نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

آب نبات هل دار

نقد رمان آب نبات هل دار: ترسیمی از فرهنگ پایین مردم

 

نقد رمان آب نبات هل دار نوشته ی مهرداد صدقی
رمان طنز گونه که خنده را به لب ها می نشاند و علامت سوال زیادی را در ذهن ایجاد می کند.

شاید باید مثل اسمش آب نبات می بود یعنی شیرین و خوشمزه و مناسب برای سوغات.
اما هر چه که بیشتر جلو می روی تلخی یک چیز آزارت می دهد و آن هم ترسیمی از فرهنگ پایین مردم در خلال داستان…

این رمان بیان زندگی مردم از زبان نوجوانی ۱۱،۱۰ ساله است که از دیدگاه خودش همه چیز را صادقانه و درست تعریف می کند درباره:

پدر، مادر، خواهر، برادر، مادر بزرگ، فامیل ها، همسایه ها، دوستان، معلم و مدیر، مغازه دار و …

کتاب آب نبات هل دار داستان نوجوانی است که تنبل و دروغگو و بد دهن است.
پدر و مادر بزرگش انسان های عوام پول دوستی هستند.
مادربزرگ علاوه برخصلت پول دوستی بدبین است و البته کمی هم بد جنس و …

هر چه شخصیت از کوچک و بزرگ و پیر و جوان هست غالبا از لحاظ فرهنگی ضعیف است الا:
برادرش محمد که او هم به قول داستان سرش پایین است و الا او هم بله…

خلاصه این که به زبان طنز به وضعیت اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و اقتصادی مردم منطقه ای از ایران می پردازد و منصف هم باشیم طنز را شیرین جلو می برد.

نویسنده در ۵۰،۴۰ صفحه ی آخر تلاش می کند که همه چیز را به صلاح برساند و به خواننده بگوید که با تلاش فراوان، نوجوان داستان شاگرد دوم شد و مودب و مهربان و خلاصه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.

تنها دلیلی که باعث شده است این کتاب را انتشاراتی مثل سوره مهر چاپ و خندوانه آن را معرفی کند، قالب طنز آن است و الا ۵۰ صفحه ی آخر هم، ذهن را از بی شعوری عامه ی مردم پاک نمی کند.

به هر حال برای یکبار خواندن هم توصیه نمی شود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

چایت را من شیرین می کنم

نقد رمان چایت را من شیرین می کنم: کسی کمی سست ایمان باشد در میان چینش داستان و اتفاقات ناگوار آن دست دلش می‌لرزد.

 

نقد رمان چایت را من شیرین می کنم ، نویسنده: زهرا بلند‌دوست
کتاب ماجرای دختری است با پدری از سازمان منافقین و مادری معتقد.
اما سارا در این میان تنها برادرش، دانیال را دوست دارد و شیفته اوست.
او پدرش را سازمانی متعصب و مادرش را مذهبی بی‌عرضه می‌داند.

مادر این داستان اهل جنگیدن برای حفظ زندگی و شور و نشاط خانواده اش هست یا نه؟
اگر اهل مبارزه است پس نمی تواند افسرده باشد.
اگر اهل مبارزه نیست، پس چرا با دو بچه و همسر منافقش رفته خارج از کشور و طلاق نگرفته از همسرش؟

این مادر انقدر افسردگی می گیرد که به انسان القا می شود که:
اگر پای دینت بایستی در آخر افسردگی می گیری !!!
اما آیه قرآن است که «ان تنصرو الله ینصرکم» : اگر خدا را یاری کنید خدا هم شما را یاری می نماید.
مادری که اینگونه مقابل پدر می ایستد، پس کجاست یاری خدا برای او؟ چرا واقعیت که برخورد محبت آمیز خدا با بندگان مومنش هست در کتاب به خوبی نشان داده نشده؟!

جذابیت کتاب خوب است و مخاطب را به دنبال خود می‌کشاند.
نویسنده می‌کوشد خدا، اسلام، انقلاب، سپاه و اطلاعات را خوب معرفی کند و داعش و اربابانش را پلید….

نمی‌گویم موفق نبوده است اما کتاب با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کند که معرفی آن به عنوان کتاب خوب جای تأمل دارد.

اما برخی از این مشکلات:

۱. ابتدای کتاب، قوت داستان در نقد خدا و اسلام زیاد است، نویسنده خوب از خجالت خدا و مذهبی‌ها درمی‌آید.
اگر کسی کمی سست ایمان باشد در میان چینش داستان و اتفاقات ناگوار آن دست دلش می‌لرزد و به سارا و ساراها حق می‌دهد که این چه خدایی است….


