نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۹ مطلب با موضوع «2. جوان :: 1.4.ستاره های درخشان(جنگ و مقاومت) :: مدافع حرم» ثبت شده است

شنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۳۹ ق.ظ

خداحافظ سالار

کتاب خداحافظ سالار : شناخت ابعاد مختلف یک زندگی عاشقانه

کتاب خداحافظ سالار

نویسنده: حمید حسام

ناشر: بیست و هفت بعثت

معرفی:

ما قهرمانان زیادی داشته ایم که تا قبل از شهادتشان نمی شناختیمشان. شاید اسمشان را شنیده بودیم، اما نمی دانستیم چرا و چگونه شده اند قهرمان.
خداحافظ سالار خاطرات قهرمان حسین همدانی است. از نگاه همسر و خانواده اش. کتابی که با خواندنش می توان باورها، تلاش ها، مجاهدت ها، سختی ها و لذت های زندگی یک اسطوره را شناخت.
کتاب خداحافظ سالار، نوشته حمید حسام، در سال ۱۳۹۹، با ۴۴۸ صفحه، توسط انتشارات بیست و هفت بعثت منتشر شده است.

بریده کتاب:

کف اتاق، پشت مبلی که نزدیک دیوار و از پنجره ها دور بود، شانه به شانه ی هم نشستیم. فضا پر بود از صدای تیر و انفجار. هر از گاهی فریادهایی به زبان عربی به گوش می رسید. لحظات پر واهمه ای بود، از طرفی نگران حسین بودم که حالا هیچ نمی دانستم کجاست و چه کار می کند، و از طرف دیگر نگران جان دخترها که باز هم هر چه به آنها دقت می کردم، اثری از ترس در چهره شان نمی دیدم. هر دو، با هیجان تمام گوش تیز کرده بودند برای شنیدن صدای درگیری ها. انگار آنها در دنیایی و من در دنیایی دیگر بودم، اما نقطه مشترکی داشتیم و آن هم سکوت بود.
ص ۳۱

بریده کتاب(۲):

پدرم به این وصلت راضی بود. اما مادرم می گفت: “این پول و پله، پروانه رو خوشبخت نمی کنه.” من در اتاق بغلی فال گوش ایستاده بودم و می شنیدم که مادرم می گفت: “داماد من حسینه. حسین همه جوره، تیکه تن ماست.” و پدرم جواب می داد: “حسین پسر خوبیه، خواهر زادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، اما دست و بالش خالیه.” و مامانم صدایش را بلندتر می کرد: “دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می ارزه. من راضی به وصلت با غریبه ها نیستم. اصلا جواب خواهرت رو چطور می خوای بدی؟ می خوای بگی که برای پول، پروانه رو دادم به غریبه ها؟!”
ص ۱۳۵

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۳ ، ۰۵:۳۹
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ب.ظ

مرتضی و مصطفی

کتاب مرتضی و مصطفی : خاطرات خودگفته شهید مرتضی عطایی

کتاب مرتضی و مصطفی

مصاحبه و تدوین: علی اکبر مزدآبادی

بریده کتاب:

حسابی حالم گرفته شد. همان جا دلم شکست. بغض کرده بودم. نمی‌ دانستم چه باید بکنم. شروع کردم با خدا حرف زدن که خدایا! من این همه زحمت کشیدم. چون خادم بارگاه آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام هم بودم، رو کردم به طرف حرم آقا. دیگر بغضم فرو ریخت و گریه ام گرفت، آن هم چه گریه ای. به آقا گفتم یا امام رضا علیه السلام! حاشا به کرمت! من چند سال نوکری در خونه ت رو می کنم، حاشا به کرمت اگه جواب من رو ندی! اشکم همین طور می آمد.
ص ۴۰

