دشت های سوزان ،صادق کرمیار
دشت های سوزان: داستان یک دختر جنوبی شاداب و پیچ و خم های زندگی اش
معرفی: خودتان را جای دختر زیباروی رمان بگذارید که بهترین تیرانداز است و سوار بر اسب مقابل همه ی جوانان می ایستد…
این کتاب آنقدر جذاب است که وقتی شروع به خواندن میکنی تا تمامش نکنی، دلت آرام نمیگیرد.
خلاصه : داستان از آنجا شروع می شود که یکی از بیلیاقتترین بشرهای این کره ی خاکی می شود شاه ایران (ناصرالدین شاه قاجار را می گویم)
شاهی که نه دین داشت
نه روزگار رعیت، خاطر مبارکش را مکدر می کرد.
شاهی که جانشینش از بد روزگار بی کفایت تر از خودش درآمد و شد مظفرالدین شاه
داستان درباره ی دشتهای سوزان خوزستان است.
دشتهایی که در دل خود هزار داغ سوزان دارد.
دشتهایی که هم عشق آتشین عروس و داماد بر دلش نقش بست و هم تعصبات خانمانسوز شیوخ عرب….
دشتهایی که روی تنش، هم آثار نعلین علما باقی مانده
و هم جای چکمه ی مسترهای خونخوار و نفتخوار انگلیسی
خوزستان، مهد مردان غیور و دلاور چه داغ هایی که ندیده…..
خلاصه که داستان دشتهای سوزان داغ داغ داغ است…..
بریده ای از کتاب(۱):
وریده ، سوار بر اسب از اسطبل بیرون آمد زائر علی به تندی افسار اسب را گرفت: «کدام گوری می روی، این آشوب از جهل و نادانی توست دختر» وریده گفت: «مهمان دار کسی شده ای که دخترت را نشانه گرفته بود!؟» زائر علی گفت:«بیا پایین تا ندادم فلکت کنن یا الله»
بریده ای از کتاب(۲):
بدران اسب خود را در اسطبل آماده می کرد. وریده عقال بدران را برای او آورد. مرتضی را نیز در بغل داشت. بدران مهربانانه به او و مرتضی نگاه کرد و عقال را از دستش گرفت و بر سر گذاشت. وریده مرتضی را به بغل بدران فرستاد و گفت:
«کاش می دانستی سخت ترین روز زن، روزی است که برای رفتن مردش به جنگ با او وداع می کند.»
بدران با لبخند و در حال بازی با مرتضی گفت:
«وشیرین ترین روز، روزی است که مردش با پیروزی از جنگ برگردد، نه؟»
بریده ای از کتاب(۳):
معین التجار از لیفه ی کمرش بسته ی کوچکی بیرون آورد و از داخل آن پودر سفید رنگی را داخل شربت ریخت و آن را حل کرد. بعد به سمت زندان به راه افتاد. به زندانبان اشاره کرد که در را باز کند. شیخ مبارد گوشه ای چمباتمه زده بود. معین التجار اجازه ی دخول گرفت و سینی را روی زمین گذاشت…
بریده ای از کتاب(۴):
گروهی از کارگران هندی و انگلیسی در تالار کاخ فیلیه مشغول سیم کشی برق بودند.چند نفر لوستر بزرگی را آوردند و با زنجیر به سقف تالار آویختند.
خزعل پای پلکان به نرده تکیه داده بود و خرسند کارگران را نظاره میکرد. در همین حال ویلسون وارد اتاق شد. خزعل به استقبال او از پلهها پایین رفت. ویلسون گفت:
«دور نیست که کاخ شیخ خزعل، سلطان عربستان غرق در نور شود.»
خزعل خندید و گفت:
«الحق که شما شایستگی حکمرانی به همه ی دنیا را دارید.»
http://namaktab.ir