نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «خاطرات کتابخوانی» ثبت شده است

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

خاطره بد آموزی کتاب

خاطره بد آموزی کتاب

خاطره بد آموزی کتاب

خاطره بد آموزی کتاب

 

خاطره بد آموزی کتاب
نخوانده بودمش…
فقط از یک فرد فهیم تعریفش را شنیده بودم.
کتاب را به چند نفر دادم که بخوانند…
یک نفر که کتاب را پس آورد و گفت این چه کتابی است؟ بدآموزی دارد!
آنقدر ترسیدم که همان روز شروع کردم به خواندن کتاب…
به هرجای کتاب که می رسیدم باخودم می گفتم: عه عه عه این جایش بدآموزی دارد.
اما جلوتر که می رفتم می دیدم آنکه مسئله ی خاصی نبود…
کلی موقع خواندن کتاب با خودم حرف می زدم:اینجا؟

خب اینجا واقعیتهای تلخ جامعه است…
پس اینجای کتاب بدآموزی دارد؟!
خب مسلم است که همه ی دین خواب و اعجازهای عجیب نیست! بالاخره اتفاق می افتد…
آهاااان اینجا بد آموزی دارد؟
اسمش را نمی شود بدآموزی گذاشت. هرگز…
اما کمی ایراد در بهترین کتاب ها هم قابل اغماض است!
جلو تر که رفتم….
من شده بودم غزاله…
با غزاله زیارت نامه می خواندم…
با نگاه غزاله کاشی های حرم را نقاشی می کردم…
با پاهای غزاله به حرم می رفتم و برمی گشتم…
با زبان غزاله جامعه کبیره را می خواندم…
به آخر کتاب که رسیدم دیدم من زیارت جامعه را باغزاله فهمیدم…
کتاب را که بستم فهمیدم اصلا من غزاله ام…
بعد عجیب دلم هوایی مشهد شد…
در دلم زمزمه کردم هر که قصد زیارت دارد باید اول پنجشنبه ی فیروزه ای را بخواند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۸
نمکتاب ...
خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

 

خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب …

با شوق فراوان کتاب 📖 رو برای خودم خریده و همراه با یه کتاب دعا📿 📖 گذاشته بودم توی کوله ام.
میخواستم تا توی ازدحام جمعیت و صف طولانی تا رسیدن به ضریح امیرم (که نزدیک به یک ساعت طول کشید.) اون رو بخونم.
اما تو این انتظار یک ساعته، هدیه اش کردم به یک خانم مشهدی که نزدیک من توی صف بود …
ایشون با ذوق کتاب رو گرفت و قبل از هر کاری همونجا از کتاب و ضریح عکس گرفت و عکس رو برام فرستاد …

بعد از چند ثانیه
ازم پرسید: راستی کتاب در مورد چیه؟!؟
به ضریح اشاره کردم و گفتم: داستان های کوتاه،
کوتاه در مورد #امیر_من ،
امام حسین علیه السلام …

حالش عوض شد 💧
دیدم به ضریح خیره شده با چشمای پر از اشک😭 …
فقط تونستم بهش بگم با این حال خوشت زیر قبه برای فرج خیلی دعا کن✋🤚 …
همین …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ

خاطره ترک اعتیاد

خاطره ترک اعتیاد

خاطره ترک اعتیاد

 

خاطره ترک اعتیاد
آنقدر با دختر دایی ام سر وکله زدم و با استدلالهای من درآوردی اش کشتی گرفتم که گفت: هرچه تو بگویی، اصلا یک هفته نمی خوانم، با خنده ادامه داد ببینم تو دیگر چه از جانم میخواهی!
ماچی به لپ های تپلویش فرود آوردم و گفتم پس بیا این ۳ تا کتاب را بگیر به جای این رمان اینترنتی هایت بخوان.
باغر و ناله مخصوص دهه هشتادی ها قبول کرد!

