کاش برگردی

کتاب کاش برگردی (شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر شهید)
نویسنده: رسول ملاحسنی
انتشارات شهید کاظمی
بریده کتاب:
داخل مسجد که شدیم، سعی کردم بی توجه به بقیه یک گوشه را انتخاب کنم و مشغول کار خودم باشم. می شنیدم که بعضی از خانم های روستا مسخره می کردند و می گفتند: «مثلا شب قدره؛ سه تا بچه ردیف کرده اومده مسجد که چی؟ انگار واجبه!»
حرف هایشان را نشنیده گرفتم. یحیی شیرش را که خورد خوابید. زکریا را روی پاهایم خواباندم. صغری مثل همیشه ساکت و مظلوم مشغول بازی شد.
بریده کتاب(۲):
وقتی مدرسه تعطیل شد و همه بچه ها رفتند، جلو رفتم و با بغض به زکریا گفتم: «آخه پسرم چرا نگفتی توی مدرسه چند بار به خاطر کاپشن بهت تذکر دادن؟»
ذکریا سرش را پایین انداخت و گفت: «می دونستم دست شما خالیه، ترسیدم چیزی رو بخوام که شما نتونید بخرید.»
دست او و یحیی را گرفتم و به سمت بازار راه افتادیم. به اولین طلافروشی که رسیدیم، زکریا فهمید که می خواهم انگشتر نشان نامزدی خودم را بفروشم. زکریا راضی نمی شد. چند باری گفت: «ننه این انگشتر رو نفروش! مگه همیشه نمی گفتی خیلی دوسش داری؟»