نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸۰ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: دفاع مقدس» ثبت شده است

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عارفانه

 

کتاب عارفانه: زندگی ساده و پر رمز و راز یک شهید عارف از زبان اطرافیان

کتاب عارفانه
گروهی از نویسندگان
انتشارات شهید ابراهیم هادی

معرفی:

از نظر اطرافیان، سبک زندگی بسیار معمولی داشت و مثل بقیه بود؛ اما با کمی دقت در کارهایش متوجه می ‌شدند که سرّی در کارها و رفتارهایش وجود دارد! شهید احمدعلی نیری در تابستان سال ۱۳۴۵ چشم به جهان گشود.

در محضر آیت‌الله حق‌شناس شاگردی کرد و به درجات بالای عرفانی و ایمانی رسید. سرانجام این نوجوان که از همه‌ هم سن و سال ‌هایش در معنویت سبقت گرفته بود، در زمستان ۱۳۶۴ در جنگ با بعث عراق، در حالی که نوزده سال بیشتر نداشت به مقام شهادت نائل آمد.

کتاب عارفانه، خاطرات این شهید عارف است که توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی جمع‌آوری شده و به چاپ رسیده است. در این کتاب به زندگی ساده و پر رمز و راز این شهید بزرگوار از زبان اطرافیان او پرداخته شده است.

خلاصه:

هر انسانی نقطه‌ عطفی در زندگی‌ اش دارد. برخی لحظات در زندگی انسان‌ هست که اگر انتخاب درستی داشته باشد و از امتحانش سربلند بیرون بیاید، سرنوشتش تغییر می‌ کند. گاهی یک عمر آدم، بستگی به همان لحظه کوتاه دارد. شهید احمدعلی نیری نیز این لحظه را در نوجوانی خود گذراند و با سربلند بیرون آمدن از امتحانش، به درجات بالایی در عرش دست پیدا کرد.

رو به رو شدن او با صحنه ‌ای که شاید خیلی ‌ها نتوانند از آن بگذرند، او را شکست نداد؛ بلکه بر آن لذت زودگذر غلبه کرد و از آن پس، به کرامات عجیبی دست یافت که دیگران را به شگفتی وامی‌دارد. او حتی موفق به دیدار با حضرت ولی عصر (عج) شد!

بریده کتاب:

وقتی که پیکرش در بازار و مسجد تشییع شد باز هم کسی او را نشناخت. از برخی علما شنیدم که می گفتند فقط یک نفر او را می شناخت آن هم کسی بود که این جوان را در دامان خود تربیت کرد.

استاد العارفین حضرت آیه الله حق شناس که فرمودند: آه آه، آقا در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟ صفحه ۱۰

بریده کتاب(۲):

من یقین دارم اینکه خدا به احمد آقا این قدر لطف کرد به خاطر تحمل سختی وصبری بود که در راه تربیت بچه های مسجد از خود نشان داد….. ص ۵۴

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

امانتی

 

کتاب امانتی: نیم‌نگاهی است به زندگی و اوج بندگی سردار شهید سیدمحسن موسوی

 

کتاب امانتی
نویسنده: سمانه قائد امینی، پریسا اباذری
نشر شهید کاظمی

بریده کتاب:

آیت الله شمس ابادای درباره سید محسن موقعی که کودک بوده به پدر ومادرش گفته: این سید محسن شما از محسنین است و از نخبگان زمان خواهد شد. او را گرامی بدارید و نیکو تربیت کنید، زیرا از همان جایی است که مانندشان کم پیدا می شود.  پیش بینی حاج اقا درست از آب درامد. سید محسن شد از محسنین.

بریده کتاب(۲):

همیشه نگاهش پایین بود. هیچ وقت خیره به چشمان پدر ومادر نگاه نمی کرد. دلیل کارش نه از خجالت بود و نه شرم از انجام کار داشت. در پاسخ به سوال های اطرافیان می گفت: نمی خواهم حرمت بین پدر و مادر و فرزند از بین بره.

بریده کتاب(۳):

نماز اول وقت را از واجبات خود می دانست. می گفت: اگر بخواهیم کاری بکنیم اما نمازمان اول وقت نباشد برکت از کار می رود و کار هم اصلاً پیش نمی رود. با این حال همه مدل رفیقی داشت، حتی بی نماز. عقیده اش این بود: انسان نباید رفقایش را به قشر خاصی محدود کند.  با همه مدارا می کرد تا جایی که دوستان بی نمازش هم مثل خود مسجدی واهل نماز اول وقت می شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مهمان صخره ها

کتاب مهمان صخره ها : زندگی کامل یک خلبان ایرانی، حس افتخار را تجربه کنید.
 

