باغ کیانوش
کتاب باغ کیانوش: یک نبرد بسیار هیجان انگیز و متفاوت…
کتاب باغ کیانوش
نویسنده: علی اصغر عزتی پاک
انتشارات: کانون پرورش فکری کودک و نوجوان
خلاصه:
داستان دو نوجوان روستایی است که می خواهند به باغ یکی از اهالی روستا بروند. این فرد باغ دار به باغ خود بسیار حساس است و اجازه ی ورود به آن را به هیچ کس نمی دهد. یک روز که جشن عروسی پسر باغ دار بود، این دو نوجوان دور از چشم همه به باغ می روند در این هنگام باغ دار به باغ خود سر می زند و متوجه چند نوجوان در باغ می شود. در این زمان که زمان جنگ هشت سال بود ناگهان هواپیمای عراقی سقوط می کند و داخل باغ می افتد. سرباز عراقی که از سقوط هواپیما جان سالم به در می برد، باغ دار و بچه ها را گروگان می گیرد تا بتواند فرار کند. اهالی روستا متوجه موضوع می شوند و باغ دار و نوجوان ها را نجات می دهند.
بریده کتاب:
کیانوش گفت: “آدمیزاد همین است. تا چیزی را با چشمهای خودش نبیند باور نمی کند. تازه این که فقط اثر یک گلوله کوچک است؛ اگر گروه گروه بچه های زیر آوار مانده ی همدان را ببینی چه می کنی؟ هیچ می دانی با آن بمب هایی که ریخته ای روی همدان و شهرهای دیگر، چند نفر از این بچه ها را کشته ای؟”
بریده کتاب(۲):
حمزه برگشت و رد نگاه عباس را گرفت و رفت سمت دودها و چیز سفیدی که در دل آسمان رها بود. راه افتاد و رفت. ایستاد کنار عباس. کیانوش هم از روی موتور پایین آمد و چشم دوخت به آسمان. چیز سفید در وسط زمین وآسمان تاب می خورد و انگار پایین می آمد؛ چون دم به دم بزرگ و بزرگ تر می شد. حمزه خودش را کشید کنار موتور و دست گذاشت روی زین گرم. سفیدی همین طور پایین آمد و پایین تر. کمکم شکل گرفت و مشخص شد که چیز دیگری هم از این سفیدی بزرگ آویزان است.
بریده کتاب(۳):
عباس نگاهش را از چشم های حمزه که انگار نفوذ کرده بود به عمق تپه، گرفت و رو به باغ گفت: “نگاهش کن؛ انگار بهشت است! بیخود نیست کیانوش این همه جوان مانده. به خاطر این باغ است دیگر!” و بعد لبخندی نشست گوشه ی لبش.
مادرم میگوید: “هر موقع این طایفه ی کیانوش عروسی ای، جشنی، چیزی داشته باشند، حتماً یک بلایی سرشان می آید. دیشب دعا می کرد و می گفت خدا به خیر بگذراند!”
حمزه گفت: “شکر خدا که امروز بلایی سرشان نیامد!”
– بلای این دفعه شان ما هستیم که می رویم خراب شویم روی باغشان
بریده کتاب(۴):
به سرش زد یک بغل دیگر از آتش بردارد برود پشت خرمن. همین که دست برد به دسته ای که آتش هنوز در برگ هایش بود، کیانوش بهت زده از پشت خرمن درآمد. داد زد: “چه کار می کنی خانه خراب کن؟”
کیانوش دستهایش را به نشانه ی درماندگی انداخت هوا و از خرمن فاصله گرفت. نگاه مبهوتش را دوخت به زبانه های پر پیچ و تاب آتش و دودی که به آسمان می رفت. حمزه کم کم از خرمن فاصله گرفت و بعد دوید و خرمن را دور زد و دوید به طرف عباس. هنوز چند قدمی با جایی که عباس زار و زخمی افتاده بود فاصله داشت که متوجه شد او سر جایش نیست.
مرتبط با کتاب باغ کیانوش 👇🏻👇🏻👇🏻
بیشتر بخوانیم…
کتاب سایه ی ملخ : یک ماجراجویی هیجان انگیز، جذاب، نوجوانانه و بشدت خواندنی…