نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳۷ مطلب با موضوع «خاطرات کتابخوانی» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

فروش کتاب یا هدیه ای جدید

خاطره : فروش کتاب یا هدیه ای جدید!

خاطره با یک کتاب امام زمان را هدیه دادم !!!

خاطره : فروش کتاب یا هدیه ای جدید!

 

خاطره فروش کتاب یا هدیه ای جدید!
آدم های مهربان را دوست دارم.
او هم با مهربانی قرارداد بسته بود. . .
اخلاق خوبش مشتری جذب کن بود من هم یکی از آن مشتری ها . . .
اهل تلافی محبت ها هستم و از آن جا که سر و ته بنده را به کتاب بسته اند . . .

فقط یک مجهول وجود دارد:
چگونه شروع کنم؟
با توکل به خدای منّان سر صحبت را باز می کنم.
ازشرایط جامعه و علاقه ی بچه مدرسه ای ها به کتاب های خوب و اوضاع کتابخوانی می گویم.
کلی هم عزیزم و قربانت شوم می چسبانم تنگ سخنرانی ام و تا تنور داغ است چند کتاب کم حجم و قشنگ امام زمانی را می گذارم توی دستش.
کنجکاوش می کنم تا دنبال ادامه ی داستان ها باشد و . . . الفرار. . .

بار دیگر تماس می گیرم برای نوبت گرفتن . . .
خود را که معرفی می کنم قربان صدقه ها و تشکرهاست که نثارم می شود.
راهی می شوم و این بار، بار بیشتری می بندم.
به آرایشگاه که می روم محبتش را چند برابر دفعات قبل نثارم می کند.
شروع می کند به تعریف از کتاب ها و اینکه به دوستانش داده و آنها هم بسیار لذّت برده اند.
از دوستی می گوید که نمازخوان نبوده و محبت امام زمان در این کتاب، حسابی حالش را عوض کرده!
و نمازش ترک نمی شود . . .
در نهایت از من چند کتاب و آنکه دیرتر آمد می خواهد. شب برایش می برم.
کتابها را به سینه می چسباند و با بغضی غریب می گوید:
باورتان می شود؟. . . انگار امام زمان را به من هدیه داده اید!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

تور کردن یک کتابخوان

خاطره : تور کردن یک کتابخوان

خاطره : تور کردن یک کتابخوان

 

تور کردن یک کتابخوان
از بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .
به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .
شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،
جورابی هم نپوشیده بود؛
تا حالا توی محل ندیده بودمش .
گفتم باید تورش کنم!!!

دو سه قدم مانده بود تا بهم برسه، که با لبخند سلام کردم. خوبی ؟
نگاهم کرد و جواب داد: سلام، بله.
گفتم: دوست داری کتاب بخونی؟
اینجا ما یک کتابخونه داریم.
در رو باز کردم و رفتم داخل، اون هم دنبالم اومد.
گفتم اسمت چیه ؟
گفت : فاطمه،
پرسید الان در کتابخونه رو باز کردی؟
گفتم: نه خاله اینجا خونه ماست، این گوشه هم قفسه کتاب گذاشتم که بچه ها بیان و کتاب ببرند،
خیلی خوشحال شد.

گفتم: اگر خوب بخونی جایزه هم می گیری!
گفت: واقعا خاله؟
پرسیدم : کلاس چندمی؟
گفت: چهارم.
دو تا کتاب سبک بهش دادم.
برای مامانت هم می تونی ببری!
گفت: خاله سواد نداره.
گفتم باشه پس اگر خوندی بیار و جایزه ات رو بگیر!
گفت: کِی هستی؟
گفتم معمولا بعد از نماز ظهر هستم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا شکر، یعنی می شه یک نفر دیگر را هم کتاب خوان کنم!
بهترین لذت زندگی گاهی می تواند تور کردن یک کتابخوان باشد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطره ی فضای مجازی

خاطره ی فضای مجازی ، کتاب  و روشنگری

خاطره ی فضای مجازی ، کتاب و روشنگری

 

خاطره ی فضای مجازی ، کتاب و روشنگری
من آدمیم که توی فضای مجازی خیلی فعالم و همشم آنلاینم.
الآنم پیج اینستا دارم، اون موقع که تاریخ مستطاب آمریکا رو می خوندم که خیلی کتاب باحالیه و توش مبحث سیاسی داره و کاریکاتورای جالبی داره که همینطور که می خونی ناخودآگاه خندت می گیره، طراحی جالبی داره…
یه سری عکس کتاب رو گذاشتم استوری اینستام و نوشتم باحالترین کتاب سیاسی که خوندم و یه دیزاین خاصی طراحی کردم ، یه عکس خوشگلی گرفتم و گذاشتم.
خیلی از دوستام اومدن پرسیدن که این کتابه چیه، چقدر خوبه، به ما معرفیش کن، از کجا میتونیم گیر بیاریم و اینا…
من بهشون معرفی کردم و دوتاش رو هم خودم براشون تهیه کردم و فروختم .
اینقدر این کتاب موثر بود که اون کسایی که متعصب به آمریکا بودن و آمریکا رودوست داشتن، اصلا یکدفعه نظرشون در مورد آمریکا عوض شد .
مثلا خود من همیشه فکر میکردم که چرا همیشه میگن آمریکا بده و … ،وقتی تاریخچه رو خوندم دلیلش رو کاملا فهمیدم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطره ی مهمانی