بیش از اندازه حس نفرت دختر داستان زیاد است به طوری که از ابتدا تا انتهای داستان به خدا و مسلمانان دری وری می گوید، در صورتی که این حس نفرت بسیار زیاد ، مربوط به این سن نیست؛
بلکه مربوط به یک خانم ۶۰ ساله است .
در این سن ، این حس بسیار راحتتر از این حرفها عوض می شود.

اما در ادامه ی ماجرا که سارا می‌ خواهد از اسلام دفاع کند جریان چندان منطقی نیست؛
بلکه خواننده با دختری احساساتی روبروست که تحت تأثیر جو و دلی که درگیر عشق است، اسلام را می‌ پذیرد.
مغالطات اول داستان باید جای خود را به منطق بدهد که این اتفاق نمی‌ افتد.


۲. دیالوگ های سارا به دختری که در آلمان بزرگ شده نمی‌ خورد؛
بلکه بیشتر شبیه دختران احساساتی و گاهی لوس است که در همین کوچه پس کوچه‌ ها بزرگ شده‌ اند.
البته این بیان ، تعریف از تربیت شده‌ های خارج نیست، نوع بیان مدنظر است که حرفه‌ ای نوشته نشده.


۳. طی یک سری اتفاقات پسری جوان می شود حافظ این دختر جوان ، که بعدا شهید می شود.
رابطه سارا با حسام که نامحرم هستند اصلا صحیح نیست و وزارت اطلاعات قطعا برای چنین مواردی نیروی زن قرار می‌دهد.
این همه خلوت و قرآن خواندن و لقمه گرفتن….

دختر ویژگی خاص خوبی ندارد که پسر بخواهد عاشق او بشود، آن هم پسری که اینقدر فعال و… است.
به صحنه های تکراری زیاد پرداخته است و اینکه واضح صحنه های عشق بازی دختر و پسر را بیان کرده که این دور از شان مدافعان حرم است.
شخصیت ها، شوخی ها و مراوده هاشون سبک است.


۴. حسام پس از عقد در جواب سارا که می گوید: «مگه تو رنگ چشمهایم رو دیده بودی؟» ؛

جوابی می‌ دهد که شأن بچه‌ های اطلاعات را زیر سؤال می‌برد.

۵. مادر سارا زن مذهبی و بی‌ عرضه‌ ای است که جز دعا چیزی بلد نیست.
با توجه به عاقبت بخیری دانیال و سارا می‌ شد تمام این دعاها و رفتارهای مادر جهت صحیح به خود بگیرد.

۶. نویسنده تا توانسته اتفاقاتی آورده تا کشش داستان را زیاد کند به طوری که حوصله ی خواننده از این همه اتفاقات که گاهی طی ۲ ،۳ صفخه پیش می آید سر می رود و از این همه کش و قوس خسته می شود.

نقاط مثبت:

داعشی ها را خوب زیر سوال برده است.

اطلاعات و سپاه را خوب نشان داده است.

منش رفتاری غرب در مقابل داعشی ها را بیان کرده است.

اخلاق متدین را خوب نشان داده است.

بدی سازمان مجاهدین را خوب نشان داده است.

معما گونه بودن داستان آن را جذاب کرده است..

در مجموع خانم بلنددوست نویسنده توانایی است که با اصلاح این موارد و تلاش در عرصه نویسندگی، می‌ تواند آینده‌ ی خوبی داشته باشد ان‌ شاالله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

آخرین پدر خوانده

نقد رمان آخرین پدر خوانده: بیان فرهنگ و تمدن آمریکا از زبان و نگاه خودشان

 

نقد رمان آخرین پدر خوانده نوشته ی ماریا پوزو.
آخرین پدر خوانده، به بیان فرهنگ و تمدن آمریکا از زبان و نگاه خودشان می پردازد.

نویسنده ی آخرین پدر خوانده با شجاعت تمام آنچه که در فضای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و خانوادگی آمریکا دارد رخ می دهد را به تصویر می کشد.
حتی خیلی ریز به جریانات پشت پرده هالیوود هم اشاره می کند.
تمام جنایت ها،
خیانت ها،
خباثت ها و …
و همه هم یک حرف دارد: “حیوانیت”.
حیوانیت، آن چه که پایه ی تمدن آمریکا و اروپاست
و به قول سعدی:
خور و خواب و خشم و شهوت پایه های اصلی تفکری شان است.

قمار، شراب ، سکس ، قتل در سراسر رمان نمود بارز دارد.
فجیع تر آنکه زن تنها جسمی است که آمده تا لذت مرد را تأمین کند.

