ققنوس فاتح
کتاب ققنوس فاتح : بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی
کتاب ققنوس فاتح
نویسنده: گل علی بابایی
انتشارات شاهد
بریده کتاب:
جنس این نمازم با تموم نمازهای دیگه ای که خوندم، توفیر داره. پنداری الان خودم رو بیشتر در محضر خدا می بینم. رکعت دوم، قنوت که می گیرم، یه باره دلم آروم می گیره: خدایا شکرت. پسرم برای یاری دین تو رفته. خدایا، پسر من و همه جوون های این مملکت برای بیعت با نایب امام زمان علیه السلام خودشونو به خطر انداختن. آخر قنوت که می شه، می بینم اشک، تمام صورتم رو خیس کرده.
ص ۱۶
بریده کتاب(۲):
تو میدون انقلاب بودم. آقاجون، گاردیا مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابون. هر طرف سر می چرخوندی، گلوله بود و آتیش و فوج فوج، مردم بی پناه. یه جوون که کنار من ایستاده بود، با فریاد “الله اکبر” به طرف گاردیا دوید. اون در حالی که هیجان زده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت، رو به نظامیا فریاد می کشید: ما به شما گل می دیم، شما به ما گلوله.
به چند متری گاردیا که رسید، یکی از اونا رگبار مسلسل خودش رو گرفت به طرف اون. همه بدنش غرق خون شده بود. نامردا اصلا رحم نداشتن.
ص ۱۶ و ۱۷
بریده کتاب(۳):
ما هم با قوانین و شئون دیپلماتیک دنیا آشنایی داریم. ما هم می دانیم که دیپلمات ها در کشورهای خارجی مصونیت دارند. از این گذشته، قوانین دین ما، اسلام هم به ما توصیه می کند که با میهمان به درستی برخورد کنیم. اما متاسفم که نه اینجا یک سفارتخانه بود و نه اینها کاردار و دیپلمات. شاید برای شما باور کردنی نباشد، اما من به شما عرض می کنم؛ ما بعد از گذشت چند ماه از انقلاب بود که فهمیدیم سرنخ بسیاری از توطئه ها اینجاست. ما ایمان پیدا کردیم که درگیری های کردستان، گنبد، بلوچستان و خیابان های تهران از این جا خط می گیرند.
بریده کتاب(۴):
شما اگر واقعا دنبال حقیقت هستید، لطفا این حرف های من را که سوال همه ایرانی های آزاده است، به مردم دنیا مخابره کنید، تا یکی پاسخ سوال های ما را بدهد. ما می گوییم اگر اینجا سفارتخانه است، چرا این همه سیستم پیچیده شنود و جاسوسی در آن نصب شده؟ اگر اینجا سفارتخانه است، چرا این همه سند را در دستگاه های کاغذ خردکن ریختند و آنها را نابود کردند؟ص ۲۴
بریده کتاب(۵):
جوان را، دوست امدادگر او “محسن” صدا می زند. خب پس، معلوم شد اسم این فرمانده ایرانی، محسن است؛ یعنی اهل احسان! محسن می ایستد، نگاهی به قله می اندازد؛ قله سخت درگیر است. این بار که می نشیند، سریع پاهای ماجد را با آتل محکم می بندد. درد همه وجودم را گرفته، ولی صدایی از من در نمی آید. پیش خودم می گویم: اینها دشمن ما هستند که این طور مشفقانه مشغول زخم بندی ما هستند؟ مگر ممکن است کسانی که یک سال آزگار است در عمق خاک سرزمینشان با آنها در جنگیم و حاکمان ما همه جا آنها را ملتی “عدو العرب و عنصری” معرفی می کنند، با ما این گونه برخورد کنند؟
ص ۵۵
بریده کتاب(۶):
هنوز چند قدمی دور نشده که باز می گردد. به سمتم می آید. دست راستش را به سمت فانسقه اش می برد. یک آن، ترس برم می دارد. خوف می کنم نکند می خواهد اسلحه کمری اش را بردارد. چشم هایم از حدقه می زنند بیرون…، اما او قمقمه اش را از کمر باز میکند و به من می دهد. نگاهش می کنم. لب هایش از تشنگی ترک برداشته. با همان لب های خشکیده، کلماتی را به عربی نه چندان صحیح می گوید: اشرب، اشرب یا اخی.
من با ولع آب را سر می کشم، بعد هم قمقمه را می دهم به ماجد.
ص ۵۶