نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۶۰ مطلب با موضوع «2. نوجوان :: نوجوان - رمان و داستان بلند» ثبت شده است

جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۱:۲۳ ب.ظ

کلاغ کامپیوتر

کتاب کلاغ کامپیوتر : یک ماجراجویی کامپیوتری

کتاب کلاغ کامپیوتر

نویسنده: فرهاد حسن زاده

انتشارات سوره مهر

بریده کتاب:

این اولین باری بود که کلاغی را از فاصله نزدیک می‌ دید. کلاغ، چیزی را که به منقار داشت، به طرف او گرفت. ولی منصور هنوز جرئت نزدیک شدن به او را نداشت. کلاغ، امانتی‌ اش را روی نیمکت گذاشت، لبخندی مرموز زد و پرکشید به آسمان مه‌ آلود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۳:۲۳
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۲۰ ق.ظ

آسنا و راز کنیسه

کتاب آسنا و راز کنیسه : گره خوردن زندگی یک دختر یهودی با نام علی (ع)

کتاب آسنا و راز کنیسه

نویسنده: سمانه خاکبازان

ناشر: مهرستان

مخاطب: نوجوان

بریده کتاب آسنا و راز کنیسه :

آسنا به فکر فرو رفت. بعد، دستی به گردنبند نقره اش کشید و گفت: آری، اصرار داشت این گردنبند را به گردنم بیندازم. وقتی پیغام را به من داد، این گردنبند را گردنم انداخت و گفت: اگر نیامدم، گمان نکن تنهایی. برایت یک همراه دارم. ماریه لبخندی زد و گفت: پدربزرگت راست گفته. همیشه که همراه آدم نیست. شک ندارم درون این گردنبند، برایت دعایی گذاشته. گاهی دعا همراه بهتری است و از بلا بیشتر دور نگهت می دارد. بازش کن.

ص ۱۵۱

 

شمعون جلوی صدقیا نشست. رخ به رخ او شد و آرام گفت: راست می گویی پیرمرد. ما پیرو شریعت یهودا هستیم. موسی همان زمان که در کوه طور مرد، برای قومش هم مرد.

صدقیا اخمی کرد و گفت: برای تو مرد، نه من. پسر یهودا، می دانی چه چیزی باعث شده روی من دست بلند کنی؟ ترست. تو از آن چه محمد در روز غدیر گفت ترسیده ای. می دانی اگر علی ولی شود، دیگر فرزندی از یهودا بر زمین باقی نمی ماند. اما بدان نه تو کاره ای هستی و نه من. همه کاره خدای محمد و موسی است.

ص ۵۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۹:۲۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۰۹ ب.ظ

گوشی های آرمی

کتاب گوشی های آرمی
نویسنده: نسیبه استکی
ناشر: عهد مانا

خلاصه:

گوشی‌ های آرمی، داستان دختری است که تنهاست و ناگهان با حضور گوشی های عجیبی در شهر و مدرسه و خانه های دوستانش و اتفاقات عجیبی که می افتد، تنهاتر می شود. او تصمیم می گیرد ترس را کنار بگذارد و با کمک پدربزرگ و مادرش، مردم شهر را از زندان عجیبی که گرفتار شده اند نجات دهد.
کتاب گوشی‌ های آرمی، نوشته نسیبه استکی، در سال ۱۴۰۲ به همت انتشارات عهد مانا با ۸۸ صفحه روانه بازار شد.

بریده کتاب ۱: 

مهسا بالای پله‌ ها ایستاد و با صدای بلند گفت: “نگران نباشید بچه‌ ها. وقتی برگشتم خونه، اون گوشی رو روشن می‌ کنم و فردا میام نشونتون می دم. بابام می‌ گفت توی خارج همه از اینها برای بچه‌ هاشون خریدن.” ص ۹

 

بریده کتاب (۲): 

ریحانه وارد کلاس شد و با دیدن صحنه‌ ای که دید، نزدیک بود شاخ دربیاورد. همه بچه‌ های کلاس مثل ربات‌ های صاف روی نیمکت نشسته بودند و گوشی‌ هایشان را روبروی صورت گرفته بودند. ریحانه اول سلام آرامی کرد. هیچ کس جواب نداد. بعد کم کم صدایش را بالاتر برد و گفت سلام بچه‌ ها. باز هم کسی جواب نداد. ص ۱۵

