نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوجوان-رمان» ثبت شده است

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ب.ظ

صوفی و چراغ جادو

صوفی و چراغ جادو : اگر هدفی در سر داری و هنوز قدم در راه نگذاشتی کتاب را بخوان!

صوفی و چراغ جادو نویسنده: ابراهیم حسن بیگی انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

صوفی و چراغ جادو : اگر هدفی در سر داری و هنوز قدم در راه نگذاشتی کتاب را بخوان!

 

صوفی و چراغ جادو
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

معرفی:

اگر این داستان رو بخونی مطمئن میشی یک نوجوان “می تونه” به هدف هاش برسه اگر تلاش کنه!

خلاصه:

صوفی پسرکی ترکمن از خانوده محروم است که پدرش کارگر است و روی زمین ارباب کشاورزی می کند. او بسیار به سوارکاری علاقمند است. تصمیم می گیرد در قسمت نگهداری اسب ها در خانه ی ارباب به تیمار اسب-ها بپردازد.
اسب بیماری آن جاست که او مهربانانه به اسب غذا می دهد و تیمارش می کند. ارباب آن اسب ناتوان را به او می بخشد. صوفی با تلاش و کوشش می تواند از این اسب بیمار، یک اسب مسابقه بسازد و در مسابقات بندر ترکمن مقام اول را کسب کند.

بریده کتاب(۱):

این حرف پدربزرگ مثل نوری که تاریکی را روشن کند دلم را پر از امید کرد.
تیزتک را برای روز مسابقه آماده می کردم. نباید به چیزی جز مسابقه فکرمی کردم. پیروزی ام درمسابقه جان مادرم را ازمرگ نجات می داد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۷
نمکتاب ...
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ب.ظ

به هم رسیدن در میانسی

به هم رسیدن در میانسی : غیرت نوجوان را قلقلک می دهد این داستان پرکشش...

به هم رسیدن در میانسی مهدی کردفیروزجانی شهرستان ادب

به هم رسیدن در میانسی : غیرت نوجوان را قلقلک می دهد این داستان پرکشش…

 

به هم رسیدن در میانسی

نویسنده: مهدی کردفیروزجانی
انتشارات: شهرستان ادب

معرفی:

اگر یک آدم زورگو و قلدر دنبال داداشت باشه و تو بدانی پاش بیفته برادر عزیزت را بکشند چه کار می کنی؟!
به نظرت چطور میشه حال کسی را گرفت که ماه رمضان علناً (در جلوی روزه دار ها) چایی معطر دم می کند بخوره؟ این داستان بهت یاد می ده…

خلاصه:

شکرالله مازندرانی یک برادر ناتنی دارد که حسابی لج ساواکی ها را در‌ آورده و آنها به دنبالش تا ده آمده اند و او باید برادرش را از این خطر آگاه کند در حالیکه خودش به دست ماموران در کلبه زندانی است؛ اینجاست که زیرکی و چابکی و برادر دوستی خودش را نشان می دهد…

پیام کتاب:

عشق به برادر ناتنی و تلاش برای حفظ جان او از ساواک در دل خود شجاعت و قدرت نهفته درون یک نوجوان با عقیده را نشان می داد + ظلم و جور ساواک ُ

بریده کتاب(۱):

عطر چای دم کشیده در دفتر پیچیده بود. رفتم دم در دفتر و داخل راهرو را نگاه کردم. کسی نبود. برگشتم در قوری را برداشتم. یک مشت پر، نمک ریختم توی قوری و فوری درش را گذاشتم.
با عجله از دفتر زدم بیرون و رفتم کلاس.
وقتی معلم را دیدم یادم آمد که برای چی رفته بودم دفتر!
معلم گفت:«پس گچ کو؟»
زبانم بند آمد، نمی دانستم چه بگویم… ص۴

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۳۷
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

پایگاه سری

پایگاه سری : قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند...روایتی از جنگ کردستان

داوود امیریان پایگاه سری عهد مانا

پایگاه سری : قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند…روایتی از جنگ کردستان

 

یگاه سری
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: عهد مانا

خلاصه:

این کتاب روایتگری دو داستان جبهه و جنگ اولی در کردستان است. قصه بزرگ مردانی که کوچک بودند.
جعفر وناصر دو رفیق و همراه، در یک عملیات به نوجوانی برخورد می کنند که راهنمای آنها در پیدا کردن پایگاه سری موشکی می شود.
اما داستان دوم روایت نوجوانی است که فرار می کند و اتفاقی سوار بر قطاری می شود، که به سمت جبهه در حرکت است.

