تب ناتمام
کتاب تب ناتمام : روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی
کتاب تب ناتمام
نویسنده: زهرا سادات حسینی مهرآبادی
انتشارات حماسه یاران
بریده کتاب:
صدای مامان بلند شد. “هرچی ریخت و پاش کردید، جمع و جور کنید که شب مهمون داریم.” سه تایی با چشم های گرد مامان را نگاه کردیم و گفتیم : “کی؟” و جواب شنیدیم: ” عمه کبری”. بی آینه هم می دانستم چقدر از لب و لوچه افتاده ام. خودم را خونسرد نشان دادم و مدل دخترهای بی خبر از همه چیز پرسیدم: “برای چی میان؟” مامان اما نقش بازی نکرد و صاف و پوست کنده گفت: “برای عقد تو.”
ص ۱۶
بریده کتاب(2):
خودم را نگه داشتم و دویدم توی حیاط. مثل مرغ پرکنده بال بال می زدم و دور حیاط می چرخیدم. عمه پشت سرم می دوید و می گفت: “چی شد دختر!؟ تو که چیزیت نبود.” آن قدر به یقه ام چنگ انداختم و سرخ و سیاه شدم تا نفسم بالا آمد. تازه داشت خیالم راحت می شد که خطر از بیخ گوشم گذشته، که نفسم گرفت و دوباره من بدو، عمه بدو.
ص ۴۲
بریده کتاب(3):
اتاق پر شده بود از صدای شیون. پسرها که دیگر دلیلی برای نگه داشتن بغضشان نداشتند، مشت به سر و صورت می کوبیدند و ناله می کردند. بچه ها ریخته بودند توی اتاق و زار می زدند. باورم نمی شد مردی که بی روح و آرام آن طرف اتاق افتاده، همان مردی باشد که مثل پدرم دوستش داشتم. یاد مهربانی هایش که می افتادم، دلم آتش می گرفت.
ص ۶۷
بریده کتاب(4):
دوتا تیر خورده بود، اولی به شستش و دومی به زیر شکمش. می گفت: “راه که می رفتم، خون همین طور توی پوتینم شلپ شلپ می کرد.” شلنگ را زدم سرشیر، نشستم روی چهارپایه تا لباس هایش را بشویم؛ ولی هر چه می شستم و فشار می دادم، خون تازه بیرون می آمد. آخر هم قید شستن را زدم و تمام لباس ها را انداختم دور.
ص ۹۳
بریده کتاب(5):
بچه ها به دکتر گفته بودند: “مادرش ناراحتی می کنه و رضایت نمی ده.” دکتر گفته بود: “بهش بگید بیاد خودم باهاش صحبت کنم.” رفتم. نشست و نیم ساعت برایم حرف زد. گفت: ” باید بره آسایشگاه. تا نره اون جا، آرامش پیدا نمی کنه. باید از جهت روحی بتونه با این مشکل کنار بیاد. باید بره آسایشگاه کنار افرادی مثل خودش، باید بره ببینه که یه عده مثل خودش هستن، بدتر از خودش، بهتر از خودش، وقتی اونا رو دید دیگه آروم و قرار پیدا می کنه، دیگه تحمل این درد براش آسون می شه…”
ص ۱۱