دلتنگ نباش
کتاب دلتنگ نباش
نویسنده: زینب مولایی
انتشارات روایت فتح
بریده کتاب:
ص۲۱ : ساعت حدود دو بعد از نیمه شب بود که به خانه رسید. به شدت عرق کرده بود و نفس نفس می زد. کوله اش را دراورد و گذاشت زمین. دستش را در جیبش برد تا کلیدش را درآورد. جیب سمت راست، جیب سمت چپ. درون کوله را هم گشت اما خبری از کلید نبود. نگاهی به ساعتش انداخت، تا اذان صبح ۳ساعتی مانده بود. دست به کمر زد و باخودش گفت: خب من اگه الان زنگ بزنم بابا از خواب می پره و می ترسه، فکر می کنه چه خبر شده این وقت شب.
خیلی خسته بود اما دلش نیامد پدرش را بیدار کند.
بریده کتاب(۲):
ص۵۰
قرار بود آن روز هردو جوابشان را به خانواده ها اعلام کنند. آخرهای صحبتشان بود. زینب به دستان روح الله خیره شده بود که با پوست میوه ها بازی می کرد، بدون مقدمه گفت:«می شه یه سوالی بپرسم؟»
-بله
– چرا دستاتون اینقدر زخمی شده؟
روح الله نگاهی به دستانش کرد. انگار برای اولین بار بود که زخم های دستش را می دید. کمی مکث کرد «دیگه کار منم اینجوریه دیگه»
زینب سرش را پایین انداخت و با دلسوزی گفت:«بیشتر مراقب خودتون باشبن، دوست ندارم آسیبی بهتون برسه.»
روح الله چندثانیه به او خیره ماند. انتظار شنیدن این حرف را نداشت. دوباره به دستانش نگاه کرد. زخم هایی که به چشم خودش هم نیامده بود، حالا برای کسی مهم شده بود. سرش را بلند کرد. لبخند زد: «چشم از این به بعد بیشتر مراقبم»