چقدر خوب می شد جوانان ما که شیفته فرهنگ آنها هستند و تمام تلاششان را می کنند تا نشانه ای از تمدن غربی را در ظاهرشان جلوه گر کنند، این کتاب را کامل بخوانند.

سپس به چند سؤال جواب بدهند:

۱-آیا زنان ما واقعأ، دلشان می خواهد که تنها و تنها جسم شان دیده شود؟ آن هم برای بهره بردن مردان؟

۲-آیا مردان ما، تمام هم و غم شان خوراک و لذت و پول است؟

۳-و آیا کسی که این کتاب را می خواند، باز هم می تواند از نظر عقلی از تمدن غرب و آمریکا دفاع کند؟

گاهی دشمن تمام ضعف ها و کاستی هایش را، واضح بیان می کند.
چرا ما نمی خواهیم این را درک کنیم.

وقتی با جمع دوستان این کتاب را نقد کردیم، همه اعتراف می کردند که چقدر تمدنشان پست و بی مایه است.

خود نویسنده، رمان را آنگونه تمام می کند که باید:
پدر خوانده ای که می میرد و خاندانش از هم می پاشد.
و آخرین پدر خوانده، نمایش صحنه آخر…

عمر تمدن آمریکایی بر جان انسانهاست.
پدر خوانده ای ظالم، وحشی، بیمار و بی رحم و بی رمق.

و”کراس” شخصیت مهم رمان که (از کودکی تا جوانی روند رشدش و فرهنگی که در آن بزرگ شده) در این کتاب آمده است،
نماد جوانانی است که از قمار دست می کشند و دوری می کنند، از فضای قتل و کشتار و سکس می گریزند تا زندگی کنند.
نماد دنیایی که می خواهد طعم زندگی آرام را بچشد.
کاش به دیده ی عبرت این رمان را بخوانید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

رهش

 

نقد رمان رهش: امیرخانی رهش را نه هنرمندانه، که مبغوضانه نوشته است؛ بر هر چه هست.

 

نقد رمان رهش ، نویسنده: رضا امیرخانی

مقدمه:

کتاب را می‌ خری چون امیرخانی نوشته؛
کتاب را تا ته می‌ خوانی چون امیرخانی نوشته؛
متحیر می شوی؛
می‌ بندی و رویش فکر می‌ کنی و می‌ گویی یعنی این همان است که دو سه سال وعده داده بود؟!
متحیر می‌ مانی که یعنی امیرخانی نوشته بود!!!

البته شک نکنید که امیرخانی نوشته است،
چون ارمیا روح کتاب است؛ همان ارمیای معروف.

کلیت موضوع کتاب:

این نوشته ی امیرخانی، نقد اوضاع و احوال تهران نیست.
اوضاع و احوال به گند کشیده شده دنیاست که همه را در خود می‌ کِشد و می کُشد.

روح و جسم آدم ها را به مرور تسخیر خودش می‌ کند و با اثر گذاری نقطه نقطه خفه می‌ شوند،
بدون آن‌ که گناهی داشته باشند.

بی دین‌ ها، به معنای تام و تمام، بی اعتقادها حتی به نظم هستی، سوارکارند(سرمایه دارهای فئودال بی دین) و همه را هم، رام و همراه خودشان می‌ کنند.

همه ی بی دین‌ ها، همه ی بی خیال‌ ها، همه ی سست ایمان‌ ها، همه ی مدعان ایمان را

و حتی آدمی هم اگر مخالف این نظام می‌ شود،
نه از روی سبک و روش الهی است بلکه از روی نیاز به زنده بودن و حیات راه به جایی نمی‌ برند و محکوم به مرگند… مرگ تدریجی.

امیرخانی می خواست در قالب علا و ایلیا و لیا که یک خانواده‌ اند نظام از هم گسسته خانواده فعلی را در رمان رهش بیاورد،
در قالب شخصیت های متفاوت و کم، داستان نظام پاره پاره فعلی کشور را بگوید.

 

حرف آخر:

ساز زدن هر کسی برای خودش، نه برای مردم و ناتوان بودن مدیریت کلان نگر و خیانت ها و … حداقل نتواسته بود ذهن خواننده را منسجم نگه دارد. تشتت مدیریت کلان در تشتت نوشته های امیرخانی هم موج می زد.

ذهن و فکر خواننده به جایی می رسید که
فقط می خواست کتاب تمام شود تا بگوید کتاب امیرخانی را خوانده است.
همین بیان صحنه هایی که فقط فضای رمان را خراب می کند به خاطر آنکه نویسنده می خواهد بگوید فضای شهری این قدر تهوع آور است؛
مثل صحنه ی ترافیک و شماره یک…. پرواز و شماره یک و … که اصل حرف نویسنده است؛
ذهن را اذیت می کند و عصبانیت او از این مدل را نشان می دهد.

