نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۰ ب.ظ

خانه بلور

کتاب خانه بلور

نام کتاب: خانه بلور
نویسنده: سید محمد میر موسوی
ناشر: عهد مانا
موضوع: اجتماعی

خلاصه: صادق که پدر و مادرش را از دست داده و با مادربزرگش در یک خانه بسیار قدیمی و کهنه زندگی میکند، قصد خراب کردن آن و ساختن یک نوخانه را دارند.

بریده‌‌ی کتاب(۱):
از کودکی کنار و همراه مادربزرگ بودم. از موقعی که به یاد دارم، مادربزرگم که چیز زیادی نمی‌ گفت، اما مردم می‌ گفتند بابام هنگام لایروبی کاریز روستا زیر آوار ماند و مادرم نیز سر زای خواهرم مُرد، هم او و هم نوزاد. چهره آن دو خیلی به یادم نمانده. قبر هر دوی آنها امامزاده روشن آباد بود، زیر درخت کهنسال آزدار. بیشتر پنجشنبه‌ ها من و مادربزرگ می‌ رفتیم سر قبرشان و فاتحه می‌ خواندیم. مادربزرگ حلوای کنجد می‌ برد و نان گرم. دیگر کس و کار نزدیکی نداشتیم. ص ۲۰

 

بریده‌ای کتاب(۲):

یک لحظه به یاد مدرسه افتادم، مدرسه‌ ای که بین چند روستا بود. آنجا دوستان زیادی پیدا کرده بودم و آرزو داشتم هرچه زودتر مهر ماه برسد و بازگشا شود. به یاد همکلاسی‌ ها افتادم، به یاد یکی از آموزگاران که از منطقه گرم و خشک به شمال آمده بود. ص ۱۳

بریده‌ای کتاب(۳):

صدای هیجان زده ام را از لای در فرستادم داخل حیاط. سر برگرداند و خیره نگاهم کرد. گفتم: «با تو کار دارد.»
دیگر نپرسید کی است، کی نیست؟ با احتیاط از چهار پایه آمد پایین. پاچه شلوارش را که تا بالای زانو پیچانده بود، کشید پایین. سر و صورتش آغشته به گل بود.
زود دست هایش را شست و در حالی که با بال چارقدش آن را خشک می کرد، راه افتاد سمت در. هنوز سرش را از در بیرون نیاورده، پرسید: «چه شده صادق؟»
تقی مجال نداد و مهربانانه خندید: «چه می خواهد بشود خانم بزرگ؟… هیچی! همیشه عصبانی هستی که!»
مادربزرگ در حالی که گره چهارقدش را سفت می‌ کرد، خیره خیره نگاهش کرد: «پدر آمرزیده، تو هستی که خوش خبر باشی، انشاالله خیر باشد!»
تقی به ریش بلند و خاکستری رنگش دست کشید و گفت: «من همیشه خبرهای خوش دارم. خوش خبر هستم. نشنیدی به من می‌ گویند آقا تقی خوش خبر؟!» ص ۵۱ و ۵۲

بریده‌ی کتاب(۴):

دیوار قوس برداشته و یک وری شده‌ی اتاق، خیلی وحشتناک بود و نگرانی از فرو ریختن آن، چنان فکر و ذهنم را آشفته و پریشان کرده بود که لحظه‌ ای آرام و قرار نداشتم. از آن لحظه به بعد یک چشمم به دیوار بود و می‌ ترسیدم کنارش بخوابم.
مادربزرگ خبر نداشت. رختخوابش را پهن کرده بود کنج دیوار. مثل همیشه حمد و سوره خواند و چشمانش را فرو بست. دلم نمی‌ خواست به او بگویم و نگرانش کنم. تا نزدیکی‌ های صبح در فکر بودم و خوابم نمی‌ برد. چشمم به دیوار بود که نکند یک دفعه فرو بریزد .اگر تکان می‌ خورد، زود مادربزرگ را بیدار می‌ کردم. ص ۷۵

بریده‌ی کتاب(۵):

خبر خیلی خوش بود و امیدوارکننده. آنقدر خوشحال شده بودم که در پوست خود نمی‌ گنجیدم. انگار خیلی زود و راحت داشتم به آرزوی دور و درازم می‌ رسیدم؛ باورکردنی نبود. به قول مادربزرگ، داشتن نوخانه آرزوی کهنه و قدیمی ما بود.
همین که تقی در حیاط را بست و رفت، مادربزرگ لبه سکو، کج نشست و رفت توی فکر . این بار هی لب و لوچه‌ اش را جمع و جور می‌ کرد و گاهی چشمانش تنگ و گشاد می‌ شد و زیر لب چیزی می‌ گفت. چند بار که صدایش کردم، حواسش نبود و جوابم را نداد. تعجب کردم که یک دفعه چه شده! بعد چینی به پیشانی‌ اش افتاد و اخم کرد. بلند شد و رفت در چوبی حیات را باز کرد و به کوچه خیره شد! ص ۶۳

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۷/۲۳
نمکتاب ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">