همین که گوشی را جلوی صورتش گرفت، ناگهان برنامه‌ ای به صورت  باز شد. ریحانه حس کرد نیرویی نگاهش را به صفحه گوشی قفل کرده و نمی‌ تواند تکانش دهد. تصویری داخل برنامه باز شد. رنگ‌ هایی که به شکل دایره‌ وار دور هم می‌ چرخیدند و بعد انگار نیرویی محکم او را به داخل گوشی می‌ کشاند. نمی‌ توانست چشم از گوشی بردارد. حس کرد دارد از جایی که هست کنده می‌ شود و توی گوشی می‌ رود. چیزی او را محکم گرفته و به داخل صفحه گوشی می‌ برد. حس می‌ کرد جانش دارد از بدنش خارج می‌ شود. بی‌ اختیار در فضایی چرخ می‌ خورد و با سرعت جلو می‌ رفت. ناگهان به سالن بزرگی پرتاب شد. صدای موسیقی تندی همه جا را برداشته بود. دور تا دورش پر از بچه‌ های جور واجور بود.
ص ۲۵

 

بریده کتاب(۳): 

پدربزرگ گفت: “می‌دونی خدا کدوم بنده‌ اش رو بیشتر دوست داره؟ اونی که همه بندگان خدا رو اندازه خودش دوست داره. انگار که همه بنده‌ ها جزئی از وجود خودش هستند. می‌خواد کار خوب بکنه، ولی دوست داره بقیه مردم هم کار خوب کنند.” ص ۳۵

 

بریده کتاب۴ : 

دو مرد مشکی‌ پوش  جای اخبارگوهای همیشگی نشسته بودند. بعد از سلام و علیک‌ های همیشگی و مفصلشان، گفتند: “همان طور که همه‌ تان می‌ دانید، امروز صبح گوشی‌ های آرمی ویژه بزرگسالان در سطح شهر توزیع شد. ادارات تمام کارمندان خود را موظف به استفاده از آن کرده‌ اند و قرار شد از امروز کارمندان از توی خانه کارشان را انجام بدهند. این طوری همه می‌ توانند توی خانه‌ هایشان بنشینند و از همان جا کار کنند. خیلی خوب است، مگر نه؟ پس شما هم اگر تا کنون گوشی آرمی نخریده‌ اید، عجله کنید.” ص ۵۲

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۹
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۰۲ ب.ظ

صدرا در فردا

کتاب صدرا در فردا

نویسنده: نغمه رحیمی پور

ناشر: عهد مانا

موضوع: خواب و رویا، ویژگی‌ ها و قدرت روح

بریده کتاب:

ناگهان ذهن صدرا جرقه‌ ای زد. باید آخرین تلاشش را برای نجات بهنام انجام می‌ داد. داد زد و گفت: من نمی‌ آیم، شما بروید. من بودم که بهنام را دیدم که به پایش تیر خورد. پس اگر من نباشم، شاید این اتفاق نیفتد. ص ۵۴

بریده کتاب(۲):

آقا معلم گفت: روح ما هم مسئول نگهداری از بدن ماست. همه کارهای بدن را روح انجام می‌ دهد، مثل ضربان قلب، نفس کشیدن، هضم غذا و… چون خیلی کارش زیاد است، همیشه می‌ خواهد پیش بدن بماند و فراموش می‌ کند که می‌ تواند از زمان و مکان آزاد شود.

بریده کتاب(۳):

وقتی ما می‌ خوابیم، در قفس روح باز می‌ شود. ولی همه روح‌ ها نمی‌ توانند پرواز کنند. اگر یک نفر روحش را ورزش بدهد و روحش یاد بگیرد که همه حواسش به بدن نباشد، آن موقع می‌ تواند موقع خواب از بدن بیرون بیاید و به آینده و گذشته و جاهای دیگر برود. ص ۵۶

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۲
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

خانه بلور

کتاب خانه بلور

نام کتاب: خانه بلور
نویسنده: سید محمد میر موسوی
ناشر: عهد مانا
موضوع: اجتماعی

خلاصه: صادق که پدر و مادرش را از دست داده و با مادربزرگش در یک خانه بسیار قدیمی و کهنه زندگی میکند، قصد خراب کردن آن و ساختن یک نوخانه را دارند.