امیرخانی رمان رهش را نه هنرمندانه، که مبغوضانه و ….. نوشته است؛ بر هر چه هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

باغ کیانوش

کتاب باغ کیانوش: یک نبرد بسیار هیجان انگیز و متفاوت…

 

کتاب باغ کیانوش
نویسنده: علی اصغر عزتی پاک
انتشارات: کانون پرورش فکری کودک و نوجوان

خلاصه:

داستان دو نوجوان روستایی است که می خواهند به باغ یکی از اهالی روستا بروند. این فرد باغ دار به باغ خود بسیار حساس است و اجازه ی ورود به آن را به هیچ کس نمی دهد. یک روز که جشن عروسی پسر باغ دار بود، این دو نوجوان دور از چشم همه به باغ می روند در این هنگام باغ دار به باغ خود سر می زند و متوجه چند نوجوان در باغ می شود. در این زمان که زمان جنگ هشت سال بود ناگهان هواپیمای عراقی سقوط می کند و داخل باغ می افتد. سرباز عراقی که از سقوط هواپیما جان سالم به در می برد، باغ دار و بچه ها را گروگان می گیرد تا بتواند فرار کند. اهالی روستا متوجه موضوع می شوند و باغ دار و نوجوان ها را نجات می دهند.

بریده کتاب:

کیانوش گفت: “آدمیزاد همین است. تا چیزی را با چشم‌های خودش نبیند باور نمی کند. تازه این که فقط اثر یک گلوله کوچک است؛ اگر گروه‌ گروه بچه‌ های زیر آوار مانده ‌ی همدان را ببینی چه می‌ کنی؟ هیچ می ‌دانی با آن بمب‌ هایی که ریخته‌ ای روی همدان و شهرهای دیگر، چند نفر از این بچه‌ ها را کشته‌ ای؟”

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

کتاب چاقالوی من: کتاب تاریخ مستطاب آمریکا

 

کتاب چاقالوی من: کتاب تاریخ مستطاب آمریکا

 

خاطراتی از : کتاب تاریخ مستطاب آمریکا


قرار بود بریم مسافرت،
علاوه بر وسایل شادی و نشاط و لباس و جیلینگ و پیلینگ هام، دو تا کتاب تو ساکم گذاشتم که این چند روز تو وقت های تنهایی ام بخونم.


یک کتاب باریک به اضافه یک کتاب که فقط بخاطر تبلیغات بسیار زیاد اطرافیان سراغش رفتم
و چون خیلی تبلیغات اثر نگذاشته بود کلا با اخم نگاهش می کردم و نیت کرده بودم یه کمی ازش بخونم که وقتی صاحبش گفت خوندی: بگم: آره یه مقدارش رو خوندم.


آخه قطور بود و جلد غیرجذاب و بسییییار جدی داشت و یه اسم عجیب و قلمبه سلمبه: تاریخ مستطاب آمریکا.


عصر بود، همه یا خواب بودن یا در حال غلتیدن برای خواباندن خودشون.
منم با خوشحالی رفتم سرم رو گذاشتم رو بالش و کتابم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن کتاب روان شناسی باریک کوچکم … یکم که خوندم دیدم خوابم گرفت از بس هرچی بلد بودم توضیح داده بود…

با کتاب خداحافظی کردم و گذاشتمش کنار و تا حالا هم هنوز نخوندمش.

به ناچار رفتم سراغ کتاب قطور با اینکه ازش ترسی پنهان داشتم.
هرچی بیشتر می خوندم چشمام گشادتر می شد،
کم کم بلند شدم و نشستم، چند صفحه یک بار کاریکاتور داشت، کلی با ذوق می دیدمشون و می رفتم سراغ صفحات بعد…


چقدر اون روز دوس داشتم همه را پیش پیش کنم که از خواب بیدار نشن و بتونم کتابم رو بخونم…
یک کتاب بسیار خوب و فوق العاده با متنی طنز و خوشمزه.

بیشتر…
کاریکاتورهایی از کتاب تاریخ مستطاب آمریکا

بیشتر…
مطالعه خاطره جالب دیگری از همین کتاب

بیشتر…
خلاصه ای از کتاب تاریخ مستطاب آمریکا و دردسرهای نوشتن آن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۰۰
نمکتاب ...
چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ

حجره پریا

نقد رمان حجره پریا: نگاهی به ابعاد مختلف کتاب حجره پریا

 

نقد رمان حجره پریا نوشته ی محمدرضا حدادپور جهرمی

ابعاد داستان

حجره­ پریا داستانی چند بعدی است و اگر منصفانه بخواهد در ترازوی نظر بنشیند، باید از تمام زاویه­ ها مورد بررسی قرار بگیرد.

