نداریم.
جمله آخر داستان را بخوانید.
او سردار سید علی حسینی الخامنه‌ای بود.
سرداری که عمرش را در جنگ‌های برون مرزی، دور از خانه و خانواده گذراند!
سرداری که که با اشاره‌ی رهبرش امنیت کشور را تامین کرد...   امنیت من و شما را!

 

 خیلی مهم است که انسان

وقتی می‌خواهد کاری انجام دهد
 و با آن کار
 زیباترین حاصل دنیای خود را
 برداشت کند،آن کار ارزش داشته باشد.
‌انسان می‌میرد چه بخواهد، چه نخواهد؛ شاه باشد می‌میرد، امپراتور باشد می‌میرد، عالم باشد می‌میرد... این مرگ اجباری است و99 درصد از مردم به این شکل می‌میرند و تنها یک درصد توفیق این را دارند که مرگ اختیاری را انتخاب کنند... شهادت

 

 

خیلی دوست داشت یک زمانی، یک جایی، یک حالی نصیبش شود.
می‌دانست که چه‌کار کند!
خود حاج قاسم می‌گوید:
-همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم،
 ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد.
آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم،
 بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم.
 با خودم فکر کردم که حتما رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم بر آورده شد.
قطره قطره اشک از چشم حاجی می چکید روی صورتش.
آرام دستش را بالا آورد و اشک‌ها را پاک کرد و لب زد:
نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#
خیلی از جوان‌ها، قد و بالا که پیدا می کنند، مدرک و قدرت و زیبایی که نصیبشان می‌شود،
دیگر ادب و احترام را کنار می‌گذراند.
اولین گام انسانیت، فهم رموز عالم است؛
و والدین رمز بزرگ سعادت فرزندان است.

 

 

استان کرمان، شهرستان«رابر»، روستای قنات ملک، خانواده هفت‌نفره حاج‌حسن‌سلیمانی
قاسم فرزند سوم بود و با نان کشاورزی و لقمه حلال بزرگ شد.
سردار روستا‌زاده، جهانی شد چون همت بلندی داشت.
راهی کرمان شد، بنایی می‌کرد، درس می‌خواند،
 کاراته کار می‌کرد، برنامه و تدبیر داشت برای زندگیش،
 هوای برادر کوچکترش و دیگران را هم داشت.
مربی رزمی شد؛ رزمنده بود.
 فرمانده شد، بنده بود.
 سردار شد، انقلابی بود.
شهید شد، عاشق بود.
#
شهر و روستا ندارد. کشور و قاره ندارد. فقر و غنا ندارد. امکانات و...ندارد.
آن‌چه که انسان را می‌سازد،همتی است که خدا به همه داده است.
آن‌ چه که زندگی‌ها را پیش می‌برد، عزم و اراده‌ای که از لطف الهی سرازیر شده است.
آن چه که انسان را جاودانه می¬کند و موثر، بندگی خداست.
غفلت از خدا تمام"آنچه"که داریم را می¬برد.
و گناه مانع شهادت!

 

 

وقتی رسیدیم نقطه صفر مرزی، سردار خم شد و نماز شکر خواند.
می‌دانید قصدش چه بود؟
ما معمولا برای سرکشی به مناطق درگیری، با هلی‌کوپتر رفت و آمد می‌کردیم.
 یکی از روزهایی که منطقه"حنف"در مرز عراق و سوریه
 از دست داعش آزاد شده بود، با حاج قاسم راهی آن منطقه شدیم
 برای بررسی اوضاع.
قبلش آمریکا اعلام کرده بود:
«کسی حق نداره به مدار 55 درجه‌ی منطقه نزدیک بشه.»
هلی‌کوپتر که بلند شد، سردار مشغول نوشتن مطلبی در دفترش شد.
 به چند دقیقه نکشیده،
 جنگنده‌های آمریکایی هم بلند شدند و تلاششان برای انحراف مسیر ما شروع شد.
من مضطرب شدم و چند بار به سردار گفتم: حاجی جنگنده‌ها دارند به ما نزدیک می‌شند.
جوابی به من نداد، حتی سر بلند نکرد تا جنگنده‌ها را نگاه کند. به نوشتن ادامه داد. جنگنده‌ها خودشان مغبونانه برگشتند و ما با افتخار در نقطه‌ی صفر مرزی نشستیم.
نماز شکر را آن‌جا خواندند‌.
#
سرم را می اندازم پایین و می نویسم.
-آمریکا تهدید به تحریم می کند
نه هسته‌ای را می‌بخشم و نه از موشکی کوتاه می‌آیم!
-آمریکا التیماتوم می‌دهد!
نه پشت میز مذاکره می@نشینم، نه نگاهش می‌کنم!
-قطعنامه در سازمان ملی تصویب می‌کنند.
به همسایگان فشار...
به....
من مثل قاسم سلیمانی¬ام!
نه از آمریکا می‌ترسم، نه از مبارزه‌ام کوتاه می‌آیم!
نمی¬ترسم و راه را ادامه می¬دهم... رسیدم به ظهور، نماز شکر خواهم خواند.
فرمانده یگان فاطمیون

 

از راه که می‌رسید، باز هم بشاش بود و پر توان.
 ما کی می‌فهمیدیم که خسته رسیده؟
 وقتی که می‌دیدیم
 یک پتویی گوشۀ حسینیه گذاشته
 و آرام خوابیده!
کار زیاد بود،
 به همین ساعات کوتاه استراحت، قد بلند می‌کرد.
#
امیرالمؤمنین می‌فرمایند:
 مؤمن، توانش را از نیتی که دارد می‌گیرد!
حاج قاسم خستگی نمی‌فهمید؛ چون نیت سربازی ولایت داشت!
بدنش که درخواست استراحت می‌کرد، حاجی گوشه‌ای روی موکت حسینیه درازش می‌کرد تا یکی دو سه ساعت آرام بگیرد. کسی نمی‌دانست روح حاجی در ساعات استراحت جسمش چه می‌کرد؟

 

بندرعباس یک جلسه بود برای ثبت نام
 و اعزام نیرو به جبهه‌های مقاومت!
جلسه دیر وقت تمام شد
 و قرار شد که حاج قاسم سلیمانی شب را بمانند!
خانه ما شد پر از نور حضور حاج قاسم.
دیر وقت بود و من یک پذیرایی مختصری کردم
 و بعد هم رخت‌خواب آوردم تا سردار بخوابد.
حاج قاسم نگاهی به تشک و پتو کردند. سری تکان داده و گفتند:
-    اینا چیه! یعنی من روی تشک و پتوی گرم و نرم بخوابم؟
شما اینا رو جمع کنید. من روی زمین می‌خوابم. همین بالش کافیه!
حسن دانشمند
#
اتاقی پر از وسایل راحتی!
خانه‌ای پر از امکانات رفاهی!
حاج قاسم، اگر دل‌ها را تسخیر کرد چون خودش، راحتی‌اش، امکاناتش و لذتش، اولویتش نبود!
جانش برای خدا!
توانش برای خدا!
دارایی‌اش در راه خدا....