هنوز ۳ روز نشده ۲ تا کتاب هارا پس آورد و گفت تموم شد دختر عمه توروخدا کتاب داری بدی؟
خندیدم و کتاب “آقای سلیمان میشود من بخوابم”از بین کتابهایم پیدا کردم و گذاشتم کف دستش!
نگاهش که به کتابخانه ام افتاد کوله پشتی اش را باز کرد و ده تا از کتاب هایم را داخل کیفش انداخت!
چشمانم به اندازه ی نعلبکی باز شده بود که ماچی را در هوا فرستاد و الفرار…
تا خواستم چیزی بگویم همان طور که می دوید گفت تو ترکم دخترعمه! میفهمی؟
تو ترکم!
دارم رمان اینترنی ترک میکنم!
کتاب ندی معتاد میمونما!!!!
فقط این کتابها داروهاش هستن…
من😳
دختر داییم😁
کتاب ها😍😍😍
رمان اینترنتی😬😬😬

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۸
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۶ ب.ظ

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

خاطره غرور بادکنکی

 

غرور بادکنکی

ماشین مان را حججی پوش کرده بودیم و شده بودیم کتابخانه سیار حججی.
با ۴ ماشین دیگر که از دوستانمان بودند، همراه شدیم
و کیف های کتاب شهید حججی را که پر از کتاب های امام زمانی نذری بود، روی دوشمان گذاشتیم.
خیلی زود رسیدیم و بعد از عرض ادب خدمت بی بی، رفتیم سمت دشت.

بیاد داستان بی بی زبیده افتادم:
دشت خالی بود و پرنده ای پر نمی زد؛
“سربازان رسیدند…
وقتی بانو را با دو خادمه اش فراری دادند، شیعیان جنگیدند.
حدود دویست شیعه را کشتند. و دل بانو خون شد، نه از تنهائی، که از خون های بر زمین ریخته شده.
ریختند و رفتند.
بانو را هم با دو خادمه اش بالای کوه کشتند.
رها کردند و رفتند.
آری، دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد.”

نراق، مزار بی بی زبیده دختر بلافصل امام جواد علیه السلام است.
اینجا خاکش با آدم حرف می زند.
سالهاست چشمه اش می‌ جوشد و هرچند که روستاهای اطرافش دچار خشکسالی شده اند اما اینجا آباد است و پر طراوت.
متولی اینجا، هزارحکایت از کرامات بانو دارد.

یکی آش می داد و یکی چای.
ما کتاب نذری دادیم.
به نوجوان ها، جوان ها، بی حجاب ها.
با کلی تبلیغ چهره به چهره.
هزینه اش از جمع دوستانمان تامین شده بود.
شهید جوانمان که عکس و اسمش روی ماشین بود،
توجه همه دوستدارانش را جلب می کرد.
خیلی استقبال شد.
خیلی ها تا آنجا بودیم کتاب ها را خواندند و باز آمدند کتاب جدید از ما گرفتند.
وقف در گردش بود. یعنی باید بخوانند و به دیگران بدهند، تا آنها هم بخوانند.

ساعت یک و نیم نصف شب وقتی به قم برگشتیم، رفتیم زیارت کریمه اهل بیت.
من توی ماشین با بچه ها خواب بودم.
خستگی زیاد خوابم را سنگین کرده بود که صدای مکرر پسری نوجوان در خواب مرا به دنیای اطرافم برگرداند. مصرانه و محکم انقدر صدایم کرد تا بیدار شدم.
کتاب می خواست، از کتابخانه سیار شهید حججی!!!
خسته بودم و از اینکه بچه ای صدایم کرده و بیدار شده بودم خیلی عصبانی شدم.
تازه فهمیدم در ماشینی خوابیده ام که آرم کتابخانه سیار شهید حججی را دارد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۶
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۴ ق.ظ

خاطره راز خط کش ژله ای

خاطره راز خط کش ژله ای

خاطره راز خط کش ژله ای

خاطره راز خط کش ژله ای

 

خاطره راز خط کش ژله ای
از جمله ی”دختر خوبی باش” خسته شدم!!!
خیلی وقت ها بقیه فکر می کنند که ما دخترای پرانرژی که البته کمی هم شیطنت داریم، دوست نداریم دختر خوبی باشیم!
اما حواسشون نیست که خوب بودن برامون تعریف نشده!
همیشه دوست داشتم کسی رو داشته باشم که راه و چاه رو یادم بده و مثل یک دوست همراه و همرازم باشه.
………………………………
بابام میگه مثل دخترخاله ات باشه !!!
مامانم میگه از دختر همسایه یاد بگیر !!!!
اما مگه همه ی ویژگی های خوب توی “دختر همسایه ودخترخاله”جمع میشه!!!!
یک چیزی کمه؟!؟
که همیشه ذهنم رو درگیر می کنه.
یک” خط کش ژله ای” کمه!!!!
خط کشی که بتونه دقیق معیارهای زندگیم رو اندازه بگیره ژله ای هم باشه که اگر لازم شد منعطف باشه .
جدیدن هم بهش برخوردم و پیداش کردم.
آره خودش بود.

