نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رضا امیر خانی» ثبت شده است

جمعه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۰۰ ب.ظ

منِ او


کتاب من او
نویسنده: رضا امیرخانی
انتشارات: نشرافق

خلاصه کتاب:
سال ۱۳۱۲ شمسی، تهران، خانی آباد، خانه اعیانی حاج فتاح، صاحب کوره آجرپزی فردوس، باب جون علی و مریم. علی، رفیق شش دانگ کریم، پسر اسکندر و ننه (نوکر و کلفت خانه فتاح) بود.
اسکندر و ننه یک "مهتاب" هم داشتند‌. علی "برای خود آرام زمزمه کرد 'مهتاب'. ته دلش دوباره لرزید. حالا او هم برای خودش چیزی، رازی، یا کسی داشت!"  درویش مصطفی اما از رازش خبر داشت: "تنها بنایی که اگر بلرزد محکم‌تر می‌شود، دل است."
پدر علی رفته بود باکو بار شکر بیاورد. اما هیچ وقت برنگشت... . یک انگشتش را بریده بودند. کسی نفهمید ماجرا از چه قرار بوده. اما سید مجتبی نواب صفوی، رفیق علی، می‌گفت کار حکومت است.
گذشت و گذشت تا سال‌های کشف حجاب. پاسبان عزتی، روسری از سر مریم کشید..‌‌. . مریم دیگر تاب نیاورد. کند و رفت. جایی که بتواند آن جور که می‌خواهد زندگی کند‌ و یک چیزهایی را فراموش کند. چند سال بعد هم مهتاب به او ملحق شد تا او هم چیزهای دیگری را فراموش کند...

باب جون و مامانی هم علی را تنها گذاشتند و رفتند. کریم هم که همان سال‌های جوانی رفیق نیمه راه شد. مریم هم همان جا در فرانسه با یک آزادی‌خواه الجزایری ازدواج کرد‌.
علی اما هیچ وقت جرات نکرد پا پیش بگذارد. آخر، درویش مصطفی یک چیزی به علی گفته بود: "هر زمانی که فهمیدی مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داری، با او وصلت کن. آن موقع حکماً خودم خبرت می‌کنم."
و خبرش کرد. حالا دیگر مهتاب برگشته بود ایران و با مریم در یک خانه زندگی می‌کردند.
علی راهی شد. همان روز موشک باران سال ۶۷‌ ...
"مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا"
مهتاب شهید شد...
اما علی...
اما شاه بیت غزل داستان علی آقای فتاح، آن جاست که "مات شهیدا" و به جای یک شهید گمنام، در قطعه شهدا دفن شد.

 

 

بریده کتاب من او :

نبضش را گرفتم. فهمیدم که باید قلقلکش داد. همه ی عاشق ها همین
جوری اند. برای این که بفهمم کسی که او می خواهدش کجاست، دستم را دور ستون فلزی حلقه کردم. خوب می دانستم کجاست، اما خواستم رد گم کنم. اول چندجا را الکی گفتم. برلین؟ صدایی نیامد. لندن؟ صدایی نیامد. رم؟ صدایی نیامد. واشنگتن و نیویورک؟ صدایی نیامد. گفتم بگذار کمی بدوانمش. توکیو؟ خندید. بعد گفتم مکه؟ بگویی نگویی یک صدایی آمد، گرومب. مشهد؟ یک صدایی ناسوری آمد. گرومب. طاقتم طاق شد. تهران؟ صدا بیشتر شد، گرومب گرو…مب. نبضش می زد. سر شوق آمدم. از میدان اعدام می آیی؟ صدا بلندتر شد. خانی آباد؟ صدا خیلی بلندشد. گرومب گرومب.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۰
نمکتاب ...