بریده‌‌ی کتاب(۱):
از کودکی کنار و همراه مادربزرگ بودم. از موقعی که به یاد دارم، مادربزرگم که چیز زیادی نمی‌ گفت، اما مردم می‌ گفتند بابام هنگام لایروبی کاریز روستا زیر آوار ماند و مادرم نیز سر زای خواهرم مُرد، هم او و هم نوزاد. چهره آن دو خیلی به یادم نمانده. قبر هر دوی آنها امامزاده روشن آباد بود، زیر درخت کهنسال آزدار. بیشتر پنجشنبه‌ ها من و مادربزرگ می‌ رفتیم سر قبرشان و فاتحه می‌ خواندیم. مادربزرگ حلوای کنجد می‌ برد و نان گرم. دیگر کس و کار نزدیکی نداشتیم. ص ۲۰

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ

هیچ‌کس جرئتش را ندارد

کتاب هیچ‌کس جرئتش را ندارد

کتاب: هیچ کس جرئتش را ندارد
نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی

خلاصه کتاب:
کتاب “هیچ کس جرئتش را ندارد”، داستان ماجراجویی یک گروه پسرانه است. یکی از پسرها به نام فتاح، به دلیل اتفاقی که در کودکی برایش افتاده، بسیار ترسوست. اما به خاطر پدربزرگش حاضر می شود پا روی ترسش بگذارد و برود به قلعه ای معروف به قلعه جنی، تا سربند پدربزرگش را بیاورد. در ادامه با ماجرای این پسر و دوستانش برای رفتن به قلعه همراه می شویم.
در انتها فتاح و دوستانش که می پنداشتند قلعه جن زده است، پس از ورود به آن درمی یابند که دو نفر از مردان دهکده (که جاسوس از آب درآمدند)، قلعه را به بعثی ها داده اند تا از آن به عنوان انبار اسلحه و مهمات استفاده کنند. که همین شد شروع جریان حمله عراق به ایران و بقیه ماجرا….
در این بین اتفاقات زیادی رخ می دهد که پیام های دقیق و خوبی دارد: قدر خانواده و سلامت و امنیت را دانستن، شجاعت، استقامت و پایداری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۶
نمکتاب ...
جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

پرواز با پاراموتور را دوست دارم

پرواز با پاراموتور را دوست دارم
نویسنده: علی آرمین
انتشارات جمکران

بریده کتاب:

او می دانست که یک روز پدر، او را به این جا آورده و در آسمان پرواز داده است. شاید می خواسته این کار، یادگاری باشد برای فرزندش تا او هم اهل پرواز شود. نمی‌ دانست وقتی بابا او را به آسمان برده، چه چیز هایی به او گفته یا روی کدام قسمت ها و باغ ها و مزرعه ها پرواز داده است؛ اما این را حس می کرد که یکی از بهترین لحظات عمر پدرش، آن روز بوده است و هیچ وقت آن را فراموش نکرده است، حتی الان که از دنیا رفته است.

بریده کتاب(۲):

سه شمع روی زمین بود و هزاران ستاره آسمان صاف تابستان؛ آن شب می توانست برای همیشه در خاطرش ماندگار شود. سیم گاز پاراموتور را در دست گرفت و زیر لب زمزمه ای کرد. ساسات را کشید. دکمه استارت را زد. اتفاقی نیفتاد. باز هم استارت زد. ملخ به کار نیفتاد. بار سوم و چهارم هم امتحان کرد ولی فایده ای نداشت. کنار صندوق نشست‌. سرش را به دیوار خشتی تکیه داد. به آب شدن شمع ها نگاه کرد؛ عکس شمع ها در چشمانش افتاده بود. حالا که پاراموتورش راه نیفتاده بود، تنهایی را بیشتر حس می کرد‌.