بریده کتاب(۲):
در عملیات تل قرین، زمانی که کار به اوج رسید و فکر زنده برگشتن را نمی کردم، در معرکه گلوله و خمپاره، صدایم را ضبط کردم و گفتم: “یا حسین‌! یا حسین! یا حسین! دقیقا مقابلمان تکفیری های لعنتی اند. تعداد زخمی هایمان رفته بالا. دل مان گرم است به حضرت زینب سلام الله علیها. دو تا شهید داشتیم، هفت هشت تا زخمی؛ ولی دلمان گرم است که راه خوبی را انتخاب کرده ایم. اگر ما را بعد دیدید که هیچ! توفیق از ما سلب شده است. یا حسین! اگر هم ندیدید، ما را حلال کنید، از ته دل حلال کنید. بندگی خدا را نکردیم.”
اینجا بغضم ترکید. با گریه ادامه دادم‌: “خدایا، بنده خوبی برایت نبودم. شرایط سختی است. گریه ام نه از سر ترس است، از این است که بندگی خدا را نکردم. یا حسین زهرا! این خمپاره آخری، پای یکی از بچه ها قطع شد. پاهایش تکه و پاره شد‌؛ پاهایش یک طرف، تنش یک طرف. دست های من هم پر از خون است، موبایلم هم همین طور.”
ص ۸۷

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۲۲:۴۳
نمکتاب ...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۲۵ ق.ظ

روایت بی قراری

کتاب روایت بی قراری: خاطرات شهید حسین محرابی

تصویر

کتاب روایت بی قراری: خاطرات شهید حسین محرابی

نویسنده: بتول پادام
ناشر: ستاره ها

بریده

حاج آقا، من فقط با استناد به این آیه قرآن که خدا می گن ازدواج کنید که من شما رو بی نیاز می کنم، فقط به پشتوانه اون رزقی که خدا می گه من بدون حساب به هر کی بخوام می دم، به اون پشتوانه اومدم و برای رضای خدا ازدواج می کنم و انشالله خدا خودش منو از همه چی بی نیاز می کنه!
با این حرف، توی جمع همهمه ای افتاد. بابا سکوت کرد. می‌ توانستم رضایت را از توی چشم هایش ببینم.
ص ۳۸

تو راضی می شی من به خاطر کارم به گناه بیفتم یا خدای ناکرده پام بلغزه؟ وقتی وارد خونه ای می شم که کارگر و شماره بردار کنتور رو جزو مردا حساب نمی کنن، چی کار کنم؟ وقتی خانمه با سر و وضع ناجور می آد تو حیاط یا درو روم می بنده، من چه کار کنم‌؟ تو کجا بودی اون روزی که خانمه درو روم بست و من به هزار ترفند درو باز کردم و از خونه فرار کردم. من نمی تونم با این کار کنار بیام. پیغمبر خدا نیستم که بگم تو دام نمی افتم.
ص ۱۰۲

هر دو تلاش می کردیم و حسین امید داشت به گشایش خدا. می گفت: کسی که برای خدا کار کنه، خدا هم براش جبران می کنه.
این اطمینان عصبی ام می کرد. اعتقادش به خدا محکم بود، ولی من دلم قرص نبود… گاهی دلم می خواست صبر و تحمل او را می داشتم.
ص ۱۱۱

این چند روز حسین در طی روز ما را همراهی نمی کرد. دوست نداشت کنار ساحل بیاید. بی حجابی و بی بند و باری عده ای توی آب و کنار دریا عذابش می داد. می گفت نبیند راحت تر است. من و بچه ها را راهی می کرد و خودش عین زن کدبانو می رفت پی خرید و پختن و شستن و رُفتن.
ص ۱۳۷

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۰۹:۲۵
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۸ ب.ظ

مالک زمان

کتاب مالک زمان

مالک زمان

 کتاب مالک زمان

ناشر: شهید ابراهیم هادی

موضوع: ستارگان درخشان، شهید قاسم سلیمانی

معرفی:
در کتاب مالک زمان، ابتدا سخنان حضرت علی(ع) درباره مالک اشتر بیان شده است و سپس خاطراتی از سردار شهید قاسم سلیمانی ذکر شده که نشان می دهد ویژگی های ایشان بسیار نزدیک به جناب مالک است.
کتاب مالک زمان، در سال ۱۳۹۹ به همت نشر شهید ابراهیم هادی با ۱۲۰ صفحه منتشر شده است.

