نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

 

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

با شوق فراوان کتاب 📖 رو برای خودم خریده و همراه با یه کتاب دعا📿 📖 گذاشته بودم توی کوله ام.
میخواستم تا توی ازدحام جمعیت و صف طولانی تا رسیدن به ضریح امیرم (که نزدیک به یک ساعت طول کشید.) اون رو بخونم.
اما تو این انتظار یک ساعته، هدیه اش کردم به یک خانم مشهدی که نزدیک من توی صف بود …
ایشون با ذوق کتاب رو گرفت و قبل از هر کاری همونجا از کتاب و ضریح عکس گرفت و عکس رو برام فرستاد …

بعد از چند ثانیه
ازم پرسید: راستی کتاب در مورد چیه؟!؟
به ضریح اشاره کردم و گفتم: داستان های کوتاه،
کوتاه در مورد #امیر_من ،
امام حسین علیه السلام …

حالش عوض شد 💧
دیدم به ضریح خیره شده با چشمای پر از اشک😭 …
فقط تونستم بهش بگم با این حال خوشت زیر قبه برای فرج خیلی دعا کن✋🤚 …
همین …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

خاطره ترک اعتیاد

خاطره ترک اعتیاد

خاطره ترک اعتیاد

 

خاطره ترک اعتیاد
آنقدر با دختر دایی ام سر وکله زدم و با استدلالهای من درآوردی اش کشتی گرفتم که گفت: هرچه تو بگویی، اصلا یک هفته نمی خوانم، با خنده ادامه داد ببینم تو دیگر چه از جانم میخواهی!
ماچی به لپ های تپلویش فرود آوردم و گفتم پس بیا این ۳ تا کتاب را بگیر به جای این رمان اینترنتی هایت بخوان.
باغر و ناله مخصوص دهه هشتادی ها قبول کرد!

هنوز ۳ روز نشده ۲ تا کتاب هارا پس آورد و گفت تموم شد دختر عمه توروخدا کتاب داری بدی؟
خندیدم و کتاب “آقای سلیمان میشود من بخوابم”از بین کتابهایم پیدا کردم و گذاشتم کف دستش!
نگاهش که به کتابخانه ام افتاد کوله پشتی اش را باز کرد و ده تا از کتاب هایم را داخل کیفش انداخت!
چشمانم به اندازه ی نعلبکی باز شده بود که ماچی را در هوا فرستاد و الفرار…
تا خواستم چیزی بگویم همان طور که می دوید گفت تو ترکم دخترعمه! میفهمی؟
تو ترکم!
دارم رمان اینترنی ترک میکنم!
کتاب ندی معتاد میمونما!!!!
فقط این کتابها داروهاش هستن…
من😳
دختر داییم😁
کتاب ها😍😍😍
رمان اینترنتی😬😬😬

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۸
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ب.ظ

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

 

غرور بادکنکی

ماشین مان را حججی پوش کرده بودیم و شده بودیم کتابخانه سیار حججی.
با ۴ ماشین دیگر که از دوستانمان بودند، همراه شدیم
و کیف های کتاب شهید حججی را که پر از کتاب های امام زمانی نذری بود، روی دوشمان گذاشتیم.
خیلی زود رسیدیم و بعد از عرض ادب خدمت بی بی، رفتیم سمت دشت.

بیاد داستان بی بی زبیده افتادم:
دشت خالی بود و پرنده ای پر نمی زد؛
“سربازان رسیدند…
وقتی بانو را با دو خادمه اش فراری دادند، شیعیان جنگیدند.
حدود دویست شیعه را کشتند. و دل بانو خون شد، نه از تنهائی، که از خون های بر زمین ریخته شده.
ریختند و رفتند.
بانو را هم با دو خادمه اش بالای کوه کشتند.
رها کردند و رفتند.
آری، دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد.”

نراق، مزار بی بی زبیده دختر بلافصل امام جواد علیه السلام است.
اینجا خاکش با آدم حرف می زند.
سالهاست چشمه اش می‌ جوشد و هرچند که روستاهای اطرافش دچار خشکسالی شده اند اما اینجا آباد است و پر طراوت.
متولی اینجا، هزارحکایت از کرامات بانو دارد.

یکی آش می داد و یکی چای.
ما کتاب نذری دادیم.
به نوجوان ها، جوان ها، بی حجاب ها.
با کلی تبلیغ چهره به چهره.
هزینه اش از جمع دوستانمان تامین شده بود.
شهید جوانمان که عکس و اسمش روی ماشین بود،
توجه همه دوستدارانش را جلب می کرد.
خیلی استقبال شد.
خیلی ها تا آنجا بودیم کتاب ها را خواندند و باز آمدند کتاب جدید از ما گرفتند.
وقف در گردش بود. یعنی باید بخوانند و به دیگران بدهند، تا آنها هم بخوانند.

ساعت یک و نیم نصف شب وقتی به قم برگشتیم، رفتیم زیارت کریمه اهل بیت.
من توی ماشین با بچه ها خواب بودم.
خستگی زیاد خوابم را سنگین کرده بود که صدای مکرر پسری نوجوان در خواب مرا به دنیای اطرافم برگرداند. مصرانه و محکم انقدر صدایم کرد تا بیدار شدم.
کتاب می خواست، از کتابخانه سیار شهید حججی!!!
خسته بودم و از اینکه بچه ای صدایم کرده و بیدار شده بودم خیلی عصبانی شدم.
تازه فهمیدم در ماشینی خوابیده ام که آرم کتابخانه سیار شهید حججی را دارد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۶
نمکتاب ...
سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

ستاره من

کتاب ستاره من (روایتی داستانی از زندگی شهید رجایی)
نویسنده: زهره یزدان پناه
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

وقت رای گیری که میشه دلمون می خواد که ما هم انگشتمان را بالا بیاوریم که یعنی ما هم رای دادیم.
قصه شیرین رییس جمهوری که معلم بوده و قبلش هم دستفروش بوده و اما آخرش می شود کسی که تن دشمن را می لرزاند؛ قطعاًخواندنی است…
بخوانید تا بدانید بعداً که خواستید رای بدهید رئیس جمهورتان چه ویژگی هایی داشته باشد که دشمن از او بدش بیاید و شما دوستان به او افتخار کنید.

 

بریده کتاب:

با خودت می اندیشی چه نجیب است این زن و چه قانع و همراه
-من تو را به خاطر خودت و برای خودت دوست دارم عاتقه نه برای خودم.
با محبت ادامه میدهی”چقدر خوب است که تو هم مرا برای خودم دوست داشته باشی نه به خاطر خودت.عاتقه با مهربانی نگاهت می کند؛ با لبخندی شرمندگی و با لیوانی از شربت بهارنارنج که جلویت می گذارد.شربت را یک نفس سر می کشی اتاق پر می شود از عطر بهارنارنج. صفحه۳۳

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...