امامت امام زمان(عج)
رسم_مردونگی
یه مردی بود که خعععیلی حالیش می شد ، خیلی باسواد بود، ایشون یه آرزویی داشت، دلش میخواست امام زمان رو از نزدیک و با چشماش ببینه.
کلی زحمت کشید، ذکر گفت، دعا کرد، این مسجد، اون مسجد، اما به نتیجه نرسید. یه روز بهش گفتن: «امام زمان رو نمیبینی، مگر اینکه بری فلان شهر.»
آقای پرفسور، عزم سفر کرد. تو بازار آهنگرای اون شهر، تو یه مغازه قفل سازی، به آرزوش رسید، امامش رو دید. سلام کرد. امام جواب سلامش رو داد و بهش گفت: هیسسسسس
دید یه پیرزنی اومد تو مغازه، یه قفلی به پیرمرد قفل ساز نشون داد و گفت: «بخاطر خدا این قفل رو سه ریال از من بخرید، خیلی محتاجم.»
پیرمرد قفل رو گرفت و نگاه کرد و گفت: «این قفل هشت ریال میارزه. من هفت ریال میخرم تا بتونم هشت ریال بفروشم.»
پیرزن گفت: «اگه همون سه ریال هم بدی، دعات میکنم. آخه همه قفلسازای دیگه میخواستن یه ریال بخرنش.»
قفلساز گفت: «آخه رسم مسلمونی و انصاف نیست که من پا روی حق تو بذارم و دنبال سود خودم باشم.»
پیرمرد هفت ریال به زن داد و قفل را خرید و پیرزن رفت.
امام نگاهی به مرد دانشمند کرد و گفت: «این منظره رو دیدی؟ این طوری باشید، ما خودمون سراغتون میایم. من از بین مردم این شهر، این پیرمرد رو انتخاب کردم، چون مسلمونه واقعیه. هفتهای نمیشه که سراغش نیام و احوالپرسش نباشم.»
وای خداااااا! کاش ما هم بتونیم آقای خوشگل و باصفامون رو ببینیم