 

داعشی‌ها هم نماز جمعه دارند!!!
به امامت سر کرده‌ی آمریکایی‌شان، ابوبکر بغدادی!
آن‌روز در به اصطلاح، نماز جمعه‌شان،
 ابوبکر خطبه می‌خواند که گفت:
ما اگر سردار سلیمانی را دستگیر کنیم
 مانند خلبان اردنی او را در آتش خواهیم سوزاند!
چند روز بعد حاج قاسم هم جوابش را داد:
آقای بغدادی! زمانی که این حرف را زدی، بنده روبه‌روی شما در صف سوم، بین جمعیت نشسته بودیم!
#
صف اول خیلی مهم است.
به شرطی که امام جماعتت ولی خدا باشد!
حاج‌قاسم صف سوم نشسته بود چون ریش امام جماعت را آمریکا نصب کرده بود!
صف آخر هم نرفته بود تا بگوید: نزدیک‌تر از این حرف‌ها کنترل‌تان می‌کنیم

 

 

 

دانشگاه شهید بهشتی تهران درس می‌خواند.
 به کسی نگفته بود دختر حاج قاسم سلیمانی است.
 استادی در روند تحصیلش مشکل درست کرد.
 حاج قاسم وقتی مطلع شد،
 پدری را تمام و کمال اجرا کرد:
 دخترم
برای حل مشکلت، نگویی که دختر من هستی!
#
خیلی‌ها تلاش می‌کنند برای رسیدن به شهرت!
شهرت هم پول می‌آورد، هم مقام و جایگاه، هم قدرت!
شهرت یک جور شهوت است... شهوت مقام و پول و قدرت!
این آدم‌ها ذلیل‌اند. کوتوله‌اند. قابل این نیستند که حتی به عنوان دوست انتخاب شوند.
اما یک کسانی را خدا عزت می‌دهد!
آن‌وقت، شهرتشان عالم‌گیر می‌شود!
پناه می‌شوند برای بی‌پناهان!
چون بندگی کرده‌اند در پناه خدای عالمیان!

 

 

 

کرمانی بود حاج قاسم، اما جهانی کار می‌کرد.
 گاهی هم به کرمان سری می‌زد.
یک‌بار که برای امری آمده بود، وارد کوچه‌ای شدند.
 یکی از دوستان به حاجی گفت:
 این‌جا، خانه‌ی یک شهید است!
 فرصت دارید سری بزنید؟
نگاه حاجی کشیده شد تا رد دست دوستمان!
 کفش را کنار گذاشت و پابرهنه راه گرفت سمت خانه شهید.
#
بعضی‌ها مثل سپرند!
مثل حریم حفاظتی!
محافظند!
محافظ حریم من و شما، میهن من و شما، خاک و آبروی من و شما!
سپرند برای بلاهایی که بر من و شما می‌بارد!
این‌ها اولیا خدایند بر روی زمین خاکی!
نگاه خدا دنبال عزیزانش است و برکت و رحمت الهی در جوار آن‌هاست!
 شهداء محافظ حریم وطن و فرزندان میهنند.. باید هم به احترامشان کفش از پای در‌آورد.
دیدار از خانواده‌های شهدا، قدردانی کوچکی است از کار بزرگ آن‌ها!

 

اهل دیده شدن نبود، روحیه‌اش این نبود
 که در هرجا کنار هرکس بخواهد خودی نشان بدهد.
اما یک گروه بودند که حاج قاسم را متفاوت می‌کردند.
 خانواده‌های شهدا هرکس نبودند،
 همه‌کس حاج قاسم بودند.
 پدر شهید را می‌بوسید،
 مقابل مادر شهید سر خم می‌کرد،
 بر همسران شهدا درود می‌فرستاد و فرزندان شهدا آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخند‌های شیرینش را هدیه می‌گرفتند.
تنها آن‌وقت بود که حاج قاسم می‌گذاشت آرزوی دل خانواده‌های شهدا برآورده شود؛ یک عکس یادگاری با فرمانده سپاه قدس!
#
خود شیفته‌ها، مدام از خودشان تصویر می‌گیرند.
خدا شیفته‌ها، تنها جایی تصویر را به میدان می‌آورند که لبخندی الهی بر لب دوستان خدا بنشانند.!
تصویرهایشان هم مخلصانه است!

 

 

 

 

فرودگاه کرمان
حاج قاسم که از هواپیما پیاده می‌شد!
مسیر اول:
 خانه پدر و مادری،
دیدار با پدری که نان حلالش داده
و مادری که تربیتش کرده
 و دست‌هایی که قاسم سلیمانی مقابلشان خم می‌شد و می‌بوسید.
سردار هر وقت از مأموریت برمی‌گشت، اولین مکانی که می‌رفت خانه پدر و مادرش بود.
#
راه رشد را می‌خواهی!
خدا در قرآن‌کریم فرموده، کنار ایمان و توحید هم فرموده:...والدین؛ پدرت، مادرت، احترام، محبت وگذشت،
دست‌بوسی، اُف نگفتن، عمل به خواسته‌هایشان،  کمک در کارها...
راه رسیده به خدا دور نیست. همین نزدیکی است. خانه و والدین!
حاج قاسم قدردان بود، که ایران در شهادتش به قدردانی قیام کرد!