تازگی ها کتابی داستانی خوندم که دختر داستان می تونست با خیال راحت نقشه زندگی اش رو بکشه و از درست بودن مسیرش مطمئن باشه …
ولی این اطمینان حاصل “وجود یک خط کش ژله ای “بود
پیشنهاد می کنم این کتاب رو از دست ندید…..
راستی یادم رفت بگم اسم کتاب چی بود:
“راز درخت کاج”
ف از مشهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۴
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ق.ظ

از قدیس تا قدیس واقعی

خاطره : از قدیس تا قدیس واقعی

خاطره از قدیس تا قدیس واقعی

خاطره : از قدیس تا قدیس واقعی

 

خاطره از قدیس تا قدیس واقعی
اولین بار از زبان یک مجاهد واقعی -که خانم هم بود- با این کتاب آشنا شدم.
خیلی هم مشتاق شدم که این کتاب رو بخونم.

کتاب رو تهیه کردم، هرچه بیشتر می خوندم به امیرالمومنین علیه السلام بیشتر علاقه پیدا می کردم، نه اینکه با ایشون غریبه باشم ولی، تا بحال از نگاه یک مسیحی به مولایم نگاه نکرده و نیندیشیده بودم.
خلاصه شیفته ی این رمان شدم.

خیلی اوقات در جمع های فامیل و یا هر موقعیت مناسبی، مطالب این کتاب را برای دوستانم بازگو می کردم.
تا اینکه نزدیک عید غدیر خلاصه کتاب قدیس بنام «ناقوس ها به صدا در می آیند» چاپ شد. گرچه به قدیس نمی رسید ولی خیلی خوب بود و کم حجم تر و ارزانتر.

کار تبلیغ این کتاب را شروع کردم :
وقتی روضه ای می رفتم،
و هر وقت شیفت حرم داشتم،
بعنوان هدیه که هزینه اش را با پیگیری خیرین مختلفی تامین کرده بودم به جوان ها و نوجوان ها می دادم.
تمام هدفم این بود که همه را با مولا آشنا کنم.

تا اینکه مهر ماه شد .
برای سخنرانی، تبلیغ و فروش کتاب های خوب به مدارس رفتم.
من هر مدرسه ای که می رفتم حتما این کتاب را معرفی می کردم،
یک روز در مدرسه ای در حین تبلیغ این کتاب گفتم : «بچه ها ببینید یک مسیحی اینطوری نهج البلاغه می خوانده و با مولا انس داشته، ما چرا نه؟»
از ذهنم آیه ای از قرآن گذشت:
«چرا دیگران را به کاری امر می کنید که خود انجام نمی دهید؟!!!»

بفکر فرو رفتم باید بیشتر با امام انس پیدا می کردم.
اما چطور؟
تا اینکه چند روز بعد در یکی از کلاس های اخلاق پایگاه مان استاد برگه های ختم نهج البلاغه را به ما داد.
شروع کردم به ختم و مطالعه نهج البلاغه.
اینطوری شد که از کتاب قدیس به سخنان خود قدیس رسیدم.

این کتاب زیبا برایم برکات زیادی داشت… .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۱۰:۱۷
نمکتاب ...
يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۴ ق.ظ

نمی فروشیم، فقط امانت ، حتی به شما!!!

خاطره : نمی فروشیم، فقط امانت ، حتی به شما!!!

تا ساحل آرامش -کتاب امانت دادن

خاطره : نمی فروشیم، فقط امانت ، حتی به شما!!!

 

خاطره: نمی فروشیم ، فقط امانت ، حتی به شما!!!


تا حالا شده مغازه‌ داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟!
درست خوندی عزیزم، نفروشه!
البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به شرط سالم پس آوردن!

یه بنده‌ خدایی اومد موسسه ما که به شدت عاشق و دلسوخته کتاب “تا ساحلِ آرامش” بود.
در حدی این عشقش واقعی بود که هرچی بهش می‌ گفتم: مسلمون! این کتاب رو که امانت بردی بردار بیار که بتونیم به چهار نفر دیگه هم بدیم مستفیض بشوند.
هربار می‌گفت: این کتاب رو که یه دور دو دور نباید خوند؛
چار پنج دور باید بخونی که تمام نکاتش حسابی تو عمق وجودت رسوخ کنه!

