من ادواردو نیستم نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
من ادواردو نیستم : مهدی یا ادواردو؟ بنظرت انتخاب این مرد ثروتمند چیست؟!
من ادواردو نیستم نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
بریده کتاب:
حتماً در تاریخ خواندهاید مشرکان مکه رفتن پیش پیامبر. به پیامبر گفتند ای محمد ما هرچه بخواهی به تو میدهیم هر چقدر پول و ثروت و مال و منال بخواهی به تو میدهیم هر پست و مقامی هم بخواهی به تو میدهیم. اصلاً تو را میگذاریم رئیسمان. تو را میگذاریم سرورمان. فقط یک شرط دارد آنهم اینکه دست از آیینت برداری. پیامبر اخمهایش را توی هم کرد. همانجا آب پاکی را ریخت روی دست مشرکان. بهشان گفت: به خدا قسم اگر خورشید را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارید که دینم و رسالتش را رها کنم هرگز این کار را نخواهم کرد! میبینید چه پیامبری داری؟ میبینی چ ولی و پیشوایی داری؟ با خودت میگویی ببین چه جور دل از دنیا کنده که دنیا توی نگاهش شده هیچ شده. شده پوچ. یک لحظه بایست. یک لحظه توقف کن! من کسی را میشناسم که یه قطره از اقیانوس بیپایان رسول الله در کام او ریخته شد و همچون پیامبر به دنیا و همه مافیاهایش پشت پا زد. شهید ادواردو آنیلی را میگویم. کسی که پدرش صاحب کارخانجات عظیم ماشین سازی فیات بود و یکی از ثروتمندترین انسانهای دنیا. میدانی داستانش چیست؟ در چند خط. قرار بود ثروتی که تو توی خوابت هم نمیبینی، یکجا به او برسد ثروتی معادل سه برابر درآمد نفتی ایران. میدانی یعنی چه یعنی؟!یعنی سه برابر پول کشور نفتخیز مان ریخته شود توی جیب یک نفر! فقط و فقط توی جیب یک نفر!
اما… اما این شرط دارد. شرطش هم دست برداشتن ادواردو از ایمانش و اعتقادش بود. اما او از پیامبرش الگو گرفته بود و همچون رسولالله به مشرکان زمانهاش گفت: اگر صد برابر این ثروت را هم در دست من بگذارید در دست از اسلامم و پیامبرم برنمیدارم.
او میدانست این کارها به سرنوشت تمام میشود و آخرش او را میکشند، اما بارها به دوستانش گفته بود: من خود را برای شهادت آماده کردهام و میدانم روزی من را خواهند کشت! خلاصه کنم این کتاب خاطرات کوتاه از مردی است که دین و ایمانش را به دین به دنیا و مظاهرش نفروخت مردی که ثابت کرد می شود در دره گناه بود اما زنجیر های شیطان را پاره کرد و تا اعلی علیین بهشت پرواز کرد.
خلاصه کنم این کتاب خاطرات کوتاه از مردی است که دین و ایمانش را به دین به دنیا و مظاهرش نفروخت مردی که ثابت کرد می شود در دره گناه بود اما زنجیر های شیطان را پاره کرد و تا اعلی علیین بهشت پرواز کرد.
مردی که بزرگترین آرزویش این بود که تا وقتی زنده است امام زمانش ظهور کند و از یارانش شود.
گاهی وقت ها در خاطرات آدم های مشهور نکاتی هست که از یک کتاب یا یک سخنرانی بیشتر انسان را تکان می دهد. به خاطر همین همیشه سعی کنید خواندن این کتاب ها را از دست ندهید.
بریده کتاب:
روزهای اول ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم وخانه ای اجاره کردیم یک اطاق ۱۲متری داشتیم، ولی یک فرش ۶متری. پدرم آمد به منزل ما احوال پرسی. گفتم: اگر ما یک فرش ۱۲متری می داشتیم وتمام اطاق ما فرش می شد، زندگی ما کامل بود. پدرم خندید! گفتم:چرا می خندید؟ گفت:من ۸۰سال است می دوم زندگی ام کامل نشده، خوشا به حال تو که با یک فرش زندگی ات کامل می شود! (ص۳۵)
سعید: روایتی شیرین و متفاوت از زندگانی نوجوانی سنی
سعید: نرجس شکوریان فرد
بریده کتاب(۱):
مادر در دلش، اعتقاد داشت به خانواده ی پیامبر؛ به اهل بیت. و الا که توسل و نذر در میان آن ها که اهل سنت بودند چندان رسم نبود. اما مادر در سال های پیش هم برای حال تب دار دخترش متوسل شده بود به حضرت اباالفضل. حتی بعضی مسیحی ها هم یک دل دارند که با حسین و ابالفضل مصفا می شود. و یک پنجره فولاد که خیلی ها دخیل بستن به آن را گشایش در کارشان می دانند.