بریده کتاب:

حاجی گفت: روشی که آنها را دستگیر کردیم روش درستی نبود. ما قرار ملاقات با آنها گذاشتیم.

در ملاقات با حضرت آقا وقتی فهمیدند این گونه عمل کردیم و با آنها قرار ملاقات گذاشتیم و… دستور دادند آنها را آزاد کنید. من که هنوز ماجرا را نفهمیده بودم، از دفترش بیرون آمدم و دستور آزادی را دادم. هنوز یادم هست که می‌ گفت در مرام شیعه علی نیست که به مهمان خود آزاری برساند، حتی اگر مهمان، پدرت را کشته باشد. ص ۳۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۵۸
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۸:۰۸ ب.ظ

سرباز روز نهم

کتاب سرباز روز نهم : روایتی از زندگی شهید صدر زاده

کتاب سرباز روز نهم

کتاب: سرباز روز نهم، روایتی از زندگی شهید صدرزاده

بازنویسی: نعیمه منتظری
ناشر: دفتر مطالعات جبهه مقاومت اسلامی
موضوع: ستارگان درخشان، مدافعان حرم، شهید صدرزاده

خلاصه کتاب:
کتاب “سرباز روز نهم” بریده هایی از زندگی شهید مصطفی صدرزاده را روایت می کند؛ از زمان بسیجی بودنش، تشکیل پایگاهش، فعالیت‌ های گسترده اش در بسیج و فتنه ۸۸. در ادامه نیز به تلاش های گسترده اش برای رفتن به جنگ سوریه و در نهایت به نحوه شهادتش می پردازد.
کتاب سرباز روز نهم، نوشته نعیمه منتظری، به همت دفتر نشر مطالعات جبهه مقاومت اسلامی، در سال ۱۴۰۰ با ۶۳۲ صفحه منتشر شده است.

بریده کتاب(۱):
مصطفی خیلی شب ها ترک موتور هم حجره ای اش از حوزه بیرون می زد. عشق این را داشت که برای امر به معروف، ترک موتور بنشیند. خلافکارهایی را هم که می گرفت، به حوزه بسیج می برد. با کمترین امکانات، کار یک کلانتری را انجام می داد. نترس بود و به تنهایی یک پایگاه بسیج سیار. ص ۹۸

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۲۰:۰۸
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

قرار بی‌قرار

کتاب: قرار بی قرار

نویسنده: فاطمه سادات افقه

 

بریده‌ی کتاب (۱):

خیلی ها به مصطفی می گفتند: کار درستی نمی کنی می ری سوریه. زن و بچه ت چه گناهی کردن؟ جهاد مستحبه و خونواده واجب!

اما مصطفی برداشت جدیدی از جهاد در ذهن ها جا انداخت.

یک بار از او پرسیدم: امکان داره توی جنگ سوریه، ریاکاری هم باشه و کسی اخلاص کامل نداشته باشه؟

از شهید تمام زاده برایم نقل قول آورد که نمیشه اینجا انسان کاری کنه که توش ریا باشه، چون اینجا تو از زن و بچه و زندگیت زدی، کشور خودت رو رها کردی و داری از اهل بیت دفاع می کنی. پس یه خصوصیتی در تو وجود داره که از این دنیا گذشتی و برای جهاد اومدی اینجا. ص۱۴۶

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۷:۵۶
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

سلیمانی عزیز

سلیمانی عزیز
نویسندگان:
عالمه طهماسبی، لیلا موسوی، مهدی قربانی
انتشارات: حماسه یاران

بریده کتاب:

از آخر شب که وقت استراحت بود تا اذان صبح چندبار بیدار می شد. دو رکعت نافله شب می خواند و می خوابید. دوباره بلند می شد وضو می گرفت، دو رکعت نماز می خواند و می‌خوابید. یازده رکعت را یک جا نمی خواند. بخش بخش می کرد مثل پیامبر که نیمه‌ های شب چندین بار برای نماز از خواب بر می خاست.
ص۳۱

بریده کتاب(۲):

هیچ‌ کس روی کره زمین پیدا نمی شود که از حاجی دلخوری داشته باشد، هرچه بود همان ساعت های اول از دل طرف در می آورد.
ص۳۸

بریده کتاب(۳):

اگر موسی در کنار نیل وقتی فرعون و سپاهش به او نزدیک می شد … خدا نیل را برای او شکافت، فاطمه در هور، فاطمه در کربلای ۵ ، فاطمه در اروند، فاطمه در کوه های سخت و سرد کردستان مادری کرد.
ص۴۱

بریده کتاب(۴):

هر وقت در سختی های جنگ فشار بر ما وارد می شد، مضطر می شدیم و کاری ازمان بر نمی آمد پناهگاهی جز زهرا نداشتیم.
ص۴۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

دلتنگ نباش

کتاب دلتنگ نباش
نویسنده: زینب مولایی
انتشارات روایت فتح

بریده کتاب:

ص۲۱ : ساعت حدود دو بعد از نیمه شب بود که به خانه رسید. به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد. کوله اش را دراورد و گذاشت زمین. دستش را در جیبش برد تا کلیدش را درآورد. جیب سمت راست، جیب سمت چپ. درون کوله را هم گشت اما خبری از کلید نبود. نگاهی به ساعتش انداخت، تا اذان صبح ۳ساعتی مانده بود. دست به کمر زد و باخودش گفت: خب من اگه الان زنگ بزنم بابا از خواب می پره و می ترسه، فکر می کنه چه خبر شده این وقت شب.
خیلی خسته بود اما دلش نیامد پدرش را بیدار کند.

بریده کتاب(۲):

ص۵۰
قرار بود آن روز هردو جوابشان را به خانواده ها اعلام کنند. آخرهای صحبتشان بود. زینب به دستان روح الله خیره شده بود که با پوست میوه ها بازی می کرد، بدون مقدمه گفت:«می شه یه سوالی بپرسم؟»
-بله
– چرا دستاتون اینقدر زخمی شده؟
روح ‌الله نگاهی به دستانش کرد. انگار برای اولین بار بود که زخم های دستش را می دید. کمی مکث کرد «دیگه کار منم اینجوریه دیگه»
زینب سرش را پایین انداخت و با دلسوزی گفت:«بیشتر مراقب خودتون باشبن، دوست ندارم آسیبی بهتون برسه.»
روح الله چندثانیه به او خیره ماند. انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دوباره به دستانش نگاه کرد. زخم هایی که به چشم خودش هم نیامده بود، حالا برای کسی مهم شده بود. سرش را بلند کرد. لبخند زد: «چشم از این به بعد بیشتر مراقبم»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

مجید بربری

کتاب مجید بربری: عاشقانه ترین کتاب شهید مدافع حرم، حر زمانه ما… مجید قربانخانی.

 

کتاب مجید بربری
نویسنده: کبری خدابخش
انتشارات شهید کاظمی

بریده کتاب:

توی آن ظلمات شب، تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود. حاج سعید در ماشین را که بست و خواستند راه بیفتند، صدای مجید را شنید که پرده شب را می شکافت و پیش می آمد:
حاج سعید، حاج سعید، عموسعید! به مولا قسم خودت فردا می بینی این دردسر رو، هم خاکش می ‌کنن، هم پاکش می کنن!