انقدر خاطرخواهِ این کتاب بود که گفت: می خرمش!
ما هم با نهایتِ دلسوزی برای دیگرانی که اونو نخوندن، گفتیم نمی‌ فروشیم!
چون فعلا این کتاب رو برای امانت‌ دادن موجود نداریم و همین یه‌ دونه ‌است.
خوبه دیگه، بهره‌‌ ات رو بردی ازش، بردار بیار که بقیه تو قایقاشون منتظرن تا به ساحلِ آرامش برسن!

امانت دادن بعضی از کتاب ها شیرین تر از فروختن اون هاست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۱۴
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ق.ظ

خاطره : قرص نیرو زا !!!

خاطره : قرص نیرو زا !!!

خاطره قرص نیرو زا

خاطره : قرص نیرو زا !!!

 

خاطره تدبیر خدا و قرص نیرو زا !!!

چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار کنم خسته می شوم و نیاز به استراحت دارم.
اما نمی دانم نیروی غیبی ما را تامین می کرد یا شاید در خانه ارباب جو زده شده بودم که این مقدار می توانستم تلاش کنم.
آقا جان ممنون از توانایی جسمی که در آن چند روز به من عنایت کردید.

پسر ۶ ساله دوستم، رضا، گیر داده بود که باید به من میز فروش بدهید،اصرار اصرار!!!
دو روز سرش شیره مالیدیم، اما روز سوم نشد.

نشاندیمش پشت میزهای کودک و ما فاصله ۳ متری­ اش ایستادیم که دست گل آب ندهد. هر چند که دسته گل­ بچه ­ی معصوم شیعه، پر از عطر محبت امام و خالص خالص و دور از گناه است.

رضا با تسلط نشست و شروع کرد با آن حرف زدن توک زبانی اش که: نصف قیمت، نصف قیمت…
هر کس می ­آمد طرف میز کودک تا کتاب ببیند و بخرد.
بین ۲ تا ۱۰ بار این ذکر نصفِ نصفِ را می ­شنید و البته می ­خندید و…

رضا با اعتماد به نفس بعضی از کتاب­ها را توضیح می­ داد. البته به زبان و بیان خودش دیگر.
هر جا هم کم می­ آورد با صدای بلند داد می ­زد: مامان، مامــــان، مامــــــان…

این کتاب چیه؟ این کتاب چنده؟ نصفش چنده؟ رو هم چنده؟
و می ­برد به مشتری می­ داد و پول هم که می­ گرفت.


جرأت نداشتیم پولش را در دخل بگذاریم، یک لیوان کاغذی برداشته بود، خرج و دخل خودش را سوا کرده بود.
پول را می­ گرفت اگر نمی­ دادیم هم بلند می­ گفت: بده، بده برای منِ، کتاب رو خودم فروختم و …. و در لیوان می­ گذاشت.

خیلی­ ها ذوق می­ کردند، و ما هم پشت سر می­ خندیدیم. کم کم تسلط­ش هم بیشتر می ­شد.

جالب بود:
به خانمی که دختر کوچک داشت می­ گفت: کتاب رنگ­ آمیزی دخترانه بگیر و بهشان داد.

یکی هم که داشت کتاب را می­ آورد تا پیش ما حساب کند با اعتراض بلند رضا مواجه شد که: کتاب را نبر، پولش را بده.

خلاصه ما تدبیر کرده بودیم که ۲ تا خانم با سن بالا بیایند کتاب کودک بفروشند .
تقدیر خدا این بود که همین کودکان بیشتر بدرد امام­شان می­ خورند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۱
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ق.ظ

مادر الکی !!!

خاطره : مادر الکی !!!

خاطره مادر الکی

خاطره : مادر الکی !!!

 

خاطره مادر الکی
خیلی عشقولانه بودن! شوهرش ازش دل نمی کند و خیلی نگران بود! اولین بار بود که خانومش رو تنها می فرستاد سفر!
منم هم خنده ام گرفته بود از دستشون هم حرصم،

ولش کن دیگه پسرجان…اخرش طاقت نیاوردم و رفتم جلو و گفتم آقا من تا قم میشم مامان خانومت، شما اصلا نگران نباش! اونم انگار تا حدی خیالش راحت شد خانومش رو به خدا سپرد و رفت!

دختر محجبه و قشنگی بود! می خواست بره به مادرش سر بزنه، توی کوپه که جا گیر شدیم و از مشهد راه افتادیم شروع کردیم به صحبت، داستان جالبی داشت که خوندش خالی از لطف نیست.