ظاهر داستان اجتماعی است، باطنش امنیتی سیاسی است.
و ظاهرش و باطنش، فریاد تهاجم فرهنگی است.

توهم دشمن، توهم این که برای براندازی ما دارند برنامه دقیق و همه­ جانبه­ می­ چینند، توهم این که ما این­قدر مهم هستیم که زمین و آسمان را به هم بدوزند تا ما را از بین ببرند،
شاید توسط عده ­ای مورد تمسخر قرار بگیرد اما حقیقت مثل روز روشن است و انکار نشدنی. این دست مطالب باید به گوش نسل امروز برسد تا بخوانند و از خواب خرگوشی بیرون بیایند.

اما بعد….

نگاه نویسنده به فضای طلبگی:

نگاه منتقدانه و شجاعانه­ ی نویسنده حجره پریا به فضای خواب­ آلود طلبگی، به دور از تعصب و با چشم تیزبین و دل درد مند قابل تقدیر است و صد البته درست،
چه اگر حوزه­ های علمیه و طلاب ما وظیفه­ ی تبلیغی و تبشیری خود را متناسب با زمانه و با روحیه­ ی انقلابی انجام داده بودند،
فی­ الحال این­ طور نبود که هفتاد در صد جامعه را ماهواره گرفته باشد و کمتر از ۴۰ درصد جوانان ایران نماز بخوانند و ایران اولین کشور وارد کننده لوازم آرایشی باشد،
چه برسد به فضای مجازی که خود قصه و غصه دیگری است
و حوزه ­ی علمیه عقب است از همت بلند جوانان غیور ما.

واقعیت موجود حوزه­ های خواهران اسفناک ­تر از اینی است که نویسنده ترسیم کرده است،
چه این که خواهران طلبه ­ای که برای سند ۲۰۳۰ امضاء جمع می­ کردند توسط مسئولین حوزه خواهران مورد توبیخ قرار گرفتند و امضاء و… تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل…

نگاه مسئولین کشور به مسایل امنیتی:

از نظر امنیتی هم که وقتی بزرگِ تشخیص مصلحت، می­ گفت تسلیحات نظامی نمی­ خواهیم
و بزرگِ دستگاه اجرا، نیروی نظامی را تحقیر می­ کند
و بزرگِ دستگاه اطلاعات فقط به خاطر اینکه سید است وزیر اطلاعات شده است نه به خاطر توانمندی­ اش،
خب جاسوس ­ها می­ آیند و می­ روند و می­ مانند همین جوان­ های مظلومی که جان بر کف نظام را نگه­ داشته ­اند…
هر چند خوب بود و جا داشت نویسنده با سرعت نگذرد از این مقوله و کمی بیشتر به این درد بپردازد.

 

کتاب امنیتی حجره پریا:

به هر حال کوتاه سخن این­که حجره­ ی پریا، نه اولین پرونده­ ی امنیتی ما و نه پیچیده ­ترین آن­هاست.

نه سربازان گمنام امام زمان(عج) کارشان به این سادگی است
و نه ما مطلعیم که دشمن چه کرده و چه ­ها دارد می کند.

نه مسئولین ما که عده ­ای­ شان نفوذی هستند کوتاه می­ آیند، مگر به قیمت تغییر حکومت و نه مردم ما می­ گذرند این اتفاق بیفتد.

نه دشمن را باید دست کم گرفت و نه دوست را تنها گذاشت.

نه می­ شود بی­ خیال نظام جمهوری اسلامی شد
و نه خدا ما را می ­بخشد اگر سرمان گرم زندگی خودمان باشد فقط.

و نه مامورین ما این قدر که در کتاب آمده سر به هوا هستند که نتوانند جان چند دختر را حفظ کنند و در این کتاب در حقشان ظلم شده است که ضعیف و سر به هوا نشان داده شده ­اند.

نه دشمن این قدر پر قدرت است که بیاید بزند و بکشد و برود
و مامور ما نتواند هیچ کاری کند که اگر این طور بود الان کشور شده بود افغانستان.

نه ترسی مقابل دشمن هست و نه ضعفی.
اقتدار ما پابرجاست به هوشیا ری نیروهای ما!

و نه آقای حداد پور حاضر است کمی،
فقط کمی
قلم­ش را بهتر کند و این رمان­ ها را سر و سامان بهتری بدهد که حیف نشود.

