کوه مرا صدا زد
کتاب کوه مرا صدا زد (قصه های سبلان ۱): ماجراجویی نوجوانی در جستجوی یک حکیم…
کتاب کوه مرا صدا زد
نویسنده: محمدرضا بایرامی
انتشارات سوره مهر
بریده کتاب:
هنوز اولین پیچ را پشت سر نگذاشته ایم که یکهو صدای زوزه ی کش داری، در دشت برف گرفته می پیچد. بی اختیار رو بر می گردانم. گرگ دیگر دیده نمی شود، اما هوا بویش را با خود دارد. با دست برف هایی را که روی کلاهم نشسته می تکانم. به نظرم الان است که گرگ از یک جایی، خیز بردارد طرفمان. از این فکر عرق سردی بر پشتم می نشیند.
ص ۲۰
بریده کتاب(۲):
اسب وسط طویله، میدان گرفته و دور خود می چرخد و چنان بی تابی می کند و این طرف و آن طرف می رود که آدم خیال می کند همین حالاست که بخواهد یکی از دیوارها را سوراخ کند و بزند بیرون. همین طور چشمم به حرکاتش است که صدایی به گوش می رسد، جیغی از ته دل، که تمام بدنم را می لرزاند. یک آن، سرجا خشکم می زند و بعد در طویله را باز می کنم. می دوم طرف خانه. بابا مرده است.
ص ۵۲
بریده کتاب(۳):
دلم می خواهد مثل برق چکمه ام را بپوشم و تا خود طویله بدوم، اما برای این که ننه به چیزی شک نکند، مجبورم بیش تر طول بدهم و از نگاهش هم دوری کنم. انگار با یک نگاه به صورتم همه چیز را در چشم هایم خواهد خواند.
ص ۷۵
بریده کتاب(۴):
همین جور نشسته ام و دارم حرف ها را با علاقه گوش می کنم که صدای عمو اسحاق بلند می شود: فردا من هم می خواهم بزنم به کوه. صفدر می گوید: “بالاخره تورا هم وسوسه کردند؟” عمو اسحاق می گوید: “از زیر کرسی نشستن که بهتر است. اگر خوب گرفتم، اقلا یکی دو وعده آب گوشت حسابی که می خورم.” صفدر می گوید: “پس من هم شریک”
ص ۸۳
بریده کتاب(۵):
بس که می ترسم جا بمانم، زودتر از وقتش بیدار می شوم. خوابآلود، کمی سر جایم می نشینم و بعد چشم می دوانم به دور و برم. ننه و صدف آن طرف کرسی خوابیده اند. چراغ روی طاقچه است و هی پت پت می کند و اتاق نور به نور می شود. پا می شوم و می آیم دم پنجره.
ص ۸۷