روایت بی قراری
کتاب روایت بی قراری: خاطرات شهید حسین محرابی
کتاب روایت بی قراری: خاطرات شهید حسین محرابی
نویسنده: بتول پادام
ناشر: ستاره ها
بریده
حاج آقا، من فقط با استناد به این آیه قرآن که خدا می گن ازدواج کنید که من شما رو بی نیاز می کنم، فقط به پشتوانه اون رزقی که خدا می گه من بدون حساب به هر کی بخوام می دم، به اون پشتوانه اومدم و برای رضای خدا ازدواج می کنم و انشالله خدا خودش منو از همه چی بی نیاز می کنه!
با این حرف، توی جمع همهمه ای افتاد. بابا سکوت کرد. می توانستم رضایت را از توی چشم هایش ببینم.
ص ۳۸
تو راضی می شی من به خاطر کارم به گناه بیفتم یا خدای ناکرده پام بلغزه؟ وقتی وارد خونه ای می شم که کارگر و شماره بردار کنتور رو جزو مردا حساب نمی کنن، چی کار کنم؟ وقتی خانمه با سر و وضع ناجور می آد تو حیاط یا درو روم می بنده، من چه کار کنم؟ تو کجا بودی اون روزی که خانمه درو روم بست و من به هزار ترفند درو باز کردم و از خونه فرار کردم. من نمی تونم با این کار کنار بیام. پیغمبر خدا نیستم که بگم تو دام نمی افتم.
ص ۱۰۲
هر دو تلاش می کردیم و حسین امید داشت به گشایش خدا. می گفت: کسی که برای خدا کار کنه، خدا هم براش جبران می کنه.
این اطمینان عصبی ام می کرد. اعتقادش به خدا محکم بود، ولی من دلم قرص نبود… گاهی دلم می خواست صبر و تحمل او را می داشتم.
ص ۱۱۱
این چند روز حسین در طی روز ما را همراهی نمی کرد. دوست نداشت کنار ساحل بیاید. بی حجابی و بی بند و باری عده ای توی آب و کنار دریا عذابش می داد. می گفت نبیند راحت تر است. من و بچه ها را راهی می کرد و خودش عین زن کدبانو می رفت پی خرید و پختن و شستن و رُفتن.
ص ۱۳۷
بعد نماز به رسم هر شب می رویم لب ساحل. شب جمعه است. جمعه های قبل همگی می رفتیم حرم امام رضا علیه السلام یا حسینیه. حسین اما نمی خواهد این شب جمعه دعایش را ترک کند. صدایش بلند میشود و میخواند. کمی نگرانم مبادا برایمان دردسر شود. حسین اما عین خیالش نیست. طوری بلند میخواند که انگار می خواهد همه بشنوند. چادرم را می کشم جلو و حواسم را می دهم به دعا و صدای حسین و موج ها که آرام سر به سینه ساحل می سایند. نوای یا غیاث المستغیثین حسین می آید و شانه هایش می لرزد. صدای عده ای را از پشت سر میشنوم که همراهی می کنند. دعا که تمام می شود، نگاهی به اطراف می کنم. چند خانواده به ما ملحق شده اند. خدا را شاکرم. کار درست را حسین انجام داد.
ص ۱۳۸
یک زمانی اذیت می شدم، از تنها بودن محمد مهیار، حتی از دامادیش که من نباشم، یا موقع خواستگاری فاطمه که باباش نباشه. می دونی، شیطون از این طریق خیلی وارد می شه، از طریق محمد مهیار که کوچیکه یا دخترا. می خواد به این بهانه نرم. اما من سنگامو با خودم واکندم، بچه های من که از بچه های امام حسین علیه السلام بهتر و عزیزتر نیستن. به همین خاطر این چیزا دیگه برام مهم نیست.
ص ۲۳۶
به گمانم محرم برای من و بچه ها از روزی شروع شد که حسین رفت. درد هم دارم، یک هفته بعد از رفتن حسین پایم شکست، بارم سنگین بود که از پله ها پایم پیچ خورد و افتادم. پایم را گچ گرفتند، از بالای زانو تا نوک انگشتانم. روزهای سختی داریم. برای خرید دو تا نان هم مشکل داریم. به پایم پلاستیک مشکی می کشم، به هر گرفتاری خودم را می کشانم تا نانوایی. به حسین چیزی نمی گویم. نمی خواهم نگرانش کنم. از طرفی، حرف خانم صدرزاده در ذهنم مرور می شود که رهایش کن. همه اصرار دارند به حسین بگویم تا به همین بهانه برگردد، ولی من با خودم عهد بستم که آزادش بگذارم تا خودش برگردد.
ص ۲۵۱
به خاطر کار اشتباهم، جریمه شدم تا بدون کفش دور محیط کارخانه بدوم. چاره ای جز اطاعت نداشتم، وگرنه اخراج می شدم. با اکراه کفش هامو در آوردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که حسین آقا هم کفش هاشو درآورد و اومد کنارم دوید. گفت: بیا با هم بدویم. من هر روز صبح ورزش می کنم، ولی دو نفری بیشتربیشتر می چسبه. با هم دویدیم وخندیدیم و دیگر از تنهایی و این تنبیه خجالت نکشیدم.
ص ۲۷۷
زینب اجازه خواست چیزی بگوید: من شاهد بودم بابام وقتی شما رو از تلویزیون می دیدن که به دیدار جانبازان قطع نخاع می رفتین و اونا رو بغل می کردین، می گفت: ارزش داره که آدم یه عمر روی ویلچر بشینه یا روی تخت دراز بکشه تا نایب امام زمانش بیاد و بغلش کنه و براش دعای خیر کنه. حالا من می گم ارزش داره آدم یه عمر یتیمی رو تحمل کنه، تا این لحظه پایین پای شما بشینم و شما دست به سرم بکشین.
حضرت آقا دست به سر زینب کشیدند و برایش دعا کردند و انگشترشان را به زینب دادند.
ص ۲۹۸