 

 

 

حاج قاسم می‌گوید:
یک بار برای جلسه خدمت حضرت آقا بودیم.
 جلسه هنوز شروع نشده بود
 چون منتظر بقیۀ دوستان بودیم.
 آقا من را صدا کردند. خدمتشان رسیدم؛
 آقا کتابی دستشان بود
، نشانم دادند همراه چند عکس از شهدا.
 وقتی دیدم آقا فرمودند:
 اگر شما هم رفته بودید (شهید شده بودید) این مأموریت‌های سخت را نمی توانستید انجام دهید!
من آن موقع بود که (از بودن و ماندن )بسیار خوشحال شدم!
#
وجود‌ها متفاوت است!
اثر وجود و حضوری هم متفاوت است!
بعضی‌ها وجود دارند اما آن قدر بی‌برکت است که عین بی‌وجودی است!
بود و نبودشان حتی برای خانواده هم فرقی ندارد چه برسد به اجتماع و کشور!
اما بعضی‌ها؛
وجودشان، حضور در عالم هستی است. بیدا کننده دل‌هاست، روشن کننده تاریکی‌هاست  
این وجود‌های پر برکت تنها در یک صورت به وجود می‌آیند:
در سایۀ اهل بیت: حاج قاسم به نیت امام زمان عج مقابل ولایت زانوی ادب می‌زد.
خدا این‌گونه می‌پذیرد.
امام زمان این‌گونه برکت می‌دهد.

 

یکی از سخنرانی‌های حاج قاسم سلیمانی:

 

برادرا! رزمنده ها!یادگاران جنگ!
یکی از شئون عاقبت بخیری،
نسبت شما با جمهوری اسلامی و انقلاب است.
والله،والله،والله...
از مهم‌ترین شئونات عاقبت بخیری این است.
والله والله والله...
رابطه قطعی و حقیقی و دلی ما، با این حکیمی ست که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.
در قیامت خواهیم دید، مهم‌ترین محاسبه این است.

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۵
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۴۹ ق.ظ

سه دختر حوا

 

نقد کتاب سه دختر حوا : مهم نیست سکوت کنی تا کسی بمیرد، خودت را به بی­ خیالی بزنی و دفاع نکنی تا به خاطر تو آبروی کسی برود، مهم این است که راحت باشی.

 

نقد کتاب سه دختر حوا ، نویسنده الیف شافاک

خلاصه کتاب:

کتاب سه دختر حوا داستان دختری به نام پری است که در ترکیه زندگی می کند،

مادرش مسلمانی متعصب و پدرش لاابالی است.

برادرانش هم همین طور، با افکاری متفاوت اند!

در خانه پری درگیری لفظی جریان دارد و خبری از محبت بین والدین نیست،

و پر است از شبهه و سردرگمی و…

شافاک در کتاب سه دختر حوا، در بستر یک داستان عشقی و معماگونه، بحثی فلسفی را در باب خداوند می گشاید. اگر چه در کناره داستان، نقدی اجتماعی نیز از کشورش بیان می کند. صفحات ابتدایی کتاب، پر است از توصیفات نویسنده درباره استانبول.
شافاک اگر چه در فرانسه متولد شده است، اما در استانبول بزرگ شده. و گویی تمام سرخوردگی هایش از این شهر را، در این کتاب، به خصوص صفحات ابتدایی آن به طور یکجا سرریز می کند. به شکلی که مخاطب را از این همه آشفتگی دلزده می کند. و این حس به انسان دست می دهد که آیا اصلا این توصیفات با دید منصفانه ای نگاه شده اند؟ آیا استانبول هیچ گوشه زیبا و دل انگیزی ندارد؟ (به جز مساجد آن، که در کتاب فقط از معماری آنها تمجید می شود.)
صفحات ابتدایی پر است از ویژگی های منفی و نامطبوعی که درباره استانبول پشت سر هم قطار می کند: ترافیک شدید، مهمانی های پرزرق و برق ناخوشایند، بوی نامطبوع شهر، معماری نامنظم شهری، تجاوز، دزدی، وضعیت پلیسی و شکنجه در مبارزه با کمونیسم و… . حتی فضای درون خانه نیز از این به هم ریختگی مبرا نیست و یک چالش همیشگی بر سر مذهب، جریان دارد.

فقط با خواندن ۵۰ صفحه از کتاب، حجم زیادی از چالش ها، ناامیدی، اضطراب و عدم مطبوعیت بر روان خواننده سرازیر می شود، که مخاطب را شدیدا دلزده می کند. حتی ممکن است از ادامه خواندن داستان، منصرف شوند. این حجم نفرت یک شخص از میهنش، جای تامل دارد!

تا اینکه در دانشگاه آکسفورد قبول می شود، آنجا هم بین مونا و شیرین گیر می افتد.

مونای متعصب مذهبی، شیرین ول !

روال توصیفاتش وقتی بیشتر در چشم می زند که به توصیفاتش از آکسفورد می رسد. همه چیز آنجا برایش خوب، جالب توجه و مطبوع است و از همه چیز لذت می برد. از در و دیوار ساختمان ها گرفته تا مسائل فرهنگی. و البته به وضوح این دو را با هم مقایسه می کند. مثلا پس از دیدار از کتابخانه آکسفورد، پری می گوید این کتابخانه اگر در ترکیه بود، تا کنون بارها ویران شده بود (ص ۱۱۹).

اما مهم ترین جنبه کتاب، و اساسا فلسفه وجودی کتاب «در باب خداوند و ایمان» است. نام گذاری کتاب نیز از همین مبحث برگرفته شده است. سه دختر حوا: «شیرین، مونا و من. ما سه نفر: گناهکار، مومن و گمگشته بودیم» (ص ۱۷۳). اما آن چه نویسنده در صدد گزینش آن و قبولاندن آن به مخاطب است، این است که نه ایمان خوب است و نه کفر، بلکه در میانه طیف، باید جایی را برگزید.

می رود کلاس استادی به نام آزور. آزور کلاسش را خدا محور اداره می­ کند و پری می­ خواهد که درباره خدا تکلیفش مشخص شود؛

اما با نوع برخوردهای استاد بیش از آنکه تکلیفش با خدا روشن شود، عاشق استاد می شود و البته همچنان پر از شبهه است و هیچ ایده و روشی در زندگی ندارد.

در این میان متوجه می شود شیرین و استاد با هم رابطه دارند،پس خودکشی می کند و این به پای استاد نوشته می شود و در سطح دانشگاه پخش می شود.

او خودخواهانه از استاد دفاع نمی کند، چون می داند نجات استاد نفعی برای خودش ندارد.استاد اخراج می شود و خودش هم درس را رها می کند…

حالش خراب…

در طول چهارده سال با دو بچه، کنار شوهرش هم­چنان عاشق آزور بوده است…
بالاخره به آزور تلفن کند و حرف هایی را که سال ها در ذهن داشته است را بیان می کند.