خاطره ی مهمانی

خاطره ی مهمانی

«خاطره ی مهمانی»
راستش رو بخواین، یکم استرس داشتم.نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای طعنه و کنایه شنیدن از فامیل آماده کرده بودم.
یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می خواستم با هماهنگی صاحبخونه شروع کنم.
زیر لب صلوات خاصه حضرت زهرا (س)رو خوندم و چند بار “یا صاحب الزمان ارشدنی” گفتم. از تو کیفم درشون آوردم و جلوی خودم چیدم روی هم.

ده- دوازده تا کتاب بود، بیشترشون کوچولو ، لاغر و باریک. وفقط چندتا رمان و یه دفتر خط کشی شده:

نام /نام خانوادگی /نام کتاب /رفت /برگشت
نگاه بعضی افتاده بود به کتاب ها که شروع کردم:
خخخببببب حالا میرسیم به مهمون های خاص و ویییییییییژه!
همین کتاب های خیلی قشنگ و جذاب که تا حالا دل خیلی ها رو بردن.
الآن هم هرکی بخواد می تونه امانت ببره و بخونه تا مهمونی بعدی.

یه چند نفر شروع کردن “ریز ریز غر زدن” که نمی رسیم و خودمون کلی کار داریم و… بحثی نکردم باهاشون.
چند نفر دیگه هم انگار دلشون نمی اومد برای این همه طلا پول بدن، ولی خیالشونو راحت کردم و مهربون گفتم: امانته، پولی نیست. حالا شاید بعدهاااا براتون نقشه هم کشیدم اما الآن نه.
کتاب به دست بلند شدم، دور مجلس دور میزدم و مثل چای تعارف میکردم:

-زن عمو به شما چی بدم؟
+من خیلی لاغر می خوام، حوصله ام نمیکشه.
(می دونستم مذهبی دوست دارن، لاغر هم باشه، پس… آهاااان: “فریادرس”)
-عمه جون شما که اهل کتابی چی؟ رمان “نامیرا” عاااالیه.
-مهناز جون، فاطمه جون(عروس عمه هام) شما چطور؟ این کتاب کوچیک، یه داستان عاشقانه واقعی و فوووق العاده ست: “اینک شوکران” .
-عمه زهرا؟
-کوثر جون، دختر عموی گلم؟
-عطیه جان شما چی؟
-زینب جون به شما چی بدم؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

گیج بازی

خاطره : گیج بازی

خاطره : گیج بازی

خاطره گیج بازی
از قبل نیت کرده بودم حرم که رفتیم با خودم کتاب ببرم.
وارد صحن حرم شدم . به کی کتاب بدم ؟ چشمانم در حد عقاب دنبال سوژه می گشت. هر کسی مشغول کاری بود یکی زیارت نامه، یکی نماز می خواند، یکی قرآن تلاوت می کرد، و دیگری با دوستش گرم صحبت بود یکی هم همین طوری با بچه هایش مشغول بود.
نشستم و سرم را به سمت آسمان کردم: «خدایا به کی کتاب بدم؟» دقیقا جلوی من خانمی بود با چادر مشکی ساده و شال بافت سفید مشکی که روی چادر، مقداری از صورتش را پوشانده بود؛ نگاه کردم دیدم کتاب زیارتنامه را بست و ظاهرا دعا خواندنش تمام شد. به دخترم گفتم: «مامان، برو جلویش بشین و بهش کتاب بده»
وقتی کتاب را گرفته بود، شاید عادی به نظر می رسید. بعد از حدود سی دقیقه که می خواستیم وسایل را جمع کنیم و برویم به طرف خانه، کتاب را طوری که دوست داشت ندهد، پس داد. چند سؤال هم پرسید: «خودتون به ذهنتون رسید که کتاب بدهید یا ا زطرف جایی کار می کنید ؟ و … » گفتم: « آخه این کتابا خیلی قشنگن، بنظرم رسید حیفه، خیلی ها هنوز نخوندنش بخاطر همین جدیدن هر وقت میام حرم… »
بعدش هم خیلی تشکر کرد و گفت: « می تونم این کتاب ها را از جایی بخرم؟» من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «من شماره شما را می گیرم و ادرس کانال کتابدونی رو براتون می فرستم، می توانید اینترنتی بخرید.» بعد دیدم خیلی دوست دارد همین الان این اتفاق بیفتد، گفتم: «می خواهید این کتابها را ببرید بعد پولش رو به حساب بریزید؟»
ذوق مرگ شده بود، پسر کوچک ۲ساله ام خیلی بازیگوشی می کرد. به سختی شماره کارت را پیامک کردم، پیامک نرفت، دوباره امتحان کردم و بالاخره رفت، خداحافظی کردم، از بس تشکر کرد خجالت زده شده بودم . در راه برگشت با خانواده در مورد فروش با بیست درصد تخفیف و خانم کتابخوان و … حرف زدیم.
آخر شب رفتم سر کیفم کتابهایی که برداشته بودم را شمردم، دیدم کم نشده همان پنج کتاب است یکبار دیگر چشم هایم را بیشتر باز کردم، نخیر! درست می دیدم موقع پیامک دادن و شماره دادن کتاب ها را به خانم کتابخوان نداده بودم، سوتی بزرگی بود… وقتی صحنه های تشکر خانم کتابخوان جلوی چشمم می آمد شرمنده می شدم، دیدم چاره ای نیست، پیامک زدم و معذرت خواهی کردم و آدرس چند کانال را که می شناختم رو بهش دادم (کانال های یاران صمیمی و نمکتاب… ) را فرستادم. خیلی تشکر کرد برایش نوشتم که می شود از نمکتاب خرید اینترنتی کند. او هم من را عضو کانال خودش کرد.
وقتی پیام ها را می خواندم متوجه شدم در تهران طب سنتی – اسلامی خوانده است و طبابت می کند،
خلاصه آن شب از این که کتابها یک دور خوانده شده بود خوشحال بودم، امیدوارم امامم هم راضی باشد.
گیج بازی آن شب خیلی بد بود اما باعث شد بیشتر همدیگر را بشناسیم و دوست جدیدی پیدا کنم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۵ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطره : کتاب سرمایی

