مالک زمان
کتاب مالک زمان
کتاب مالک زمان
ناشر: شهید ابراهیم هادی
موضوع: ستارگان درخشان، شهید قاسم سلیمانی
معرفی:
در کتاب مالک زمان، ابتدا سخنان حضرت علی(ع) درباره مالک اشتر بیان شده است و سپس خاطراتی از سردار شهید قاسم سلیمانی ذکر شده که نشان می دهد ویژگی های ایشان بسیار نزدیک به جناب مالک است.
کتاب مالک زمان، در سال ۱۳۹۹ به همت نشر شهید ابراهیم هادی با ۱۲۰ صفحه منتشر شده است.
بریده کتاب:
حاجی گفت: روشی که آنها را دستگیر کردیم روش درستی نبود. ما قرار ملاقات با آنها گذاشتیم.
در ملاقات با حضرت آقا وقتی فهمیدند این گونه عمل کردیم و با آنها قرار ملاقات گذاشتیم و… دستور دادند آنها را آزاد کنید. من که هنوز ماجرا را نفهمیده بودم، از دفترش بیرون آمدم و دستور آزادی را دادم. هنوز یادم هست که می گفت در مرام شیعه علی نیست که به مهمان خود آزاری برساند، حتی اگر مهمان، پدرت را کشته باشد. ص ۳۸
بریده کتاب مالک زمان(۲)
مشغول خوردن شدیم که ناگهان سردار از جایش بلند شد و از آشپزخانه چند ظرف کوچک آورد. ظرف ها را یکی یکی پر کرد و مسئول دفترش را صدا زد و گفت این غذاها را بین نگهبان ها و سربازها پخش کن. من که نظاره گر این ماجرا بودم، ناگهان دیدم سردار چیزی در ظرفش باقی نمانده و نان سنگک را به ظرف خالی می کشد و می خورد. ص ۴۸
بریده کتاب مالک زمان(۳):
بعد از چند ساعت جلسه، دفتر سردار را ترک کردیم. در راه که از پله ها پایین می آمدیم، آن شخصی که فارسی بلد بود به من گفت ما فکر می کردیم با شخصی که لباس نظامی دارد و سیگار بر دهانش هست روبرو هستیم. نمی دانستیم ژنرال سلیمانی این گونه متواضع است. ص ۸۸
بریده کتاب(۴):
حاج قاسم به راننده گفت اول به فرمانداری شهر برو. راننده هم پذیرفت و به آنجا رفت. وقتی رسیدیم، سردار به من گفت پیرمرد را هم با خودت بیاور. وارد مرکز فرماندهی شدیم. تا سردار را دیدند، گل از گلشان شکفت و او را در آغوش گرفتند. انگار فرشته نجاتشان را دیده بودند. بعد از حال و احوال، سردار پیرمرد را نشان داد و گفت ایشان خانه و کاشانه اش را در سیل از دست داده. اگر می توانید، خانه ای با وسایل برایش فراهم کنید، من تمام مبلغش را پرداخت می کنم. ص ۹۸
بریده کتاب مالک زمان(۵):
درب اتاق را باز کردند و وارد شدند. چشمم را پایین انداختم. درست می دیدم. سردار به دیدارم آمده بود. با دستان گرمش مرا به آغوش کشید و چند بوسه مرا مهمان کرد. با آن همه مشغله، بالای سرم نشست و چند ساعت با هم گپ و گفت داشتیم. بعد از آن رو کرد به همسرم و گفت: من تصمیم گرفتم اول هر سال خدمت این جانباز عزیز برسم و به او خدمت کنم. همسرم امتناع کرد. ولی وقتی اصرار سردار را دید، قبول کرد. الان ۲۵ سال از آن ماجرا می گذرد. کار او اول سال این است به کرمان می آید و سری به پدر مادرش می زند و بعد، دو الی سه روز پرستار شخصی من می شود، غذا درست می کند و مرا حمام می برد. ص ۳۲