کتاب مهمان صخره ها: زندگی کامل یک خلبان ایرانی، حس افتخار را تجربه کنید.

کتاب مهمان صخره ها
نویسنده: راحله صبوری
انتشارات سوره مهر

بریده کتاب:

وقتی به هوش آمدم خبری از تخته سنگ ها و سیاه چادرها نیست. باد مرا از آن جا دور کرده بود و کاملا به فضای دیگری برده بود. به میان دره وسیعی که اطرافش را کوه های بلند و جنگلی انبوه فرا گرفته بود. در آن جا بار دیگر، پنج شش نفر از عشایر، که انگار سقوط مرا از قبل دیده بودند، از میان شیارها و صخره ها بیرون آمدند و در حالی که با داد و فریاد چیزهای نامفهومی می‌ گفتند، دسته جمعی دویدند دنبال چتر. من با چشمان نیمه باز می دیدم به زمین نزدیک شده‌ ام. شاید پنج شش متر با زمین فاصله داشتم. می خواستم چنگ بزنم و دو دستی زمین را بگیرم، اما هیچ امکانی برای نشستن نداشتم.

بریده کتاب(۲):

بعد از چهار روز، مرا از چادر بیرون آوردند. آفتاب هنوز توی آسمان بود، اما گرمایش ملایم بود و رمقی نداشت. نسیم بعدازظهر که به صورتم خورد، حالم را کمی بهتر کرد. از آن ها خواستم مدتی مرا بیرون چادر نگه دارند تا به آسمان نگاه کنم و آفتاب بخورم. آن ها قبول کردند و ده دقیقه ای تخت خواب مرا بیرون چادر گذاشتند.

بریده کتاب(۳):

برگشتم اندیمشک. فکر می کردم اگر پدرم بفهمد، می خواهم خلبان بشوم حتماً عصبانی می شود. با خود نقشه کشیدم اگر چیزی پرسید، چه بگویم که نفهمند، اما برخلاف تصورم، وقتی پدرم شنید برای خلبان شدن اقدام کرده ام، خوشحال شد و تشویقم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

نیایش ها

 

کتاب نیایش ها : ثمره ی نیایش هایش شهیدیست که پشت اسمش آمده…

 

کتاب نیایش ها
نویسنده: مصطفی چمران
انتشارات: بنیاد شهید چمران

بریده کتاب:

دلم گرفت، روحم پژمرد، صبر و طاقتم به سر آمد. از گذشته ها شرمنده ام و از آینده ها بیمناک. تنها تسلی من آب دیده است؛ اشکی که تقدیم تو می کنم؛ آبی که با آن دل خود را شست و شو می دهم و با این وسیله غم های درونی خود را تسکین می بخشم، از آتش درونی خود می کاهم و برای لحظه ای آرامش ضمیر می یابم.

بریده کتاب(۲):

ای خدای بزرگ، تو را شکر می کنم که با تجربه های سخت و تلخ و ضربه های قاطع و شکننده قلب مرا از خطرناک ترین گمراهی ها نجات دادی و این آتشکده مقدس را فقط جایگاه خود کردی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

پرواز بر فراز ویوودینا

 

پرواز بر فراز ویوودینا: اثری درباره جنگ مظلومانه مسلمانان بوسنی.

 

پرواز بر فراز ویوودینا
نویسنده: محموداکبرزاده
انتشارات قدیانی

بریده کتاب:

سردار چقدر دلش می خواست گریه کند، اما دوست نداشت اشکش روحیه ی بچه ها را خراب کند. این هم یکی از بدی های فرمانده بودن، بود. بقیه، راحت گریه می کردند و با اشک هایشان، پشت سر احمد آب می ریختند تا زود برگردد. از زیر قرآن که رد شد، او را در آغوش گرفت و در گوشش گفت:

  • حلالم کن …
    سردار نتوانست کلمه ای حرف بزند. صورتش داغ شده بود. پلک هایش می سوخت. پشت گوش هایش عرق کرده بود و دست هایش می لرزید. احمد را بوسید و راهی اش کرد.
بریده کتاب(۲):

صدای خنده ی جمعیت که بین آنها مقامات ارتش بوسنی و مسئولین کشوری هم بود، خانه را لرزاند. یک مرتبه چهره ی آشنایی از میان جمعیت بیرون آمد. سروان دزائیچ بود که :

  • من به نمایندگی از سوی مردم بوسنی و هرزگوین، ارتش مردمی این کشور، مسئولین و همه ی طبقات کشور بوسنی و هرزگوین، این شجاعت رو به شما تبریک میگم …
    بچه ها به گریه افتادند. حال خودم هم بهتر از آنها نیست.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