بریده کتاب(۲):
ـ سرطان… بدخیم… گسترده… کاری از دست ما برنمی آید. تمام دنیا با این حرف برای مادر شد یک قطره و ریخت از دستش ودر کویر گم شد! حال و روزی سراسر جانش را گرفت که فقط توانست زانو بزند و دست بر سر بگذارد.
بریده کتاب(۳):
اشک ریزان نشست بین جمعیت. دلش می خواست گم بشود میان کسانی که با نیتی متفاوت از او، با نگاهی عمیق تر از اندیشه او آمده بودند. رفت بین مردمی که با بودنشان امید می دادند؛ جای درستی آمده است. صاحب این مسجد باید کسی باشد نه مثل همه، که این همه مشتاق و دلداده دارد، عزیزی که پناه است و این همه پناه خواه سمتش آمده اند. کریمی که با دست خالی به خانه اش آمده اند و خجالتی هم ندارند که نشان دهند دست خالی شان را به آقایشان.
بریده کتاب(۴):
اویس شده بود؛ دنبال پیامبر که نه، اما در پی ذریه ی پیامبر می گشت. آن هم دور از شهر و دیار خودش. گفته بودند برو و نمیدانست که پیش چه کسی باید برود. در مذهب آن ها این گونه تعلیم داده نشده بود. اما مادر به خوابش و نوایی که شنیده و آن چه که دیده بود، ایمان داشت.
یک روز بهار می شود با یک گل: تکلیف ما در دوران غیبت چیست؟ بخوانیم و عمل کنیم.
بهار که می آید، بهار فرج و ظهور ... اما اینکه نقش من و شما، مسئولیت من و شما، وظیفه من و شما چیست؟ خیلی مهم است و موثر در آمدن امام ... این کتاب را با دقت بخوان تا کار خودت را بدانی ...
بریده کتاب(۱):
اگر اعتقاد دارید ظهور یکی از دو حالت: چیزی که کاری از دستمان برنمی آید.. یا تکلیفی نسبت به آن نداریم.. بهتر است دست از خواندن ادامه ی این متن بردارید. اگر شما هم در مواجه با مشکلات اجتماع می گویید: ((امام زمان می آید همه چیز را درست می کند)) همان بهتر که گاهی با حالتی شاعرانه برای ندیدن حضرت گریه کنیم و چشم به انتظارش باشیم تابیاید و این گله ی گوسفندان را از دست گرگ ها نجات دهد. بیایید این جمله ی حضرت که فرمود: «اکر شیعیان به اندازه یک لیوان آب ما را می خواستند، ما ظهور می کردیم» فقط بهانه ای برای گریستن بیشتر قراردهیم و آنچنان بی غیرتانه برخورد کنیم که باورمان شود این فقط یک حرف عاطفی است.
و آنکه دیرتر آمد: یک کتاب بشدت جذاب و گیرا درباره مرد مهربان غایب
و آنکه دیرتر آمد: الهه بهشتی
معرفی:
هر وقت کسی از ما بپرسه که یک کتاب زیبا و خوندنی معرفی کنیم؛ بگه من حوصله ی کتاب خوندن ندارم؛ کتاب خوبی بده… ما این کتابو معرفی می کنیم تا حالاهزاران نفر کتاب «و آنکه دیرتر آمد» رو از ما گرفتن و آخرش گفتن: خییییلی جذاب بود!
بریده کتاب(۱):
احمد گفت تکان نخور. عقرب روی پایت است. گیج خواب بودم، اما فهمیدم پایم از شیار بیرون آمده و عقرب بزرگی روی آن راه می رود. پایم را به داخل شیار کشیدم. عقرب به داخل آمده بود، اما به دور خود می پیچید. انگار درد می کشید. سرانجام خود را از شیار بیرون انداخت. احمد گفت: یادت باشد، تا آمدن سرور نباید پایمان را از شیار بیرون بگذاریم.
