آن مرد با باران می آید
آن مرد با باران می آید: قصه ای پر از ماجراهای عجیب که سر راه این نوجوان قرار گرفته
آن مرد با باران می آید
نویسنده: وجیهه سامانی
انتشارات کتابستان معرفت
بریده کتاب:
شما میگی آسّه بریم و آسّه بیاییم و کاری به کار مملکت نداشته باشیم. واسه خودمون دین مون و نماز و روزه مون رو داشته باشیم؟ آخه مگه می شه؟ امروز به دخترت می گن نباید با حجاب بیای مدرسه، شما هم کوتاه میای و اونو با اینهمه استعداد از حق تحصیل محروم میکنی. اگه فردا گفت ن مثل دوره اون پدر سوخته باید کشف حجاب بشه، چی کارش می کنی؟ تا ابد کنج خونه قایمش می کنی؟ پس فردا اگر دوباره سگ یه آمریکایی به ناموست شرف پیدا کرد، چی؟ اگر زن و بچه ات امنیت نداشتن پا از خونه بیرون بذارن چی؟ حالا فقر و اعتیاد به هرزگی و تاراج نفت و سرمایههای مملکت مون پیشکش! ص۲۰
بریده کتاب(۲):
همین چند روز پیش، سه روز بعد چهلم شهدای میدون ژاله درگیری ها و بکشبکش ها، ساواک واسه این که از مردم زهرچشم بگیره، ریخت توی مدرسه دخترونه تا دانشآموزای با حجابی رو که از قانون سرپیچی کردن، دستگیر کنه. دخترها رو گرفتن زیر مشت و لگد و خونین و مالین شون کردن. مردم هم که خبردار شدن، سر رسیدن و درگیری شدیدی شد.
بریده کتاب(۳):
تصویر پسری که آن روز توی خیابان غرق در خون روی زمین افتاده بود، برای هزارمین بار می آید جلوی چشمم. یادم میآید که دستش را به طرف من و بابا دراز کرده بود و کمک می خواست. چیزی ته دلم فرو می ریزد و گلویم می سوزد. پلک می زنم و پسر پشت سیاهی پلک هایم محو می شود. ص ۴۸
بریده کتاب(۴):
چند قدمی شان می ایستم و همان طور که با نوک کتانی ام به سنگ ریزههای زمین می کوبم، گوش تیز می کنم.
یکی شان می گوید: «ساواک اگر کسی رو بگیره، دیگه باید فاتحه اش رو خوند. جنازه اشم دیگه به خانواده ش نمیدن.»
حسن خپله، که پشتش به من است، می گوید: «یه عالمه از جنازه های کشتار میدون ژاله رو هم سربه نیست کردن. پسرعموی مامانم هم اون جا بوده. دو ماه نه از خودش خبری شده نه جنازهاش»
شب ها می برنشون تو گورهای دسته جمعی خاکشون می کنن.
سرم را بلند می کنم و به بچه ها نگاه می کنم. ترس آرامآرام در دلم رخنه می کند.
انگار مردم بچه ان که از این لو لو بترسن! ساواک و سیاه چال و گور دسته جمعی و … اگر می ترسیدن که عقب می کشیدن و می نشستند سر جاشون، نه اینکه هر روز بیشتر بریزن تو خیابونا.
حسن خپل ریز می خندد و می گوید: «بابا می گه اگه ساکت بمونیم، چند روز دیگه باید دخترامونو بفرستیم سربازی، بعدشم بریم مسابقه کشتی دختر پسرا رو تماشا کنیم.
همه بلند می خندند:
فکرشو بکن!
دیگری می گوید: «بیچاره خواهرم، از اول مهر نمیره مدرسه و هر روز کارش شده گریه زاری.»ص ۷۴
بریده کتاب(۵):
دوباره ماشین آب پاش شروع می کند به پاشیدن آب داغ. دوباره بچه ها جیغ و داد کشان می ریزند به هم. آتش لاستیک خاموش می شود. چند نفر سعی می کنند آتش دیگری روشن کنند، اما زیر بارش آب داغ، نمی شود. اینبار، آب پاشی طولانی تر می شود و تحمل آب داغ و جوشان سخت تر. عده ای از بچه ها می دوند به طرف پیاده روها. من هم با آنها می دوم. جوان بلندگو به دست فریاد می کشد: «یا مرگ یا آزادی»ص ۱۰۸
بریده کتاب(۶):
صدای زنگ تفریح مثل صدای شیپور جنگ در مدرسه طنینانداز می شود. قلبم ناگهان می ریزد پایین. این صدا، انگار صدای اعلام جنگ بود. اگر اشکوری می دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، هیچوقت این زنگ را به صدا در نمی آورد! بچه ها جیغ و داد کشان، از پله ها سرازیر می شوند توی حیاط…
اشکوری را می بینم که با عجله از دفتر می دود به طرف حیاط، اما قبل از رسیدن او، بچهها با یک فریاد «یا علی» به طرف در هجوم می برند و قبل از آنکه آقا تقی بتواند کاری بکند، میریزند توی خیابان…ص۱۰۲
مرتبط با کتاب آن مرد با باران می آید 👇🏻👇🏻👇🏻
بیشتر بخوانیم…
رمان مرغ هوا : ماجرایی هیجانی که دو پسرعموی داستان رقم می زنند… نوجوان ها دریابند
بیشتر ببینیم…
آن مرد با باران میآید. کلیپی جذاب از این کتاب