دوست خوب خدا
کتاب دوست خوب خدا : دوست خوب که باشد هم خیال راحت است هم مسیر گلباران
کتاب دوست خوب خدا
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات: جمال
بریده کتاب:
در خانه کوچک یک زن بود به نام تونا که همسری مهربان داشت.
شوهرش تارخ، صبح زود به بازار می رفت و شب خسته برمی گشت. غروب که می آمد سرباز را می دید سلام می کرد، ولی سرباز جواب نمی داد، فقط مثل سنگ نگاهش می کرد. شوهر تونا آهسته به خانه اش می رفت او هم می ترسید. تونا هم نگران بود…
ص۸
بریده کتاب(۲):
تونا نگران بود. پسرش تنها در غار بود. غاری که درش را با سنگ بسته بود. نمیدانست زنده بود یا نبود، اما تونا او را به خدا سپرده بود.
نیمه شب که می شد تونا پارچه ای روی سرش می انداخت بیرون می آمد وقتی سربازها نبودند، آهسته دور می شد، به طرف کوه می رفت. از کوه بالا می رفت…
ص۱۱
بریده کتاب(۳):
چند روز بود که سربازها در کوه و دشت می چرخیدند، چون شک کرده بودند. تونا از صبح تا شب کنار پنجره می ایستاد و به کوه نگاه می کرد آن بالا بالاها جاییکه غار بود. نه میتوانست به کوه برود، نه می توانست کاری بکند. با شوهرش پنجره را باز می کردند و از خدا می خواستند که مراقب دوست خودش باشد…
ص۱۱