بریده کتاب(۲):
خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه اش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بود؛ آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم برداری. روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره ی او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود. مرد گفت:…
بریده کتاب(۳):
دوزانو نشستم و با چشمانم که به نیرویی عجیب روشن شده بودند خیره صورتی شدم که پوستش گندم گون بود و روی گونه هایش به سرخی می زد. پیشانی اش بلند، موها و محاسنش سیاه بودند، آن قدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد. ابروانش پیوسته بودند و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نه می توانستی در آن خیره شوی؛ نه از آن چشم برداری. روی گونه راستش خال سیتهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم. احمد هم خیره او بود. حسابی شیفته و مفتون شده بود.
بریده کتاب(۴):
به زحمت سر بلند کردم. مرد سفید پوش مردی میانسال و لاغراندام بود با سر و ریش خاکستری و ردایی ساده و سفید که پشت سر مرد جوان که به ما لبخند می زد، ایستاده بود. دندان های مرد جوان سفید و درخشان بودند. با صدایی پر تنین گفت: ” عجب سر و صدایی راه انداخته بودید. صحرا و آسمان از رسول الله(ص) گفتن شما به لرزه درآمده بود.” احمد گفت: “صدایمان خیلی هم بلند نبود.” جوان گفت: “هم بلند بود هم پرسوز.” مگر صدای ما چقدر بلند بوده که آن ها از فاصله دور آن را شنیده اند؟
بریده کتاب(۵):
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات دهد، من هم نجات پیدا می کنم. احمد گریان می گفت: “خدایا، خداوندا، تو را به عزت رسول الله(ص) قسم که ما را از این وضع نجات بده.” با چنان سوزی نام حضرت رسول(ص) را می برد که دلم به درد آمد و بغضم گرفت. یعنی ممکن است این استغاثه به عرش برسد و خدا فریادرس ما شود؟
بریده کتاب(۶):
مرگ پیش رویم بود. گریه مادر و به سر زدن بابایم را پیش نظرم مجسم کردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ ناگهان وحشتی عظیم من را به لرزه انداخت. نکند جنازه ام پیدا نشود؟ گرگ ها! اگر نجات نیابیم، زنده زنده خوراک گرگ ها می شویم. این فکر چنان وحشتناک بود که بی اختیار دست احمد را گرفتم. از نگاهم به منظورم پی برد. گفتم: “کاش زودتر بمیریم.” لب گزید. گریه اش گرفت. صورتش را میان دو دست گرفت و با صدایی بریده گفت: “بیا توصل کنیم.” گفتم: “توسل؟ بی فایده است. کارمان تمام است.” نالیدم و مشت بر سر زدم. احمد گفت: “ناامید نباش. خدا ارحم الراحمین است. به داد بنده اش می رسد.” احمد درست می گوید. به هر حال از هیچی که بهتر است.
(لذت وافر مطالعه این کتاب را از دست ندهید. تجربه اش در ذهنتان ماندگار خواهد ماند.)
امام من: داستان هایی کوتاه و جذاب برای آشنایی بیشتر با امام عصرمان و پاسخگویی به بسیاری از شبهات با جملاتی دلنشین
معرفی:
من برای امام هستم، امام سایه سر من است. من باید در کنار امام باشم تا امام در عالم حاکم باشد… محبت امام، شناختن امام، کمک به امام، عقل را رشد می دهد، دل را آرام می کند… زندگی رضایت بخش یعنی با امام … امام من …
*****
مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شنهای ساحل ... مینوشت: لیلی. با انگشتانش شنها را خط میانداخت: لیلی! آب میآمد روی شنها را میپوشاند، وقتی که برمیگشت سمت دریا اسم لیلی پاک شده بود. مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت: لیلی... آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک میکرد.. کسی او را دید. کارش را که دائم تکرار میکرد... کسی پیش رفت و گفت: چرا این کار بیهوده را میکنی؟ مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت... مجنون اما لب زد: گر میسر نیست ما را کام او عشقبازی میکنیم با نام او حیات مجنون به همین بود: یاد لیلی
راست و درست زندگی کردن قاعدههای خوشبختی را در زندگی کسی دیدن چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بیهمتا گذراندن، در خانهی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن، فکر و ذهن را میزبان صحبتهایش کردن، دل را در کنارش بزرگ کردن ... تا بینهایت... یک آرزوست... این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان مینشاند... اندازهی قطرهای... مهمان خانهی مادر عالم شدن خوشآمد دارد... خوش آمدید... فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه...