الیف شافاک نهایت رسیدن به آنچه که نیاز هر انسان است را در رجوع به عشق­های شکست خورده می داند! عشقی که در ته دل باقی است . الیف شافاک این عشق ناپاک را خوشآیند نشان می­ دهد و طوری جلوه می کند که انگار حق همین است،برگشتن به عشق قدیمی و فراموش نکردن آن حتی کنار همسر!

و خیانت ها، حرف اول را می زند در اندیشه و خیال او …

آن چه نقطه عطف این کتاب است، مفهومی است که از خداوند عرضه می کند و دیدگاهی است که در باب خداوند برمی گزیند. در اولین صفحه کتاب، به عنوان سرآغاز و پیش درآمد، متنی را از کتاب ساعت ها، نوشته ریلکه، می نگارد:

«خدایا، پس از آن که بمیرم، چه خواهی کرد؟

زمانی که من، یعنی سبویت بشکنم یا دروغ بگویم؟

من خرقه تو هستم، کسب و کار تو هستم،

اگر من نباشم، معنای خود را از دست می دهی.» (ص۵)

گویی خداوند صرفا یک باور ذهنی ساخته بشر است، که وجودش وابسته به وجود انسان است، هم چون دیگر ذهنیات انسان، و وقتی انسان نباشد، خدا هم دیگر نخواهد بود.

در همین راستا، پرفسور آزور، شخصیت محوری تاثیرگذار کتاب، شکل گیری باور به خداوند را ساخته دست انسان در طی تاریخ می داند: «شواهد باستان شناسی نشون دادند که انسان طی هزاران سال خدایان متعددی رو می پرستیده مثل درخت، جانور، نیروی طبیعی یا حتی یک انسان دیگر! بعد ناگهان در مسیر تاریخ تخیلات دیگری ظهور کرد. ذهنیت انسان از مفهوم خدا که یک چیز ملموس بود، به مفهوم خدا که فقط یک واژه بود، تغییر کرد» (ص ۲۸۰).

نویسنده، بنیان باور به خداوند را ترس می داند: «اصولا ریشه ایمان به دولت و عملکرد آن مشابه ایمان به خداوند است: ترس!» (ص ۱۳۷). و مسلما ایمانی که از روی ترس باشد، نمی تواند چندان خوشایند باشد.

 شاید بهتر باشد از اساس خداوند را تغییر داد، تا همگی انسان ها از شر این خدای کنونی راحت شوند!: «آن شب پری در دفتر خاطراتش نوشت: بعضی از مردم دوست دارند جهان را تغییر دهند، برخی دیگر به دنبال تغییر دادن شریک زندگی یا دوستانشان هستند، اما من دوست دارم خداوند را تغییر دهم. این کار مهم است و یک کار حسابی محسوب می شود. آیا همه مردم جهان از این کار سود نمی برند؟» (ص ۱۴۵).

هم چنین نگاه شافاک به مذهب نیز، جای تامل دارد. او طیفی از انسان ها را معرفی می کند: از بی خدایی و بی دینی، تا دینداری متعصبانه، و کسانی که ما بین این دو هستند. شیرین، نماد یک انسان بی خداست. اگر چه بعضی اخلاق های ناخوشایند دارد، اما در مجموع انسان جذابی است، گلیم خود را همیشه به خوبی از آب بیرون می کشد، و با دیگران بسیار خوب ارتباط برقرار می کند. بعد از او، پدر پری قرار دارد. اگر چه بی دین است، اما بی خدا نیست. خدا را به عنوان یک موجود حاشیه ای قبول دارد، اما به هیچ یک از دستورات خداوند وفادار نیست، و البته فلسفه بافی های متقاعد کننده خاص خود را هم دارد. اشتباهات دینداران را به پای دین می گذارد و به کلی دین را نفی می کند. و همیشه با مادر پری در کشاکش است. در جایگاه بعد شاید بتوان شوهر پری را قرار داد. یک مسلمان پایبند به اصول، که البته فقط خودش به اصولش پایبند است و دغدغه ای نسبت به دینداری دیگران ندارد. و این کاملا از سر و وضع همسرش، پری، مشخص است! و همین شخص است که در کتاب، محل اتکا و بهترین دوست پری دانسته می شود. در مرتبه بعد، موناست. یک مسلمان مصری-امریکایی. به معتقداتش پایبند است، نماز می خواند، مشروب نمی خورد، به اختیار خود حجاب را برگزیده است، در فعالیت های اجتماعی شرکت می کند و دغدغه این را دارد که چرا وجهه بدی از اسلام در جهان به نمایش گذاشته می شود. اما او هم تاکید دارد که به دینداری دیگران کاری ندارد، یک فمینیست است، و به موسیقی هیپ هاپ علاقه مند است!!! برادر کوچکتر پری هم در همین اطراف است. در نهایت طیف دینداران نیز مادر پری قرار دارد. او یک مسلمان متعصب است که جذب یکی از فرقه ها شده، و دینداری او مشکلاتی را برای اعضای خانواده و دیگران باعث شده است. نویسنده هیچ گاه از دینداری مادر به خوبی یاد نمی کند. بلکه هر گاه در مورد مظاهر دینی او صحبت می کند، با لحنی تمسخرآمیز همراه است.

در واقع نویسنده طیفی از دینداری را ارائه می دهد. وجه تعصب آمیز دینداری، مخصوصا فرقه های نوظهور را اصلا خوب نمی داند (و ما هم با او هم عقیده ایم)، اما مشکل تعریف او از دینداری متعصبانه این است که حتی برخی اصول صحیح و حق دینداری را نیز، به تعصب و افراط نسبت می دهد. آن وجهی که از همه بارزتر است، مسئله مهم «امر به معروف» است که همچون نماز و روزه و حج، یکی از فروع دین و واجبات دینی ما محسوب می شود. اما تنها کسی که در این داستان این فریضه دینی را انجام می دهد، مادر پری است که او طبق معمول به این خاطر، مورد تمسخر نویسنده قرار می گیرد. دیگر دینداران داستان هم (مونا و عدنان، شوهر پری) به این موضوع اعتقادی نداشته و مونا تاکید دارد که به کار دیگران کاری ندارند. برخی دیگر از واجبات و مستحبات دینی نیز در طی داستان مورد تمسخر قرار می گیرند. گویی چهره پدر پری که یک انسان خداباور بی دین است، بیشتر مورد قبول می افتد و منطقی تر به نظر می رسد، نسبت به مادر پری (اگر چه پدر هم انسان چندان مطبوعی نیست و رفتارهای نابهنجاری دارد).