تا اعتراض هم می­ کنی در کانالش رای گیری راه می­ اندازد…

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۰۰ ب.ظ

مزار شریف

معرفی کتاب – برگه 2 – بهترین معلم

گمشده مزار شریف: شهید است و ماندگار در تاریخ… بخوانی در ذهنت هم ماندگار می شود

 

گمشده مزار شریف
نویسنده: سعید عاکف
انتشارات کتابستان معرفت

بریده کتاب گمشده مزار شریف :

ما هنوز به قولی که پاکستانی‌ ها به وزارت امور خارجه ایران داده بودند، دلخوش بودیم.
اما این‌بار جوان طالب (از نیروهای طالبان)، همین که روبروی ما قرار گرفت، از جنس پشمک بودن این قول و قرارهای سیاسی را نشان داد!
با اسلحه‌ ای که در دست داشت، دو، سه تیر به طرف سقف شلیک کرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و خیلی راحت و در کمال بی‌ رحمی همه را بست به رگبار … در آن لحظه‌ ها، نفسم را در سینه حبس کرده بودم. چند تا از بچه‌ها در دم شهید شده بودند.
یکی از آن‌ها ناصری بود که بدن مطهر و خونینش افتاده بود روی من.
معلوم بود دارد آخرین نفس‌ها را می‌ کشد.
با همان آخرین رمق اش، مشغول شد به گفتن ذکر مقدس حضرت سیدالشهدا سلام‌الله‌علیه.
صدای یا «حسین یا حسین» گفتنش هنوز هم توی گوشم است.ص ۵۰

بریده کتاب(۲):

وقتی رسیدم پای پله‌ های هواپیما (فرودگاه مزار شریف)، دیدم خلبان و کمکش آمدند سد راه ما شدند….
من، احمدی(یکی از نیروهای شجاع و دلیر شهید ناصری در افغانستان) را سوار کردم و خودم برگشتم، که ای کاش هیچ وقت این کار را نکرده بودم!
با این‌که هنوز چند تا مسافر پایین بودند، ولی در کمال تعجب دیدم خلبان و دار و دسته اش در هواپیما را بستند. بی‌اختیار دلم ریخت. از پله‌ها رفتم بالا ببینم موضوع چیست. در محکم شده بود چند بار مشت کوبیدم بهش، حتی داد و فریاد کردم، فایده‌ای نداشت. آمدم پائین. قصد داشتم به سرعت بروم دنبال رئیس فرودگاه که دیدم در باز شد. دویدم بالا. تا آمدم بروم داخل هواپیما، یک‌ دفعه دیدم نعش خونین و مالین احمدی را انداختند توی بغلم و گفتند: حالا برید رد کارتون …ص۲۳۴

بریده کتاب(۳):

افغانستان همیشه آشفته ترین اوضاع اقتصادی، سیاسی و نظامی را داشته است. در کشورهایی مثل لبنان و بوسنی، تنها معضل و مشکل بچه‌ها، جنگ و درگیری با دشمنانی مشخص و شناخته شده بود ولی در افغانستان، کسی مثل ناصری واقعاً یک سر داشت و چند هزار سودا! چرا که توی این کشور اختلاف‌ها و چنددستگی‌های بی‌ حد و حصر، همواره بی داد می کرده است. ناصری از یک طرف باید حرص و جوش گرسنگی و فقر شدید بسیاری از مردم آن سرزمین را می‌ زد و از یک سو که سوی حیاتی‌ تر و مهم‌ تر بود با دشمن بی‌ منطق و قداره بندی مثل طالبان و القاعده مقابله می‌ کرد. پدرهای ناخلف این گروهک‌ها مثل عربستان و انگلیس و آمریکا به‌ خوبی فهمیده بودند در جبهه نبرد رودررو، حریف بچه شیر های علوی و فاطمی نمی‌ شوند؛…ص۲۳۸

بریده کتاب(۴):

خدا می‌داند ناصری برای حفظ اتحاد مسلمانان، و حل اختلاف بعضاً اسفناک شان در آن دیار، و جلوگیری از بروز جنگ‌های خونین بین آن‌ها؛ چه انرژی و توانی را صرف می‌ کرد. می‌ خواهم این را بگویم که هر روزش در افغانستان با هزار و یک خون دل خوردن می‌ گذشت؛ در بین نیروهای مؤمن و وفادار به اسلام که بدون هیچ چشم داشتی، در خارج از کشور فعالیت می‌ کردند، او و هم‌ رزمانش در بحث مظلومیت و غریبی حرف اول را می زدند. به نظرم آن‌ها در بحث نحوه شهادت هم گوی سبقت را از خیلی از همتاهای خودشان ربودند.

