نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عشق و نفرت

 

کتاب عشق و نفرت: ماجرای عجیب بین دو برادر، تداعی کننده عشق و نفرت

 

کتاب عشق و نفرت
انتشارات: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

خلاصه:

در جریان جنگ ۸ ساله ی عراق با ایران، در عراق دو برادر دوقلو با ظاهری کاملا مشابه زندگی می کنند که از نظر عقیده و تفکر، کاملاً با هم متفاوتند. یکی از عراق فرار می کند و به نیروهای ایرانی، برای شناسایی های مناطق مرزی کمک می کند و آن یکی، وارد حزب بعث شده و مأمور استخبارات می شود. این دو برادر در جریان اتفاقاتی روبروی هم قرار می گیرند و تقابل عشق و نفرت را تداعی می کنند.

بریده کتاب عشق و نفرت :

این نبرد او را به کجا داشت می کشاند؟! نبردی که او یک تنه علیه خودش آغاز کرده بود: “علیه خودم؟!” زیر لب نجوا کرد: “نه، نه … علیه خودم نیست، علیه حمزه است.” اما اندیشید: “مگر حمزه برادر دوقلوی تو نیست؟! ” پارو را به آب زد و قایق، راه خود را در آبراه باریک پی گرفت. زیر لب گفت: ” نه … او نابرادر است، من برادری ندارم، هیچ وقت نداشته ام. حمزه یک خائن است! او همه چیز را از من گرفت؛ حلیمه را و … اما نه …”

بریده کتاب(۲):
  • خب، آخرش یادت آمد که آن شخص کی بود و او را کجا دیده بودی؟
    حمزه سر به زیر انداخت و بدون اینکه حرفی بزند، به علامت تأیید سرش را تکان داد. بهنام یک دفعه از جا پرید و پرسید:
  • خب، کی بود؟
    حمزه با صدایی اندیشناک که کمی هم می لرزید، پاسخ داد:
  • صدایش درست مثل صدای خودم بود! چند لحظه بعد از اینکه از دیدرس من دور شدند، او را شناختم؛ خضیر بود. خود نامردش بود.
    بهنام توی حرفش پرید:
  • خضیر؟! خضیر دیگر کیست؟
  • برادرم. خضیر، برادر دوقلوی من است؛ یک افسر بی رحم بعثی که جزء مأموران کارکشته ی استخبارات است. منتها فکر نمی کردم که برای شناسایی به این سمت بیاید.

بریده کتاب(۳):

سرهنگ گفت: “خب ستوان، چه خبر؟” و در همان حال، کلید را روی میز گذاشت. چشمان خضیر به کلید بود:

  • قربان! قرارگاه دشمن کاملا نابود شد؛ گلوله باران بسیار دقیق انجام گرفت.
    از روی تردید و دودلی مکثی کرد و سرش را زیر انداخت. سرهنگ بی صبرانه پرسید:
  • خب، بعدش چه شد؟
  • قربان متاسفانه هیچگونه تلفات جانی به نیروهای ایرانی وارد نشد.
    چشمان سرهنگ برقی زد و سخن خضیر را قطع کرد:
  • یعنی چه ؟! مگر چنین چیزی ممکن است؟!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">