برادر من تویی
کتاب برادر من تویی : قطره ای ست از دریایی بی کران… بخوان تا بی نصیب نمانی
کتاب برادر من تویی
نویسنده: داوود امیریان
انتشارات کتابستان معرفت
بریده کتاب:
علی(ع) با دست اشاره کرد که چابک سوار نزدیکش شود. چابک سوار در نزدیکی مولا علی(ع) از اسب پایین آمد. سرش را پایین انداخت و در برابر ایشان ایستاد. بازوی راستش زخمی شده بود. همه در تاب و انتظار بودند که بدانند این دلاور کیست که ابوشعشاء مدعی و هفت پسرش را به هلاکت رسانده است.
مولا علی(ع) دستار از صورت چابک سوار کنار زد. محمد حنفیه با شگفتی گفت:عباس!
عباس که هنوز چهارده ساله نشده بود به امیرالمومنین گفت:
از خدا حیا کردم که شما و برادرانم را تنها بگذارم. فکر کردم اگر اجازه نبرد ندهید، لااقل می توانم برایتان سقایی کنم و آب بیاورم تا تشنه نمانید.
بریده کتاب(۲):
عباس با آنکه کودکی خردسال بود. هر روز دست در دست پدر به مسجد النبی می رفت و پای صحبت ها و بحث های علمی ایشان با اصحاب و دیگران می نشست. بارها شده بود که امیرالمومنین مسئلهای که شرح داده بود را پرسیده و فقط عباس دست بلند کرده و به درستی پاسخ داده بود. هوش و فراست او در کسب علم و حفظ قرآن مجید، زبانزد خاص و عام شده بود.
در بازی های کودکانه، عباس فرمانده و رئیس هم سالانش بود. خیلی چالاک از درختان میوه و نخل ها بالا می رفت. خیلی زود به سوارکاری ماهر تبدیل شد. هنگام سوارکاری چشمان همگان را مبهوت می کرد. روی اسب در حال تاخت می ایستاد و دستانش را می گشود. سپس اسب را به سرعت وا می داشت و بعد به زیر اسب می رفت و از سوی دیگر بالا می آمد. سرانجام هنگام عبور اسب سرعت گرفته از زیر شاخه درختان جست می زد. از شاخه ای می گرفت، پشتک وارو می زد و جفت پا روی زمین فرود می آمد.
بریده کتاب(۳):
گرمای ظهر بیداد می کرد. ناله و گریه کودکان و زنان خلیفه بلند شده بود. محمد حنفیه بر سر محاصره کنندگان فریاد کشید:مگر شما مسلمان نیستید؟ اهل و عیال خلیفه چه گناهی کرده اند که باید از تشنگی و عطش گریه و ناله سر بدهند؟
مردی عصبانی که فرمانده عده ای از محاصره کنندگان شده بود گفت:
ما قسم خورده ایم که اجازه ندهیم آب به منزل او برسد. عثمان باید تاوان اشتباهات و جنایاتش را بدهد. به خانوادهاش قبلا اجازه دادیم که بیرون بیایند و به مکان امنی بروند، اما قبول نکردند.
-اما آنان تشنه هستند مسلمان.
-ما به فرمایش ابوتراب چند مشک آب به آنان داده ایم، اما اجازه نمی دهیم هیچ مردی از محاصره ی ما عبور کند و برای آنان آب ببرد.
اگر هنوز بالغ نشده باشد که مشکلی ندارید؟
نگاه ها به طرف عباس برگشت. عباس که تازه پا به نوجوانی می گذاشت، چند مشک پر از آب بر دوش انداخته و در برابرشان ایستاده بود. محاصره کنندگان به یکدیگر نگاه کردند. نمی دانستند چه جوابی بدهند. عباس گفت:
من هنوز مرد کامل نشده ام، پس می توانم وارد منزل خلیفه بشوم.
به این ترتیب قسم و عهد شما هم شکسته نمی شود. درست است؟