«مامان من اصلا اهل دین و خدا و پیغمبر نیست، کلا بد حجابه! من اون موقع ها می رفتم تهران سر کار، با مانتو و روسری! ولی اونقدر با ماشین رفتم و اومدم و کلاج و ترمز گرفتم، کاسه ی زانوم داغون شد، واسه همینم دیگه نرفتم تهران و قم کار پیدا کردم.
خوب قم باید با چادر می رفتم سر کار، اونجا مادربزرگ شوهرم منو دید و پسندید.

هر کس زنگ‌ می زد که بیاد خواستگاریم، مامانم سر همون تلفن بهشون می گفت:
که دختر ما باید بره سر کار،
ما مهمونی هامون مختلطه،
دخترم باید با مانتو و روسری باشه و از این حرفا…
ولی سر این یکی ازشون خواستم کوتاه بیان.

وقتی رفتیم تو اتاق که با شوهرم صحبت کنیم گفت:
من ۱۴ سکه بیشتر مهریه نمی دم،
جهزیه تونم باید کلا ایرانی باشه،
عروسی مختلط هم نمی گیرم!

منم دیدم هم خودش خوبه و هم خانواده اش قبول کردم شرط هاش رو. ولی به مامانم نگفتم و نذاشتم بفهمه، جهیزیه رو هم خودم گرفتم با ذخیره ی پولام، بجای عروسی هم ناهار دادیم.

البته از مامانم نپرس که این مدت چه ها گذشت بینمون! همینو بگم که متاسفانه اولاش قهر کرد باهام !!!
البته من از انتخابم راضی ام، شوهرم رو دوست دارم، زندگیم قشنگه، دوستش دارم!

حالا که رفتم گنبد کاووس دوستم و همدم تنهایی هام کتابه! خیلی هم دوست خوب و با وفاییه! شوهرم هم که واسم هیچ چیز کم نمی ذاره! خوشبختم! خدا رو شکر»

خیلی دختر با معلوماتی بود، می گفت خوشبختیش رو‌ چمدیون کتاب خوندنه!
منم که آدم کتابخونی بودم اسم کتابای خیلی زیادی رو بردم که همه را خونده بود.
چقدر بخاطر اینکه تو این سفر کوتاه مادر الکی و هم صحبتش شدم خوشحال شدم و بهش غبطه خوردم.

م – از قم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ

آقای غریب

خاطره : آقای غریب

خاطره آقای غریب

خاطره : آقای غریب

 

خاطره آقای غریب


هنوز دستم را از روی زنگ در برنداشته بودم که در باز شد. تعجب کردم.
با خودم گفتم حتما منتظر کسی بودند.
تا آمدم دوباره زنگ بزنم پسر بچه ای در را باز کرد و گفت: کتابها را بده.
هم خنده ام گرفته بود هم تعجب کردم.
سلام کردم و مثل خودش گفتم: نع، نمی شه. اول بسته قبلی رو بیار تا بسته بعدی کتابها رو بهت بدم.
چشم ریز کرد و گفت: الان میارم!
به خیالم رفت که یک ربع دیگر برگردد که دیدم یک دقیقه نشد با پلاستیک کتاب ها برگشت!
پلاستیک رو داد و گفت کاری نداری، می خوام برم کتاب بخونم!
با خنده ی بسیار دلم را گرفتم و عقب آمدم. او هم در را محکم بهم کوبید و رفت که کتاب بخواند!

خدا را شکر همسایه هامان خیلی از طرح استقبال کردند.
حتی بعضی ها گفتند اگر کمک می خواهید ما هم می توانیم در پخش و جمع آوری بسته های کتاب کمکتان کنیم. تشکرهای بسیارشان شرمنده ام می کند و نیرو و قوت قلبم را زیاد می کند.

امروز که برای دادن بسته جدید و گرفتن بسته ی قبل به در خانه ی یکی از همسایه ها، محمد آقا، رفتم مثل همیشه خیلی تشکر کرد.
من هم بسته جدید را دادم و بسته ی قبلی را گرفتم. خداحافظی کردم و تا آمدم بروم صدایم کرد. فکر کردم اشتباهی رخ داد.
برگشتم، گفت: ببخشید یک سؤال؟
گفتم: بفرمایید!
گفت: چیزهایی که توی کتاب فریادرس نوشته واقعیت داره؟!
با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم: بله همه شان واقعی است.
تشکر کرد و داخل رفت و در را بست.
من هم برگشتم با دلی سوخته و اشکی روان برای آقایی که اینقدر غریب است که مردم عنایت های امام را غیرواقعی می پندارند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۲۵
نمکتاب ...