مرتبط با کتاب پرواز با پاراموتور را دوست دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

سوگند مقدس

کتاب سوگند مقدس : شروع همه چیز از سفر بود... سفری از لبنان به آفریقا
 

کتاب سوگند مقدس: شروع همه چیز از سفر بود… سفری از لبنان به آفریقا

 

کتاب سوگند مقدس
نویسنده: محمود حکیمی
انتشارات محراب قلم

بریده کتاب:

سعی کردم وحشتم را بروز ندهم. رطیل های کینه ای؟ نام آنها را نشنیده ام. می گویند که این نوع رطیل خطرناک ترین رطیل های دنیا هستند و زهر آن‌ها چنان درد آور است که جان آدمی را به سر می رساند. صفحه ۷۰

بریده کتاب(۲):

به سرعت بیرون رفت و با یک کاسه سوپ دیگر بازگشت. احساس می‌ کردم بدنم گرم شد. نگاهی به کشیش انداختم و با اشاره سر از او تشکر کردم. در این هنگام بروتون با هیکل چاق و تنومند خود به داخل چادر آمد. روی خود را برگرداندم. با صدای بلند خندید و گفت: از اینکه افرادم به شما حمله کردند بسیار متاسفم… خیلی عجیب است باز صدای طبل؟! صفحه ۵۸

بریده کتاب(۳):

در حاشیه باتلاق بزرگ کوره راهی است که ما را نجات می‌ دهد. مطمئن باشید آسامی ها منتظرند از راه جنوبی برویم تا ما را به دام بیندازند. بروتون رو به من کرد و گفت: « نظر تو چیست؟» صفحه ۶۶

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

طاغوت

 

کتاب طاغوت: گرفتار حاکم مستبد که باشی چاره ای نداری جز مبارزه و مقاومت

 

کتاب طاغوت
نویسنده: محمود حکیمی
انتشارات به نشر

بریده کتاب:

به سرعت بیرون رفت و با یک کاسه سوپ دیگر بازگشت. احساس می کردم بدنم گرم شد. نگاهی به کشیش انداختم و با اشاره سر از او تشکر کردم و در این هنگام بروتون با هیکل چاق و تنومند خود به داخل چادر آمد. روی خود را برگرداندم. با صدای بلند خندید و گفت از این که افراد مهم به شما حمله کردند بسیار متاسفم…
خیلی عجیب است باز صدای طبل؟!

بریده کتاب(۲):

در حاشیه باتلاق بزرگ کوره راهی است که ما را نجات می دهد. مطمئن باشید آسامی منتظرند از راه جنوبی برویم تا ما را به دام بیاندازند. بروتون رو به من کرد و گفت: «نظر تو چیست؟»

بریده کتاب(۳):

مرد تازه وارد با اشاره سر از آنها تشکر کرد و نگاه حیرت زده خود را به من دوخت و به زبان انگلیسی گفت: «خیلی عجیب است که شما جان سالم به در برده اید.» جرات نمی کردم از او بپرسم آیا به غیر از من کسی در آن هواپیما زنده است یا نه؟

بریده کتاب(۴):

پیون به من لبخندی زد و گفت: «آقای یانک چو یک پزشک سنتی چینی است که در کار خود خیلی مهارت دارد و می گوید خوشبختانه پای راست شما صدمه مهمی ندیده. امیدوارم که تحمل درد را داشته باشید.»
من حرفی نزدم. یانک چو با یک حرکت سریع پای مرا جابجا کرد. درد شدیدی در تمام وجودم پیچید و بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

آناهید ملکه ی سایه ها

آناهید ملکه ی سایه ها: یک عاشقانه ی مرموز، پنهانی و پر ماجرا

آناهید ملکه ی سایه ها
نویسنده: جمال الدین اکرمی
انتشارات مهراب قلم

بریده کتاب:

رازی در رفتار و چشمان تو هست که می خواهم بدانم. به خاطر ندارم که دختری را در خانه ی ماهداد دیده باشم، آن هم دختری به این زیبایی و نیک خویی! پدرم اردشیر بارها و بارها مرا به ماهداد سپرد تا زندگی در طبیعت را به من یاد بدهد. حالا می خواهم حقیقت را بدانم.

بریده کتاب(۲):

صبح فردا بار دیگر سپاه ایران به درهم کوبیدن دژ مشغول شد. اما این بار سبک تر و کم بار تر، فرماندهان دستور داشتند بی آن که سربازان خود را خسته کنند یا به کشتن بدهند، به پیکاری فرساینده و نمایشی روی بیاورند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...