عشق و نفرت

 

کتاب عشق و نفرت: ماجرای عجیب بین دو برادر، تداعی کننده عشق و نفرت

 

کتاب عشق و نفرت
انتشارات: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس

خلاصه:

در جریان جنگ ۸ ساله ی عراق با ایران، در عراق دو برادر دوقلو با ظاهری کاملا مشابه زندگی می کنند که از نظر عقیده و تفکر، کاملاً با هم متفاوتند. یکی از عراق فرار می کند و به نیروهای ایرانی، برای شناسایی های مناطق مرزی کمک می کند و آن یکی، وارد حزب بعث شده و مأمور استخبارات می شود. این دو برادر در جریان اتفاقاتی روبروی هم قرار می گیرند و تقابل عشق و نفرت را تداعی می کنند.

بریده کتاب عشق و نفرت :

این نبرد او را به کجا داشت می کشاند؟! نبردی که او یک تنه علیه خودش آغاز کرده بود: “علیه خودم؟!” زیر لب نجوا کرد: “نه، نه … علیه خودم نیست، علیه حمزه است.” اما اندیشید: “مگر حمزه برادر دوقلوی تو نیست؟! ” پارو را به آب زد و قایق، راه خود را در آبراه باریک پی گرفت. زیر لب گفت: ” نه … او نابرادر است، من برادری ندارم، هیچ وقت نداشته ام. حمزه یک خائن است! او همه چیز را از من گرفت؛ حلیمه را و … اما نه …”

بریده کتاب(۲):
  • خب، آخرش یادت آمد که آن شخص کی بود و او را کجا دیده بودی؟
    حمزه سر به زیر انداخت و بدون اینکه حرفی بزند، به علامت تأیید سرش را تکان داد. بهنام یک دفعه از جا پرید و پرسید:
  • خب، کی بود؟
    حمزه با صدایی اندیشناک که کمی هم می لرزید، پاسخ داد:
  • صدایش درست مثل صدای خودم بود! چند لحظه بعد از اینکه از دیدرس من دور شدند، او را شناختم؛ خضیر بود. خود نامردش بود.
    بهنام توی حرفش پرید:
  • خضیر؟! خضیر دیگر کیست؟
  • برادرم. خضیر، برادر دوقلوی من است؛ یک افسر بی رحم بعثی که جزء مأموران کارکشته ی استخبارات است. منتها فکر نمی کردم که برای شناسایی به این سمت بیاید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

پهلوان گود گرمدشت

 

پهلوان گود گرمدشت : سرگذشت اسطوره مقاومت در نبرد الی ‌بیت‌المقدس شهید حسین قجه‌ ای

پهلوان گود گرمدشت
نویسنده: گل علی بابایی
انتشارات صاعقه، مرکز مطالعات پژوهشی ۲۷ بعثت وابسته به سپاه محمد رسول الله(ص)

 

بریده کتاب:

خدا شاهد است؛ به شرف حضرت زهرا سلام الله علیها قسم، همین بچه ها در عملیات الی بیت المقدس آخرین نیرویی بودند که از جاده به عقب آمدند. وقتی این بچه ها به اردوگاه تیپ در انرژی اتمی رسیدند، به والله من خجالت کشیدم. آخر قیافه هایی را دیدم که تمام سر و صورت شان خونی و لباس هایشان پاره، پاره بود. با خودم گفتم این بچه ها چه طوری توانستند در مقابل آن همه فشار دشمن دوام بیاورند. در حقیقت اینها مجذوب شهامت، شجاعت، خشوع، خضوع، مردانگی، اخلاص و ایثار فرمانده شان شده بودند که وقتی قجه ای هم شهید شد، آن ها راضی نشدند تا از مواضع خودشان عقب نشینی کنند. این یعنی اقتدار و محبوبیت فرماندهی. صفحه ۱۸۸

بریده کتاب(۲):

طی آن شش-هفت روزی که آنجا بودیم، هروقت گرسنه اش می شد، یک تکه نانی خشک از جیب اش در می ‌آورد و می گذاشت دهان خودش. خوابیدن اش راهم کسی نمی دید. یعنی نمی خوابید تا کسی او را ببیند. فقط عصر همان روزی که شبش شهید شد، دیدم روی خاک ریز از شدت خستگی، بی حال شده و خوابش برده. آنقدر آرام و قشنگ خوابیده بود که من واقعا نور شهادت را در چهره اش دیدم. صفحه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

علی بی خیال

کتاب علی بی خیال: از آن دسته انسان های خواندنی و البته آموختنی

 

کتاب علی بی خیال (خاطرات شهید علی حیدری)
نویسنده و انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

بریده کتاب:

سوال کردم چرا آمدی و می ‌خواهی تخریب را یاد بگیری؟ گفت تخریب بی‌ ریاست و آخر اخلاص است. ساز و آهنگ صدایش می ‌آید. ولی نوازنده مشخص نیست. بویش می ‌آید ولی عطارش معلوم نیست. شب عملیات محور را باز می ‌کند، مانع شهید شدن و تلفات می ‌شود، ولی اصلاً حرفی و یادی از او نیست.
فقط اثر کارش دیده می ‌شود. اگر تخریبچی ‌ها نبودند بچه‌ ها قتل عام می‌ شدند.