خاطره : کتاب سرمایی

خاطره : کتاب سرمایی

فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.
توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.
رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»
مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»
یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژی
شده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو اون برف و کولاک، بدون هیچ کمکی گیر افتاده بودن. دیگه واقعا داشتم یخ می زدم. دوباره رفتم تو آشپزخونه، به مامانم گفتم:« ولی مامان واقعا هوا سرده ها، من دارم یخ می زنم.»
مامانم گفت:«الآن که نزدیک ظهره و هوا گرم ترم شده، سرماش کجا بود؟!»
دستامو گرفت تو دستش و گفت:« واااای چقدر یخی! تو حالت خوبه؟ سرما خوردی؟»
گفتم:« آره خوبم. فک کنم مال کتابیه که دارم می خونم. بیچاره اون پسرا که تو یخ و برف گیر کردن!»
خلاصه تا عصر که کتاب تموم شه، حسابی یخ زدم و حالم بد شد از شدت سرمای کتاب!
بنظرم از دستش ندید، خعلی قشنگه اما انقدر به سرمای کتاب فکر نکنید…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
ازهرچی بدت میاد سرت میاد: حتی اگر یه کتاب باشه...

ازهرچی بدت میاد سرت میاد: حتی اگر یه کتاب باشه…


شنیدی می­گن: از هر چی بدت بیاد سرت میاد؟! و اینکه الان جریان راه انداختن که قضاوت نکنیم؟

حکایتشون، حکایت منه!

من تو مدرسه ­های مختلفی کتاب­ های رمان و داستان می ­بردم تا بچه­ ها به مطالعه عادت کنند و هیچ زاویه از فکرشون تاریک نمونه و وسعت نگاهشون به دنیا زیاد بشه و خلاصه چشم و گوش بسته نمونن.

اما تو این جریان هر وقت می­ خواستم کتاب­ ها رو جمع کنم ۲ تا کتاب بود که اصلا اون ها رو برای بردن به مدرسه برنمی­ داشتم کلاً هیچگونه رغبتی برای به مدرسه بردن و  خرید و یا حتی برای مطالعه سرسری شان پیدا نمی­ کردم.

یکی از این کتاب­ ها اسمش “شب و قلندر” بود.

یک روز بخاطر انجام یک کاری همکارم من را مجبور به مطالعه چندتا از کتاب­ ها کرد که یکی از آن­ها همین کتاب بود هر چه عجز و التماس کردم قبول نکرد که کتاب را به کس دیگری بدهد. من هم در نهایت اکراه و اجبار کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.

واقعا فوق­ العاده بود!

دقیقا برخلاف تصورم – بخصوص برای من که عاشق تاریخ هستم- این کتاب یکی از معشوقه­ های گمشده ­ی ام بود…

بعد از مطالعه این کتاب به نظرم خانم آرمین یه نویسنده واقعا حرفه ایه!

نمی­دانم بخاطر طرح جلدش بود که به دلم نمی­نشستند یا اینکه بخاطر اسمشون جذب نمی­شدم…

هرچی بود باعث شد خیلی دیر به زیبایی این کتاب پی ببرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۰:۱۸
نمکتاب ...