دیگر مسائل دینی را نیز به وجه منفی ای بیان می کند. یا مستقیم و یا غیر مستقیم. مثلا اجتناب از نگاه مردان و در معرض توجه آن ها قرار نگرفتن را یک مشخصه منفی و مشکل ساز می داند که در جوامع مرد سالار مشهود است. اما صرفا به انتقاد از این اکتفا نمی کند. بلکه شخصیت را در مواجهه با این مسئله، در شرایط بغرنجی قرار می دهد، تا یک انزجار درونی در مخاطب ایجاد کند. به عنوان نمونه، پری برای اینکه نگاهش با مرد ولگردی تلاقی نکند، جابجا می شود و همین باعث می شود قهوه بر روی لباس گران قیمت مهمانی اش بریزد! (ص ۱۶)

 این که نویسنده، دینداری را به شکل غیرمستقیم مورد حمله قرار می دهد، در دیگر قسمت های کتاب نیز مشهود است. مثلا در جایی پس از بیان ویژگی های نامناسب و تاریخچه عجیب و دلهره آور محله خانه پدری پری، بیان می کند که: «مهم ترین مزیت آن ها اطاعت بی چون و چرا و بی قید و شرط از خداست. … از این دیدگاه، سرنوشت هر انسان از پیش تعیین شده است. شما نمی توانید از رنج های زندگی اجتناب کنید» (ص۲۱). در آن فضای فیزیکی مهوع و آن جبر نامطبوع حاکم بر زندگی، اطاعت بی چون و چرا از خداوند نیز حس ناخوشایندی تولید می کند. و یا مثلا وقتی برادر پری را دستگیر می کنند، همراه با صدای اذان است (ص۳۶)؛ و نیز پلیسی که ادعای مسلمانی دارد، او را که متهم به کمونیست گرایی است، به وضع بدی شکنجه می کند (ص۳۷).

در میانه این طیف از دینداران خود پری قرار دارد و به اصطلاح نویسنده، یک «مسلمان متجدد» است. اساسا پری شخصیتی است که بین برزخ گیر کرده است. یک مادر متعصب و یک پدر لاابالی، شیرین لاقید و مونای مذهبی. او از همان ابتدای زندگی با چالش دینداری روبه روست و آن چه خود خواهان آن است، این است که از این کشاکش ها دور باشد : «ورود مذهب به زندگی آنها، همچون یک شهاب سنگ بود که زندگی شان را به دو جبهه در حال نبرد دائمی تقسیم کرد. این موارد، پری را در بدترین حالت قرار داد. والدینش برای جلب نظر او با هم رقابت می کردند…. شخصیت پری به گونه ای بود که دوست نداشت از هیچ کس طرفداری کند» (ص۲۶).

در حقیقت تصمیمی که پری می گیرد، این است که بین دو خدای پدر و مادرش تلفیقی ایجاد کند. تا باعث کاهش تنش ها و ایجاد هماهنگی شود. در نتیجه در اعتقادش به خداوند راه میانه ای را بر می گزیند. خدا را قبول دارد، اما حرف زدن هایش با خدا، شکوه و شکایت از وضع موجود است. و اساسا یک سوال فلسفی از خداوند می پرسد: آیا رنج دیگران را می بیند یا نه؟ اگر نمی بیند، قادر مطلق نیست. و اگر می بیند و کاری نمی کند، مهربان نیست (ص۴۱). (گویی انسان ها هیچ تاثیری در زندگی خود و دیگران ندارند و در جبر مطلق به سر می برند و فقط این خداوند است که ظلم های انسان های دیگر را بر انسان ها تحمیل می کند.) اما در نهایت باید به این نکته توجه داشت که پری تمایلش به افراد بی مذهب بیشتر است. از نظر شخصی و عاطفی، به پدر بی مذهبش نزدیک تر است و با او رابطه بسیار صمیمانه ای برقرار می کند در حالی که ارتباط خاصی با مادرش ندارد. هم چنین صمیمی ترین دوستش را شیرین می داند، نه مونا.

اما شاه بیت غزلی که شافاک سروده، «پروفسور آزور» است. اوست که رهنمای طریق دانشجویان دانشگاه، پیرامون مسئله خداوند قرار می گیرد. و پری برای شناخت خداوند و تعیین رابطه خودش و خدا، به همو رجوع می کند. آزور شخصی است که مشخصا مذهبی نیست. مشروب می نوشد و روابط نامشروع دارد (حتی با خواهر همسرش!).  اما راهنمای دیگران در باب خداوند قرار می گیرد و در این باره سمینارهایی برگزار می کند. دانشجویان را به دقت به شکلی انتخاب می کند که از طیف های مختلف سر کلاسش حضور داشته باشند. آنها با تعامل با یکدیگر تشویق می کند. مذهبی ها را به مطالعه متون ضد مذهب، و بی دین ها را به مطالعه متون مذهبی تشویق می کند. و دانشجویان را ترغیب می کند که راهی میانه را برگزینند. برای سمینارهایش هم روش های خلاقانه و بدیعی در پیش می گیرد. که مثل هیچ کلاس درسی که تا کنون دیده ایم، نیست. (اگر این سمینارها، نتیجه خلاقیت ذهن نویسنده باشند و از جایی الگو نگرفته باشد، جای تشویق دارد.)

کلیت کلام آزور ( و در واقع نویسنده) را می توان در این چند جمله آزور در یک همایش خلاصه کرد: «همکاران من به یه اندازه اشتباه می کنند. یکی از اون ها دوست داره ایمان به خدا رو رد کنه و اون یکی هم تردید به خداوند رو رد کنه. به نظر من اون ها هنوز متوجه نشدند که افرادی مثل من به عنوان یک انسان، هم به ایمان و هم به تردید احتیاج داره. آقایان، به نظر من عدم قطعیت یه جور نعمته، نباید اون رو از دست بدیم، بلکه باید اون رو بپذیریم. به نظر من این مسیر سوم بهتره» (ص ۲۰۳).

و نهایتا می بینیم که پری هم همین راه بر می گزیند. او از ابتدا بین مذهبی بودن و بی مذهب بودن پدر و مادرش گیر می کند و تصمیم می گیرد راه میانه ای برگزیند. اما این بلاتکلیفی آزارش می دهد. نزد پرفسور آزور می رود تا تکلیفش روشن شود. اما او هم همین راه را به پری پیشنهاد می دهد. پری به عنوان شخصیت اصلی داستان، روند تغییرات و تعاملاتش و در نتیجه سرنوشتش بسیار مهم است. نهایتا او نیز همین راه سوم را در پیش می گیرد. در نتیجه نسخه ای که نویسنده در باب خداوند و ایمان می پیچد، همین عدم قطعیت است.