بریده کتاب(۲):

آن موقع داشتن یک ضبط کوچک بین بچه حزب اللهی ‌ها خیلی خواهان داشت. داخل آن نوارهای عزاداری و مناجات می ‌گذاشتند و گوش می ‌دادند.
در سقز این ضبط‌ ها خیلی ارزان بود. رفته بودیم با علی حیدری که یکی از این ضبط‌ ها را بخریم. من از این ضبط ‌های کوچک خوشم می‌ آمد و می‌ خواستم قیمت بگیرم و بخرم. علی آرام آمد زیر گوشم گفت: عباس نخر، حرام است. این‌ ها قاچاق است. از طریق غیرقانونی وارد کشور می‌ شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

شاهین بر آفتاب

شاهین بر آفتاب: سرگذشتی خواندنی از یک آموزگار… پایانش فوق العاده است.

 

شاهین بر آفتاب (سرگذشت شهید غلام علی پیچک)
انتشارات مرکز مطالعات پژوهشی ۲۷ بعثت (نشر ۲۷)

بریده کتاب:

یکبار علی آمد منزل ما برای خداحافظی، من که خیلی نگران او بودم، گفتم: داداش؛ واقعاً تو با این جوانی، با این شادابی، فکر نمی ‌کنی توی این راهی که رفتی، کشته یا معلول می ‌شوی؟
خیلی آرام جوابم را داد و گفت: آبجی؛ من توی این راهی که انتخاب کردم، خیلی سختی کشیدم، خیلی محدودیت هارا لمس کردم و همه هدفم این است که زحماتم از بین نرود و از خدا می‌ خواهم که حتما این کارها را از من قبول کند و اجر مرا بدهد، اجر من تنها با شهادت ادا می‌ شود و اگر در این راه شهید نشوم همه زحماتم هدر رفته است.

بریده کتاب(۲):

در منزل ما، غلام‌علی اتاق کوچکی داشت که مخصوص خویش بود.
زمستان سال ۱۳۵۹، هوا به شدت سرد شده بود و ما برای اینکه کمی اتاق او را گرم کنیم، یک چراغ والور در آن‌جا روشن کردیم. وقتی آمد و آن را دید، گفت: آبجی؛ برای چه توی اتاق من چراغ روشن کرده ‌ای؟ گفتم: خب؛ هوا سرد است. سرما می‌ خوری؟
گفت: نه؛ این را ببر و از این به بعد هم هیچ وقت بدون اجازه‌، توی اتاق من چراغ والور روشن نکن. بگذار وقتی از جبهه به خانه می ‌آیم، فکر مردم جنگ ‌زده و آواره ‌ای باشم که الآن دارند توی سرما زندگی می ‌کنند و هیچ سرپناهی هم ندارند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

شیر دار خوین

شیر دار خوین: خیابان شهید جواد دل آذر؛ به گوش ات خورده باشد حتماً کنجکاوش شده ای!!

شیر دار خوین
نویسنده: فاطمه دولتی
انتشارات سامیر

بریده کتاب:

توی ورزشگاه کنار هم نشستند و تخمه شکستند، فریاد و شیپور زدند؛ اما وسط تشویق ها جواد از جا بلند شد، چند بار «تاج تاج» گفت و بعد شروع کرد به شعار دادن: «این است شعار ملی: خدا، قرآن، خمینی» «ای بی شرف حیا کن، سلطنتو رها کن» احساسات مردم قلقلک شد و جواد را همراهی کردند. مأمورها دویدند سمت جمعیت…

بریده کتاب(۲):

جواد و چند نفر از دوستانش که لابه لای جمعیت بودند، با صدای بلند شروع کردند به شعار دادن. دیگر به جای «لا اله الا الله» صدای «درود بر خمینی و از خون جوانان وطن لاله دمیده» از گوشه و کنار می آمد. کماندوها که فکر نمی کردند یک تشییع جنازه ساده، به دردسر و تظاهراتی بزرگ تبدیل شود، مات و مبهوت خود را به در و دیوار می زدند تا صدای مردم را خاموش کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...