طالبان بعد از جریان هجوم وحشیانه به کنسولگری ایران، برای مخفی ماندن آثار جنایتشان، جنازه شهید ناصری و دوستانش را ابتدا توی یک چاه انداختند، بعد از چاه درآوردن و بدون این‌ که حتی آن‌ها را داخل تابوت بگذرند، در مدرسه نزدیک کنسولگری دفن کردند. وقتی مردم به محل مشکوک شدند، دوباره جنازه‌ها را بیرون آوردند و بردند قندهار دفن کردند. نهایتاً وقتی فشار ایران شدت گرفت و خود را درگیر یک جنگ قریب‌الوقوع دیدند؛ مجبور شدند برای بار چندم نبش قبر کنند و با خواری و ذلت، جنازه‌ها را برگردانند.
به نظرم از این بعد هم حاجی تو بحث غریبی و مظلومیت، حرف زیادی برای گفتن داشتند. ص ۲۳۹

بریده کتاب(۵):

آن روز حال و هوایی دیگری پیدا کرده بود؛ آن روز که تازه از سفر افغانستان برگشته بود. گیرایی و جذابیت چهره‌اش بیشتر شده بود. بچه‌ها می‌ گفتند: با پرواز مزارشریف مستقیم اومد مشهد.
ولی این‌که چرا همچین حال و هوایی پیدا کرد، کسی چیزی نمی‌ دانست دفعه‌های قبل وقتی از گرد راه افغانستان می‌ رسید، معمولاً یکی دو ساعتی می نشست پیشمان و سعی می‌ کرد ما را نسبت به مسائل جدیدی که اتفاق افتاده، توجیه کند؛ این بار ولی انگار جوری از عالم بریده بود که حس و حال صحبت کردن هم نداشت.
خیلی زود رفت.ص ۲۴۹

بریده کتاب(۶):

حاجی آن شب بالاخره نطقش باز شد، همزمان بغضش هم ترکید، بغض بچه‌ها هم سر باز کرد. حال خشم و اندوه بی‌ پایان بچه ها را به خوبی فهمیده بود. می شناختشان. می‌دانست این‌طور وقت‌ها بچه شیرهای بی‌ قرار را فقط باید برد در خانه «شیر خدا» و چه زیبا هم برد!

بچه‌ها فکر می‌ کنید تو اون لحظه هایی که بی بی حضرت صدیقه سلام‌الله علیها پشت در و جلوی اون جماعت هتاک و بی‌ منطق قد علم کرده بودند، به چیزی غیر از انجام تکلیف و بندگی فکر می‌ کردند؟
کسی نماند که بغضش نترکد و سیل اشکش جاری نشود.
با هق‌هق گریه چند جمله‌ ای دیگر هم از سقیفه و بدعهدی‌های نمک خرده‌ ها و نمکدان شکستن ها گفت و بعد زد به صحرای کربلا، و به غربت و مظلومیت آقا امام حسین سلام‌الله علیه.

بریده کتاب(۷):

در تمام عمرم، هیچ وقت خودم رو مثل آن شب به بیت وحی و به صحرای کربلا نزدیک ندیده بودم؛ و هیچ وقت مثل آرامشی را که بعد از آن گریه‌ ها نصیبم شد، تجربه نکرده بودم. ص۲۹۸

بریده کتاب(۸):

قرآن را برداشتم. رو به قبله ایستادم.
قلب نگران و دل پریشان، حال توسل را داده بود؛ چند تا صلوات فرستادم.
به نیت باخبر شدن از احوال حاجی، لای قرآن را باز کردم.
به محض این که چشمم به اولین آیه از صفحه سمت راست افتاد، گویی هاتفی از عالم غیب خبری موثق را به گوش جانم خواند.
«و سلام‌علیه یوم ولد و یوم یموت یبعث حیا» یک آن خودم را غرق در عالمی از نور دیدم، و ناصری گویی از آن عالم بهم لبخند زد.