بریده کتاب(۲):

از نجف که پیاده راه افتادند به سمت کربلا، مجید با قافله رفقا بود و نبود. شاعر راست گفته بود:
من در میان جمع و دلم جای دیگر است!
هشتاد کیلومتر راه بود و به عبارتی؛ هزار و چهارصد و پنجاه و خرده ای عمود. مجید توی این راه دور و دراز ، آرام بود و مثل آدم غریق، در افکار خودش دست و پا می زد. انگار روی دهانش مهر زده بودند و جز به ضرورت، حرف نمی زد؛ ساکت و خاموش و لب دوخته، عینهو صدف. گرچه بیرونش آرام و خاموش بود، ولی پیدا بود که درونش، طوفان و تلاطم است.

حال مجید تا آخرین عمود و تا خود منزل آخر همین بود، اما همین که پا به حرم کربلا گذاشت و چشمش به گنبد اباعبدالله و بین الحرمین افتاد، همان جا روی زمین فرو ریخت. انگار با قامت فرو افتاده و زانوی در بغل، خودش خیمه عزا شده بود.

بریده کتاب(۳):

راستی حاجی! با این دردسری که برا خودم درست کردم، چی کار کنم؟
عمو سعید یک آن جا خورد، پرسید:
چی داری می گی؟ دردسر چی؟ مجید به جای جواب، آستینش را بالا زد. روی دستش خال کوبی عجیبی بود. عمو سعید تا به حال ندیده بود. شنیده بود بین بچه ها، کسی هست که خال کوبی دارد، اما فکرش را هم نمی کرد آن آدم، مجید باحال و بامرام باشد. هیچی مجید جون، کاری نمی خواد بکنی!
نمی دونم چی کار کنم. آبروم رو برده. ناراحت نباش، خداوند توبه پذیره، خدا می بخشه. اگه نبخشیده بود که این جا نبودی، مدافع حرم نمی شدی. قدر جایی رو که هستی بدون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۰۰ ب.ظ

از چیزی نمی ترسیدم

کتاب از چیزی نمی ترسیدم : زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی
 

کتاب از چیزی نمی ترسیدم: زندگینامه خودنوشت حاج قاسم سلیمانی

 

کتاب از چیزی نمی ترسیدم
نویسندهقاسم سلیمانی
انتشارات مکتب سلیمانی

بریده کتاب:

در همسایگی ما خانه ای بود که آه در بساط نداشت. مادرم که نان می پخت، بچه های او می ایستادند به تماشا. هنوز ایستادن آن دو دختر در ذهنم مجسم است. مادرم چند دسته نان به آن ها می داد و این عمل هر روز تکرار می شد. حتی از شدت گرسنگی تکان نمی خوردند تا دسته های نان را دریافت کنند!

بریده کتاب(۲):

آن روز خیلی توجه نداشتم، بعداً فهمیدم در عشیرۀ بزرگ ما، هیچ کس مثل مادر و پدرم مهمان نواز نیستند. همیشه در خانۀ ما مهمان بود؛ درحالی که خودمان در هفته چند بار نان ارزن می خوردیم. آن روزها نان جو و ارزن، نان فقرا بود.
به هرصورت، به دلیل اعتقادی جدی که در خانه‌ مان وجود داشت که مهمان حبیب خداست، هرگز یادم نمی ‌آید که اخمی یا بی توجهی شده باشد!

بریده کتاب(۳):

در وسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به ساواکی که به او حمله ور شده بود. گفتم: ولش کن!
آن قدر با تندی و شدت این کلام را گفتم، احساس کردم لحظه ای مردد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم!

بریده کتاب(۴):

در تاریکی شب، کفش های پلاستیکی‌ مان که پاره بود و تا حالا چهار بار با انبر داغ آن را پینه کرده بودم، درحال لق زدن در پایم بود. همۀ سر انگشتان پایم، به دلیل برخورد با سنگ، شکسته و خونی بود. روزی نبود که خار در پایمان نرود.
روزها کارمان درآوردن خارها با سوزن بود.
از جوراب هم اصلا خبری نبود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...