جالب است که آزور صراحتا مذهب را نیز منکر می شود، و معتقد است برای نزدیک شدن به خداوند،باید  از راهی جز مذهب وارد شد! «آیا میشه یه نوع علم و دانش خارق العاده برای خودتون خلق کنید و از اون برای مطالعه خداوند استفاده کنید؟ با کمک تعداد زیادی متخصص که از رشته های گوناگون هستند. با این کار می تونیم رشته های گوناگون رو به هم پیوند بزنیم.حقیقت اینه که حتی المقدور باید از مذهب دور بمونیم، چون باعث تفرقه میشه. در حقیقت باید از یک مسیر غیرمحتمل به خدا نزدیک بشیم، مسیری که هیچ کس انتخاب نمی کنه» (ص ۲۷۵). یعنی روشی که خود خداوند برای نزدیک شدن به خودش به ما رهنمون شده، کنار بگذاریم؛ و از روش های عجیب و غریبی که درصورت دستیابی به آن، معلوم نیست چه ملغمه ای به بار بنشیند، استفاده کنیم!

به طور کلی، به نظر می رسد که نویسنده بعضی دیدگاه هایش را درباره مذهب، از زبان منصور، پدر پری، بیان می کند. آن حرف ها را در جای مناسب، بعد از یک اتفاق یا ایجاد مشکل که ارتباطی به مذهب دارد، قرار می دهد، و منصور به طور قانع کننده ای شروع به صحبت می کند و پری هم آن حرف ها را قبول می کند. بدین شکل، می تواند بر روی مخاطب هم تاثیر بگذارد. منصور، مذهب و مذهبی ها را خلط می کند. اشتباهات مذهبی ها را به مذهب تسری داده و نتیجه می گیرد که اساسا این مذهب است که مشکل دارد:

«پری: بابا، چرا هیچ وقت آدم مذهبی نبودی؟

منصور: چون خرافات زیادی توی مراسم مذهبی وارد کردند و آدم های دغل کار زیادی رو دیدم که خودشون رو مذهبی معرفی کردند.

پری: خدا چی؟ منظورم اینه که هنوز باور داری که خدا وجود داره؟

منصور: معلومه که به خدا اعتقاد دارم… اما این باعث نمیشه که حرف این مذهبی ها رو بفهمم.

یک زوج توریست در مسجد در حال عکاسی بودند.خانم توریست موهایش را با یکی از روسری هایی که در هنگام ورود به وی داده بودند، پوشانده بود. فرد دیگری هم به وی تذکر داده بود که دامنش کوتاه است، بنابراین با یک روسری دیگر پاهایش را پوشانده بود. اما هیچ کس به آقای توریست که صندل و شلوار برمودا به پا داشت، تذکر نداده بود.

منصور با اشاره به آن دو گفت: «اگه من زن بودم، دو برابر حالا از مذهب انتقاد می کردم.

پری: چرا؟

منصور: چون خداوند هم مرد است… یعنی آدم های مذهبی این طور می گن.

… حالا می دونی چرا علاقه ای به رفتن به بهشت ندارم؟ من با دقت به آدم هایی که قراره به بهشت برن نگاه کردم. همه اون ها که سر وقت نماز می خوندن یا روزه می گرفتن و به نظر می رسید هر کاری که ازشون انتظار میره رو انجام می دادن تا به بهشت برن، اما متوجه شدم که همه اون ها فقط ریاکار بودند» (ص ۱۰۱ و ۱۰۲). به همین راحتی همه را با یک چوب می راند، و اگر هم برخی مذهبی ها اشتباهی انجام می دهند، آن را به همه تسری داده و مشکل اصلی را گویی از مذهب می داند!

و نکته جالب این است که عرفان و تصوف را به وضوح روبروی مذهب قرار می دهد. از طریق اشارات فراوانی که به حافظ، رومی (مولوی)، خیام و… در داستان دارد از جانب اشخاص بی ایمانی مانند آزور یا پری! حتی در جایی، منصور این را مشخصا به زبان می آورد: «من عاشق فلسفه بکتاش یا مولوی یا صوفی ها هستم، چون اون ها انسان شناس هستند و حس شوخ طبعی دارند. آموزه هاشون بدون تعصب و ریا بوده. اما اون فلسفه باستانی دیگه نه فقط اینجا بلکه توی همه جای جهان اسلام فراموش شده، سرکوب شده، خاموش شده. اما برای چی؟ اون ها به اسم مذهب دارند خداوند رو می کشند» (ص ۱۰۱). این ارجاعات به اشعار شعرای مسلمان، بیش از همه در مورد حافظ جای تامل دارد. آزور در جهت اعتقاد خودش به راه میانه ای بین ایمان و کفر، شعری از حافظ را قرائت می کند :

«از خداوند چیز های زیادی آموختم

بنابراین اکنون نمی دانم خود را چه بنامم

یک مسیحی، هندوف مسلمان، بودایی، یهودی

تا کنون حقیقت بخش اعظم خدا را به من نشان داده است

بنابراین اکنون نمی دانم خود را چه بنامم

یک مرد، یک زن، یک فرشته یا حتی یک روح پاک» (ص ۲۰۳).

در  صورتی که حافظ، همان حافظی است که شرط نجات را «قرآن» می داند:

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت

چگونه می توان از اشعار او، این برداشت را کرد که باید میانه ایمان و کفر منزلی برگزید؟

نکته قابل تاملی که در این کتاب خیلی توی چشم می زند، تصویری است که نویسنده از ایران ارائه می دهد. با این که ایران، پرچمدار تمدن شیعی و حکومت اسلامی است (و طبعا نباید به مذاق نویسنده خوش آید) اما نویسنده اصرار دارد هر چه از ایران مطرح می کند، در تضاد با این موقعیت باشد. شیرین، دوست پری و نماد شخصیت بی خدایی در داستان، متولد تهران است، اگر چه در امریکا و اروپا بزرگ شده است. نویسنده وقتی کتاب های همراه پری در آکسفورد را بر می شمارد، اولین کتاب، بوف کور صادق هدایت است. نیز، اولین کتابی که پری در کتابفروشی می خرد، رباعیات خیام است. هم چنین بارها به اشعار حافظ و مولوی ارجاع می دهد، و جالب آن که شخصی مثل آزور، برای اثبات حرف های بی ایمانانه­ی خودش، به اشعار حافظ ارجاع می دهد. (گفتنی است که شخص شافاک نیز همین گونه است و در یکی از سخنرانی های تد، در انتها بیتی از حافظ را خواند.) این اصرار نویسنده بر نشان دادن یک چهره سکولار از ایران، جای تامل دارد. در صورتی که با نگاهی به رویه ای که اتخاذ کرده است، می توان گفت اگر او یک ایرانی بود، همانقدر که از فرهنگ و مذهب و اجتماع ترکیه بدگویی می کند، مطمئنا همان قدر از ایران بدگویی می کرد، و بلکه حتی بیشتر.

