سرباز کوچک امام
سرباز کوچک امام: نوجوانی، اسارت با هم سنخیتی ندارد. خاطرات یک ۱۳ساله ی اسیر
سرباز کوچک امام
نویسنده: فاطمه دوست کامی
ویراستار: فرزانه قلعه قوند
انتشارات پیام آزادگان
بریده کتاب:
یک نفر از بیرون داد می زد: ((بابا، یکی بیاد رو این خاکریز پاس بده))…… وقتی دیدم کسی به حرفش محل نمی گذارد از سنگر رفتم بیرون و بهش گفتم: ((من اومدم. شما برید تو سنگر من حواسم هست)) دو سه ساعت که گذشت، تمام لباس هایم خیس آب شد. یک لحظه فکر کردم شاید صدای باران است و خیالاتی شده ام.
اما وقتی چشمم افتاد به کلی نور که از روبه رویم ظاهر می شدند و بعد هم یک مرتبه غیبشان می زد، فهمیدم خبرهای هست. وقتی دیدم سر و صدا ها بیشتر و نورها نزدیک تر شدند از بالای خاکریز آمدم پایین تا بچه ها رو صدا کنم. رفتم داخل سنگر خودمان….. بچه ها همانطور که نشسته بودند، خوابشان برده بود، پایم را که توی سنگر گذاشتم تا ساق پا رفتم توی آب. طفلکی ها آنقدر که خسته بودند اصلاً متوجه نشده بودند که توی سنگر آب افتاده و زیرشان خیس شده….. ایستاده تکیه دادم به دیوار سنگر، نمی خواستم بخوابم فقط می خواستم کمی استراحت کنم. و بعد اصلاً نفهیمدم پلک هایم سنگین شد و آمد روی هم. باورم نمی شد ایستاده خوابیده ام…