حال‌ و هوای عجیبی پیدا کردم بی‌ اختیار گریه‌ ام گرفت و آن‌ قدر از خود بی‌ خود شدم که صدای هق‌هق هم به زودی بلند شد.
بچه‌ها و مادرشان سراسیمه ریختند توی اتاق. قبل از این‌ که سوالی بپرسند، گفتم:
بچه‌ها، آقای ناصری شهید شده! تعجب و حیرت شان بیشتر شد.
گفتند: چی داری می‌ گی بابا؟!
با اطمینان حرفم را تکرار کردم. پرسیدند:
از کجا فهمیدی؟
آیه‌ ای را که آمده بود نشانشان دادم گفتم:
از اومدن این آیه یقین کردم که حاجی شهید شده…ص۳۲۹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۰۰
نمکتاب ...
يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ

سنگ سلام

کتاب سنگ سلام: هیجان و کمی ترس را با هم در این کتاب جذاب تجربه کنید…

کتاب سنگ سلام
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی

معرفی:

تاحالا با دوستانت کوه رفته ای؟ در حالی که راهنمایت گم تان می کند و یکی دوشب در به درید و به گروهی برمی خورید که در کوه دنبال گنج هستند و دوست شما را گروگان می گیرند…
کتابی پرهیجان وکمی هم ترسناک …اما جذاب وقشنگ…

بریده کتاب:

در فیلمی که دیده بودم، جک، شب ها کارهایی می کرد که روزها اصلاً یادش نمی آمد چی بوده و چرا آن ها را انجام داده. آیا نعمت هم همینطور شده بود؟
انگار راه دیگری نداشتم جز آنکه تعقیبش کنم. سرازیر شدم تو دره و بعد شروع کردم به بالا رفتن از دامنه. حالا باز هم نمی دیدمش؛ اما بعد یواش یواش صدایی شنیدم. صدای باد نبود. صدایی بود که اول نمی فهمیدم چیست؛ اما کم کم و به سختی دریافتم که صدای جابه جایی است… آره! صدای جا به جایی سنگ، آن هم شبانه و در بالای کوهستان! دیگر بند دلم می خواست پاره شود. چه خبر بود اینجا؟ انگار همه چیز تبدیل می شود به کابوسی عجیب و غریب؛ آن هم، با سرعتی باورنکردنی. صفحه۱۳۷

بریده کتاب(۲):

سیخ و بی حرکت ایستاد لای سیاهی..آن قدر بی حرکت شد که کم کم به شک افتادم که نکند واقعا سنگ شده باشد او؟!
نکند سرنوشت ما هم این باشد که یکی یکی کشیده شویم به این بالا و تبدیل شویم به ستون سنگی؟! خوشبختانه آخرین ستون تکان خورد و از بقیه جدا شد راه می رفت و تکان می خورد…
راه که می رفت، حتم کردم که او “نعمت” است. با این حال خودم را کشیدم پشت تخته سنگ. از نزدیکی ام گذشت بی آنکه مرا ببیند. خود خودش بود. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم: «نعمت آهای!»
بد جوری جا خورد. برگشت طرف من: «تو اینجا چیکار می کنی؟ ترساندی مرا لعنتی!»
این درست همان چیزی است که من هم باید از تو بپرسم. آمد جلوی صورتم، زل زد بهم. شاید او هم به وجود من شک کرده بود. صفحه۱۳۹

بریده کتاب(۳):

برای چه دنبالم افتاده ای؟ چرا یواشکی؟!
دیدم خبری نشد از برگشتنت، نگرانت شدم.
پس چرا خودت را نشان ندادی؟
توضیحش سخت بود و شاید هم غیر ممکن. از خیرش گذشتم: «تو داشتی چه کار می کردی آن بالا؟»
راه افتاد. من هم دنبالش کشیده شدم.
ولش کن. از صدایش ناراحتی می بارید.
چی چی رو ولش کن! داشتم از ترس دیوانه می شدم… با با تو دیگر که هستی!
یعنی چی؟!
اصلاً هستی؟ دوباره پرسید: «یعنی چی؟!» کفتم: «یعنی وجود داری؟»
دستش را بالا آورد انگار می خواست مرا براند: «دیوانه!»
جدی گفتنم! ببین تا الآن اگر بگویی نه خودت وجود داری و نه قباد، باور می کنم.
لیز خورد رو علف ها. بوته ای را چسبید و خودش را نگه داشت تا نیفتد. زمین حسابی خیس بود
گفت: «چرا این حرف ها را می زنی؟»
گفتم: «چرا؟! واقعا نمی فهمی؟»
گفت: «نه به جان تو!» صفحه
۱۴۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۰۰
نمکتاب ...
شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

سرچشمه حیات

کتاب سرچشمه حیات: پرسش و پاسخ های معرفتی پیرامون حضرت حجت (عج)

 

کتاب سرچشمه حیات
نویسنده: مجید جعفرپور

بریده کتاب:

یکی از مهمترین وظایف محب امام زمان عجل الله، ثابت قدم بودن بر اطاعت از مولای خویش است؛ و این مهم محقق نمی شود مگر با این عقیده زندگی کند که بداند هر عملی انجام دهد در محضر خدای سبحان و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) و امام زمان عجل الله است.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۰۰
نمکتاب ...