عکس نوشته هایی هنرمندانه که یاد آور مادر است…
عکس نوشته هایی هنرمندانه از کتاب مادر
مادر : بیایید چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی، با یک عزیز بیهمتا بگذرانیم.
بریده ای از کتاب(۱): قبول کنید که سخت است خیلی چیزهایی را که درونت عوض شده ندیده بگیری و نشنیدهها را باور کنی. البته امید دارم بشود لذت زندگی را که برایم از بین رفته در همینجا پیدا کنم.
بریده ای از کتاب(۲): یک خانه کاهگلی بود از این قدیمیها که وقتی واردش می شوی از در و دیوارش انرژیهای مثبت میخورد به سر و صورتت. به قول دوستی، خانه روشن است انگار… اول حیاط بود، بعد هم اتاق ها. وسایل خانه خیلی کم و معمولی بود. اما یک چیزهای نابی از اهل خانه تعریف کرده بودند که حسّت حسرت این را میخورد؛ کاش حداقل یک ساعتی میتوانستم در فضای این خانه و اهل و عیالش مهمان باشم یا حداقل بشود یکی دو ساعتی ماند و به دیوارهایش تکیه زد…
میدانی چه حالی میشوی وقتی در فضای پر تنشی که مثل تار عنکبوت دورت تنیده شده و داری میانش دست و پا میزنی یکی بیاید برایت از آرامشی تعریف کند که رؤیایی است… خُب هوش و حواست را میبرد.
بریده ای از کتاب(۳): البته من بگویم که اعتقادم این است: روحِ آرامش را هم، آدم ها به اجسام می دهند، وگرنه که شیء، شیء است. حتماً ساکنان این خانه یک هوایی داشتند مثل حال وهوای اول صبح که آسمان شعف حضور طلایی خورشید را دارد. داستان کتاب، همین حال و هوا را دارد… لذتش را میشود بعدها با چشمان بسته هم در ذهن زمزمه کرد…
پهلوانان نمی میرند ورزش می کنند: ورزش از نگاه رهبرمان
پهلوانان نمی میرند ورزش می کنند: سید علی خامنه ای
معرفی:
ورظش: اگر می خواهی بدونی که فرق این ورظش و اون ورزش از کجاست تا به کجا حتماً این کتاب رو بخون، اون وقت می فهمی که این جسم طوری آفریده شده که اگر شما ورزش نکردید مثل این است که نخوابیده اید ، مثل این است که غذا نخورده اید .
بریده کتاب(۱):
من قهرمان ها را دوست می دارم . علاوه بر این که هم ورزشکارها را در همه ی رشته های ورزشی دوست می دارم ، قهرمانها مورد علاقه ویژه در قلب من هستند . البته یک علت و انگیزه محبت و پیوند قلبی من این جوانان این است که اینها روی سکو می ایستند ، افتخار می آفرینند و می درخشند .
بریده کتاب(۲):
خیلی ها زور هم دارند ، اما حتی اراده ی این را هم ندارند که وقت معینی در روز بایستند و ورزش کنند و خودشان را سالم نگه دارند . ورزش اراده می خواهد ، کار آسانی نیست.
اخلاق باید محمدی باشد: بیایید درس های پیامبرمان رامرورکنیم، زندگی بهتری خواهیم داشت.
اخلاق باید محمدی باشد: علی موسوی
بریده کتاب(۱):
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به مردم فرمودند: هیچ کس درباره ی اصحابم به من چیزی نگوید. دائماً نزد من نیایید و از همدیگر بد گویی نکنید. من مایلم وقتی که میان مردم ظاهر می شوم و به میان اصحاب خود می روم سلیم الصدر باشم یعنی با سینه ای صاف و پاک و بدون هیچ سابقه و بدبینی به میان مسلمانان بروم.
بریده کتاب(۲):
وقتی ابوسفیان شب قبل از فتح مکه به وسیله ی عموی پیامبر مخفیانه در اردوگاه مسلمین گردش می کرد و صبح دید مردم آب وضوی پیامبر را از یکدیگر می ربایند و به سر و صورتشان می ریزند به عباس گفت: من کسری و قیصر پادشاه ایران و روم را دیده ام اما شوکتی که برادر زاده تو داردهیچ کدام ندارند. آنها به زور سر نیزه به مردم حکومت می کنند اما این مرد بر دلها حکومت میکند.