نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۶ ب.ظ

قرار بی‌قرار

کتاب: قرار بی قرار

نویسنده: فاطمه سادات افقه

 

بریده‌ی کتاب (۱):

خیلی ها به مصطفی می گفتند: کار درستی نمی کنی می ری سوریه. زن و بچه ت چه گناهی کردن؟ جهاد مستحبه و خونواده واجب!

اما مصطفی برداشت جدیدی از جهاد در ذهن ها جا انداخت.

یک بار از او پرسیدم: امکان داره توی جنگ سوریه، ریاکاری هم باشه و کسی اخلاص کامل نداشته باشه؟

از شهید تمام زاده برایم نقل قول آورد که نمیشه اینجا انسان کاری کنه که توش ریا باشه، چون اینجا تو از زن و بچه و زندگیت زدی، کشور خودت رو رها کردی و داری از اهل بیت دفاع می کنی. پس یه خصوصیتی در تو وجود داره که از این دنیا گذشتی و برای جهاد اومدی اینجا. ص۱۴۶

 

بریده‌ی کتاب (۲):

حاج قاسم درباره مصطفی می گفت: در دیرالعدس صدای خیلی برجسته ای شنیدم. می دونید سید ابراهیم صداش خیلی مردونه بود، مثل داش مشتیای تهران. پشت بیسیم نمی دونستم سید ابراهیم کیه. پرسیدم این جوون تهرانی از کجا اومده و چه طوری در فاطمیون جا گرفته؟ صبح که برگشتم خواستم ببینمش، جوون لاغر و نحیفی رو نشون دادند. گفتند این سید ابراهیمه! گفتم فکر می کردم با یه آدم قدبلند و چهارشونه مواجه می شم! جوون تو دل برویی بود. آدم از نگاه کردنش لذت می برد. من واقعا عاشقش بودم. ص۱۶۶

بریده‌ی کتاب(۳):

شب تاسوعا روضه خواندیم و سینه زدیم. آن شب از اول روضه، گریه های سید ابراهیم با همیشه فرق داشت. همان شب هم قرار بود برای عملیات راهی شویم. قبل از رفتن، سید سطل حنایی آورد و گفت: بیایید حنابندان بگیریم. به دست من هم حنا زد. از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. مدام حرف هایش در روز دوم محرم یادم می آمد‌. می ترسیدم از دستم برود. ص۲۷۱

بریده‌ی کتاب(۴):

قبل از تغییر تاکتیک، دشمن رجز می‌ خواند و الله اکبر می گفت. سید ابراهیم هم در جوابشان می گفت: نحن شیعه علی بن ابی طالب، ما پسران فاطمه زهراییم. عدو واحد اسرائیل، عدو واحد آمریکا، انت اخی.

اول از در دوستی با آنها وارد شد. اینها افسانه نیست. ما نسل سومی های انقلاب فکر نمی کردیم روزی این چیزها را ببینیم. ص۲۷۳

بریده‌ی کتاب(۵):

صدای انفجارها یکی پس از دیگری گوش را می خراشید و صدای تیراندازی های مداوم تنمان را می لرزاند. سید داوود او را از پشت بی سیم صدا زد، اما دیگر جوابی نیامد. دیدم غلت زد و سینه اش پر از خون شد. رفتیم و سید را آوردیم. هنوز نبضش می زد و زیر لب چیزی می گفت، ولی نمی‌ توانست بلند صحبت کند. سرم را خم کردم و از میان لبان به خون نشسته اش شنیدم که می گوید: کلنا فداک یا زینب! ص۲۷۵

بربده‌ی کتاب(۶):

سال ۱۳۸۵ بود. برای اعتکاف با هم راهی شهریار شدیم.‌ وقتی روبه روی مسجد امیرالمومنین علیه السلام از ماشین پیاده شدیم، یکی از جذاب ترین صحنه های زندگی ام را دیدم. شاید حدود چهل-پنجاه تا بچه هشت-نه ساله دور مصطفی را گرفتند. یکی به دستش آویزان بود، یکی به پاهایش، همگی هم با هم حرف می‌زدند. او هم با دقت به حرف همه گوش می داد. ص۱۰۰

بریده‌ی کتاب(۷):

خوبی زمستان به برف بازی های بعد مدرسه بود. یک روز که با مصطفی از مدرسه برمی گشتیم، دیدیم زیر کانکس یک سگ بزرگ زخمی بود. مصطفی با دلسوزی گفت: بیا ببریمش خونه.

گفتم: سگ به این بزرگی رو روی سرمون جا بدیم؟

تصمیم گرفتیم برایش چهاردیواری بسازیم. کارمان که تمام شد دیدیم صدای زوزه آمد. دیدیم سگ تمام کرده است. مصطفی گفت: داداش بیا بهش تنفس مصنوعی بده. یکی زدم پس گردنش. دوباره صدای زوزه آمد. ص۷۲

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۷/۲۳
نمکتاب ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">