اما در نهایت باید گفت نویسنده در این کتاب، گویی تکلیفش با خودش و خدا مشخص نیست. از طرفی این همه حرف می زند و از سمینارهای پرفسور آزور می گوید، تا مخاطب مجاب شود که ایمان خوب نیست و باید راه میانه ای بین کفر و ایمان برگزید. اما از طرفی، پری هیچ گاه نمی تواند با دودلی هایش کنار بیاید و خاطرش آسوده شود. گویی نویسنده در عدم قطعیتش هم عدم قطعیت دارد!

شخصیت های داستان با طیفی از عقاید، خوبی ها و بدی هایی داشتند. اما مومنین داستان (مونا و عدنان) متناسب ترین و باثبات ترین شخصیت ها بودند و باعث رنجش و آزار دیگران نمی شدند. اما قهرمان داستان، پرفسور آزور بود، باوجود بی اخلاقی هایی که در زندگی شخصی و خانوادگی اش مرتکب شده بود.

در صفحات انتهایی کتاب، در مکالمه ای بین آزور و پری، جایگاه آن دو عوض شده و پری چون استادی برای آزور سخنرانی می کند. اما در آن جا هم که سخنان پایانی کتاب است و بهترین موقعیت است که نویسنده مانیفست خود را عرضه کند، باز هم عدم قطعیت و تردید، موج می زند. مطمئنا کفر را نسخه نمی پیچد. اما نه شک را می پذیرد ( «پری: همه اون عدم قطعیت ها بدترین دشمن من بودند»(ص۴۰۶)) و نه ایمان را بر می تابد!

این کتاب به نظر من بازتابی است از شکاکیت ها، بدبینی ها و حس های ناخوشایند نویسنده. درون نویسنده در این کتاب نمایان شده و درون زیبایی نیست. ستیزه جو است، به رویت لبخند نمی زند، پاهایت را روی زمین استوار نمی کند.

در انتها، این نکته نیز گفتنی است که نویسنده اصطلاحی را با عنوان «مسلمان متجدد» معرفی می کند. که در همان صفحات ابتدایی کتاب، شخصیت اول کتاب، پری، پس از پشت سر گذاشتن پستی و بلندی های زندگی اش، اکنون به اینجا رسیده است: «پری انسان خوبی بود. او از چند سازمان خیریه پشتیبانی می کرد، … اولین و آخرین روز ماه رمضان را روزه می گرفت، اما روزهای بین این دو را روزه نمی گرفت، هر سال یک گوسفند فربانی می کرد. … او یک همسر خوب، مادر خوب، خانم خانه دار خوب، شهروند خوب و مسلمان متجدد خوب بود» (ص ۷).

چنان که شیرین (دوست ضدمذهب پری در آکسفورد) هم به او همین صفت را نسبت می دهد (ص ۱۳۰). گاهی نماز می خواند، گاهی روزه می گیرد، گوشت خوک نمی خورد، اما مشروب می نوشد، ازدواج می کند و به همسرش وفادار است، اما روابط نامشروع پیش از ازدواج هم داشته است. و این بلایی است که بر سر بخش قابل توجهی از مسلمانان و جوامع اسلامی آمده است. به قول شیرین، هم می خواهند بعد از مرگ ضرر نکنند و هم می خواهند در دنیا آزادی داشته باشند. یک اسلام سکولار. که هر جایش را به دلمان خوش آمد، بپذیریم و هر جایش دشوار بود، کنار بگذاریم. و متاسفانه این چیزی است که دشمنان ما برای ما می پسندند. اگر دقت داشته باشید، امریکا از دو کشور اسلامی حمایت می کند: عربستان و ترکیه. عربستان (نماینده اسلام افراطی و سلفی گری) آن چیزی است که باید از اسلام در دنیا دیده شود، و ترکیه (نماینده اسلام سکولار) آن چیزی است که باید الگوی مسلمانان قرار گرفته و مسلمانان مثل آن شوند.

(گفتنی است صفحات ارجاع داده شده، بر اساس نسخه انتشارات نیک فرجام، ترجمه مینا امیری هستند.)

*****

زنبور را دیده اید موجودی کوچک و عجیب اما مقبول.

مقبول کل جهان است چون فایده ای «شفابخش» دارد. برکتی معجزه وار که هیچ کس نتوانسته آن را نفی کند…

زنبور حشره ای چند سانتی است که تولیدی اش معجزه می کند.

زنبور از هر گلی آذوقه تهیه نمی کند،

مرده خوار، کثیف خوار، آشغال خوار نیست،

پس تولیدیش هم هیچ کدام از ویژگی های بالا را ندارد. او شهد پاک و تمیز و خوب را برمی دارد و عسلی تحویل می دهد شفابخش.

اما حشره ای هم هست به نام عنکبوت؛ غذایش حشرات ریز است که درمانده وار به دامش می افتند، نتیجه خورد و خوراکش هم تاری است که در هر کجای زندگی دیده شود، منفورانه با جارو جمع می شود.

خواستم بگویم بعضی از نویسنده ها این طورند.

بعضی مثل زنبورند؛ خوب های دیدگان و شنیدگانشان را معجزه وار قلم می زنند و خواندن اثرشان شما را زنده می کند. تولیدی شان مثل عسل شفا بخش و مصفاست.

بعضی از نویسنده ها هم عقده وار، آنچه که بر روی کاغذ می آورند برون ریخته اندیشه ی خرابشان است. نتیجه ای هم که برای ذهن بشریت دارد:

اسارت دل و روح،

دست و پا زدن

و دیگر هیچ.

الیف شافاک زنی نه مسلمان که چرخیده در میان مسلمانان،

نه مسیحی که پا زده در میان مسیحیان،

نه آسیایی که متنفر از وطنش و نه اروپایی که سرخورده در میان اروپائیان است.