صدای موج دریا,بهترین موسیقی
آرش از صدای موج دریا لذت می برد، انگار بهترین موسیقی عمرش را می شنید.
#پایگاه سری
بریده کتاب(۱):

مهدی به وسط محوطه رسید. با نگرانی، به چپ و راست چشم گرداند. هیچ صدایی جز وزش باد نمی امد.
آهسته و خفیف گفت : کرامت! کرامت! هی. بچه ها کجایید؟
قطره ای بر پیشانیش چکید. فکر کرد که برف است با دست
پاکش کرد. اما وقتی به دستش نگاه کرد، از وحشت یخ زد.

قبر شهدا,قطره آب
قبر شهدا، با قطرات باران شسته می شد.
#پایگاه سری
بریده کتاب(۲):

اتوبوس به خیابان اصلی پیچید. مسافرانی که در صف ایستاده بودند، با خوشحالی چشم به اتوبوس سبز رنگ دوطبقه دوختند که حالا لک و لک کنان نزدیک می شد. جنب و جوش میان مسافران افتاد. پیر مردی از وسط صف بر سر نوجوانی که سعی می کرد خودش رابی خیال نشان دهد و در همان حال موذیانه و آهسته به اول صف نزدیک شود، فریاد کشید :
-آهای بچه، برو ته صف. ص۱

راه درست زندگی,انتخاب راه
کوزه ای را که پی آب برند
عاقبت می شکند در ره آب…
#کتاب پایگاه سری
بریده کتاب(۳):

اصغر قضیه مجتبی دیده بان شهید را تعریف کرد. نقشه سوراخ شده را به آن ها نشان داد و گفت: ((برادر افشاری احتمال می ده که نقطه ی مورد نظر پایگاه موشکی باشد. یعنی سایت موشکی.)) ص۵۲

آب,کوزه,تشنگی
کوزه ای را که پی آب برند
عاقبت می شکند در ره آب…
#کتاب پایگاه سری

معرفی بیشتر به روایت کلیپ…

نمایشگر ویدیو
00:00
 
00:00
 
 
 

 

بریده کتاب(۴):

صدای ناصر از آن سوی شیشه آمد :
_ هی! چه کار می کنی؟ باز کن ببینم برادر هیچکاک!
صادق در را باز کرد. ناصر پرید تو ماشین:
– چه کار می کنی هیچکاک؟
صادق با درماندگی گفت ناصر جان! قربون هیکل زهوار در رفته ات برم. کم سر و صدا کن. سوژه از دستم در می ره
– کدوم سوژه؟
صادق به رزمندگانی که جلوی صحنه نشسته بودند و غرق تماشا بودند اشاره کرد. ص۵۳

عشق حسین
عشق حسین، ما را به این وادی کشانده…
#پایگاه سری

بریده کتاب(۵):

جعفر نگاهی دیگر به نقشه ی سوراخ شده و نقشه ی چاپی منطقه کرد و گفت: ((پس باید تنگه ی ((کانی کالو اری)) را رد کنیم. از تنگه ی دست راست بگذریم و از کوه کبودک به چپ بریم.  درسته؟

بهترین موسیقی
اتگار بهترین موسیقی عمرش را می شنید،
آرش از صدای موج دریا لذت می برد.
#پایگاه سری

بریده کتاب(۶):

ستون سه نفره به راه افتاد. ناصر به لباسش اشاره کرد و گفت :((با پوشیدن این لباس کردی لهجه ام داره عوض می شه.))
جعفر گفت: ((هیس! بابا مگر نگفتم ساکت.))

عقریه های ساعت,ارزش وقت
عقربه های ساعت، هم چنان گردش می کردند.
#پایگاه سری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۳ ب.ظ

مترسک مزرعه آتشین




مترسک مزرعه آتشین
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات: کتابستان معرفت

اگر دلت می‌خواهد نوجوانی متفاوتی داشته باشی، از همه دوستانت سر شوی و همه حسرت تورا بخورند ،
 از توسری خوردن بیرون بیایی وبرای خودت آقایی کنی،
  دست از سر این کتاب برندار...


خلاصه:
داستان بچه‌های یک محله است که بینشان اتفاقاتی می‌افتد و قهرمان داستان پسر 15 ساله‌ای که درگیری‌ها و خواسته‌ها و قلدری‌ها و شیطنت‌های خاصی دارد. ترس‌ها و مبارزه‌ها و تو سری خوردن‌ها و دعواها، قد علَم کردن‌ها و سرآخر دور شدن از خانواده و بسیجی سمج و تخسی که در جبهه به زور خودش را جا می‌دهد و کل خلقش عوض می‌شود.