از همه جا تکه ای خوانده اما ندانسته، برداشته اما نخواسته، دیده اما نشناخته، شنیده اما نفهمیده!

در مغزش انباشته دارد و اما…

با تکه ها و بریده های نویسندگی،

آن هم در حد معمول سرهم می کند و خیال وار می بافد.

می شود یک تار پهن که همان چند صد صفحه های کتاب هایش است.

می پاشد افکار درهم و برهمش را به زیورهای زیاد، می پوشاند…

در «ملت عشق» مولوی پاکباخته را به میان می آورد تا در سایه عشق الهی او، خیانت های اندیشه ای یک زن و فرارش به سوی یک مرد را بپوشاند.

و حال در « کتاب سه دختر حوا »، دلش می خواهد کسری های ذهنش را در توهین به ارزش های ادیان، زیاد جلوه دهد.

تنش میان دین و بی دینی را در قالب تعصب و تحجر و آزادی می نگارد و کار را به جایی می رساند که می خواهد «خدا از او معذرت خواهی کند به خاطر بی  عدالتی»

تحجر و تعصب هیچ­ کدام مساوی دین نیست،

آزادی هم ضد دین نیست

اما در این رمان در جای جایش نفی دینداری رخ می دهد و جلوه های زشت و منفورانه از اسلام ارائه می شود. و این تمام کاریست که “الیف شافاک” می خواسته در طول رمان انجام دهد.

همان اسلامی که در کتاب قرآنش عسل مصفا را شفابخش می خواند و دانشمندان همه دنیا مقاله در اثبات آن می نویسند و در بسیاری از درمان ها و داروها و غذاها از شفابخش بودنش بهره می برند،

همان اسلامی که هزاران معجزه را به چشم می نشاند و آرامش بخش است چون نجات بخش از منجلاب هاست در قلم الیف شافاک چنان درهم و برهم خلط شده و مغالطه آمیز جلوه می کند که انسان را متنفر می کند.

این یک« مأموریت جدید» است برای دختری فرو خورده و خود باخته.

زنی که باید دید چه گرفته که اینگونه با قلمش زیر بنای جهان و خالق آن را به باد تمسخر می گیرد.

دین های آسمانی و خصوصا اسلام را با ادبیات خودش و افکار مغشوشش، مغشوش جلوه می دهد، زن ها را به خواری و ذلت دنیا نشان می دهد و….

  داستان سه دختر حوا را در این کتاب نمی خوانید بلکه تنها داستانی می خوانید که الیف شافاک می خواهد به خورد خواننده بدهد و آن هم نفی خدا و دین است. یعنی در حقیقت دارد اومانیست گرایی خودش را نشان می دهد.

خود گرایی و محوریت «من» و تمسخر دین و دینداران.

خیلی هم برای شافاک فرقی ندارد چه دینی، مهم بی دینی و رهایی است

حتی اگر به «هیچ و پوچ» برسد،

حتی اگر به «خیانت» و «خودکشی» برسد!

اصلا او می خواهد دینی نباشد تا راحت خیانت کند و خیانت را شیرین و خوب جلوه دهد، اشتباه ها و بدکارگی و ظلم را عیب نداند و کلا دنیا هر طور که می شود بشود. مهم نیست!

در ادبیات داستان نویسی الیف شافاک این است که باید دنیا بگذرد،

حالا هر طور و هر جور، با هم کنار بیایید،

مهم نیست که حتی این وسط، تو سکوت کنی تا کسی بمیرد،

تو خودت را به بی خیالی بزنی و دفاع نکنی تا به خاطر تو آبروی کسی برود، اعتبارش خراب شود. مهم این است که راحت باشی هر چند که این طور زندگی کردن، ناراحتت کند،

کلا به درک که ناراحتی… روال دنیا همین است دیگر!

هر چند با نداشتن دین و راه و روش درست، زندگی تلخ و سخت می شود، خب بشود…

زجر بکش تا بمیری.

شافاک در کتابش چنان پنجه به صورت دین می اندازد و مسخره می کند و شبهه می اندازد که انگار در جایی آموزش دیده است و معامله ای کرده است که اینگونه نقش بازی کند.

غیر از صد و پنجاه صفحه اول که راحت حرف هایش را می زند؛

صفحات:

۳۸۰، ۳۷۹، ۳۹۲، ۳۹۳، ۴۳۶،

۴۳۷، ۱۷۲، ۱۷۴، ۱۹۶، ۲۵۶،

۲۸۲، ۲۱۹، ۳۲۵، ۳۴۴، ۳۴۶،

۳۵۲، ۳۵۶، ۳۵۷، ۳۰۲، ۲۹۸،

۲۹۱، ۳۴۲، ۳۱۹، ۳۱۶، ۳۰۴،۳۲۶

هم پر از شبهه است…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۹
نمکتاب ...
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

بی قرار

 

کتاب بی قرار : جان در بدن باشد اما چه سود؟ بی قرار وصل تو بودن تا کی…

 

کتاب بی قرار
انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

معرفی:

📖 اسلام و انقلاب به ارزش‌های جوانان ما جهت داد. پسر شیک‌پوشی👕 که بهترین درآمد را در صنف خیاطان داشت همه چیز را رها کرد و به دنبال ارزش‌های واقعی آمد. روزگاری هر روز با لباس اتو شده و تیپ و ظاهری بسیار مرتب به محل کار می رفت. تفریحش کشتی و باشگاه💪 بود اما بعدها همین جوان به خدا رسید الگویی برای همه بسیجیان لشکر سیدالشهدا علیه‌السلام شد.

بریده کتاب:

🖌 آری ای بی قرار وصال، یادت هست؟ به مادرت گفتی برایت دعا کند.🙏 گفتی دیگر تحمل ماندن ندارم. نمی‌توانم بعد از این را ببینم. دیدن #فساد در محله‌هایی که با نام شهدا زینت داده شده قلبت را به درد می‌آورد. اما آن زمان که در خون غلتیدی و با پهلوی پاره به نظاره ملائکه خدا نشستی آن لحظه زمان قرار تو بود. روح بی‌قرار تو آن‌جا آرامش و قرار یافت آنگاه که فوج فوج ملائکه خدا به استقبالت آمدند و ندای ارجعی الی ربّک در وصف تو سرودند، آن زمان بود که بی‌قراری تو به قرار تبدیل شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...