برشی از کتاب:
هنوز از پیچ کوچه نگذشته ام که گلوله‌ی برفی میخورد پس گردنم .برق از چشمانم می‌پرد کیفم را در پنجه میفشارم و میگویم : مگه مرض داری دیوونه؟
غلام چشم می‌دراند.
-  مث این که تنت میخاره غلام.
-   ی ی ی ...چه غلطا! نکنه تو میخوای تنمو بخارونی؟
-  آره من.
-  باشه پس بریم پشت خط اینجا مردم سوامون میکنن.
به پشت خط می‌رسیم .ناگهان لگد محکمی به کمرم می‌خورد و با کله توی برف  می افتم .کیفم را می‌اندازم و زودی بلند می‌شوم . به غلام حمله می‌کنم .کمرش را می‌گیرم و با آخرین توان بلندش می‌کنم ومی‌کوبمش زمین . غلام به موهایم چنگ می‌زند و با مشت به صورتم می‌کوبد.چند مشت به پک و پهلویش میزنم .می‌زندم زمین و مهلت بلند شدن نمی‌دهد.می‌نشیند روی سینه ام و چپ و راست مشت می‌کوبد به سر وصورتم .دستم به تکه سنگی می‌گیرد .محکم به زانویش می‌کوبم . از درد نعره می‌کشد. می افتد کنار .جوی خون از دهان و دماغم شره می‌رود.
خون را که می‌بینم دیوانه میشوم...

بعثیه شنیده بود ایرانیا آیه وجعلنا می‌خونن از چشم دشمن ایمن می مونن رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد .چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد بعثی زرنگی کرد آیه وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه. قدرت خدا همین طوری شد و راننده ایرانی اونو ندید و زیرش کرد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۲۳
نمکتاب ...
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۲۶ ق.ظ

نرگس

 

کتاب نرگس : پرقدرت، پرتوان، خستگی ناپذیر...با خواندنش تنها این واژه ها به ذهنم رسید..

کتاب نرگس نویسنده: رحیم مخدومی انتشارات: سوره مهر

کتاب نرگس : پرقدرت، پرتوان، خستگی ناپذیر…با خواندنش تنها این واژه ها به ذهنم رسید..


درباره کتاب:
اگر دلت یک رمان عاشقانه می‌خواهد، ولی نه از جنس عاشقانه‌های همیشگی، نرگس پیشنهاد خوبیست.
معشوقه‌های این داستان، خواهر و برادرند.
همه چیز از آن جا شروع می‌شود که نرگس قصه‌ی ما از مدرسه اخراج می  شوند. برادرش، وارد ماجرا می‌شود و خودش را به آب و آتش می‌زند



کتاب نرگس
نویسنده: رحیم مخدومی
انتشارات: سوره مهر

برشی از کتاب:
ص107  صدای خنده ی بابا هرلحظه بلندتر می شود. انگار دارد می آید بیرون. دست  هایم شروع می کنند به لرزیدن. زودی دیگ را میگذارم زمین و به سرعت می آیم پشت در. بابا می آید دم در اتاق. آب دهانم خشک شده است. یک دلم می گوید فرار کنم و دل دیگرم...
بابا نگاهی به حیاط می اندازد و در را جفت می کند و برمی گردد داخل. نفسم را می دهم بیرون و برمی گردم. عرق روی پیشانی ام سرد شده است. ساک را بی صدا از زیر دیگ می کشم بیرون. یکهو صدای در حیاط می آید.
-    تق تق تق...
لعنت به این شانس! حتما مصطفی است. عجب موقعی سر وکله اش پیدا شده. اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم، الان است که بابا برای بازکردن در از اتاق بزند بیرون. ساک را باز می‌کنم. سرم گیج می رود. ساک پر از بسته های کاغذ است. چنگ می زنم توی کاغذ ها و یکی را مچاله می‌کنم و می‌چپانم زیر پیراهنم و بعد مثل جن، می‌پرم توی حیاط. باز صدای در می‌آید، و صدای بابا از اتاق:
-    اومدم. در را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون.
-    بدو مصطفی، بدو معطلش نکن...
مصطفی از همه جا بی‌خبر، می دود دنبالم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۲۶
نمکتاب ...
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۰ ق.ظ

سایه ملخ

 


 

کتاب سایه ی ملخ
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات: سوره مهر


درباره کتاب:
مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند
به جاده ،غروب هم به خاطر بازیگوشی‌اش در دل تاریکی از بیابان راهی خانه می‌شد و این دل شیر میخواست...
این رمان داستان نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات می‌دهد و...
ماجرایش خواندنی و پرهیجان است..


برشی از کتاب:
ص75: ص 32 بابا بلند شد و رفت کنار پنجره از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت . سگ دیگری به صدا درآمد . یک بند زوزه می‌کشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش می زد. بابا گفت: " یکی‌تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه فانوس را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید باال و رفت طرف در . پرده را کنار زد جیغ کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود ". ...مَمَ ... مــ توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" . نفسش بند آمده بود. بسختی گفت:"مـ... مـ...

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۵۰
نمکتاب ...