ادواردو
رمانی واقعی از پسر پولدارترین مرد ایتالیا : ادواردو
📚 کتاب : ادواردو
📝 نویسنده : بهزاد دانشگر
🗂 نشر : عهد مانا
داستان تک پسر امپراطوری ایتالیا، مدیر شرکت فیات و فراری،لامبورگینی و مازراتی، مدیر باشگاه یوونتوس در دنیا سر و صدایی به راه انداخت که مجبور شدند برای خلاصی از سر و صدا او را از بالای پلی مرتفع به پایین بیندازند.چرا؟ باید از نگاه ادواردو جهان را ببینی...
خلاصه کتاب
قصه پسر یکی از ثروتمندان ایتالی است که ثروت هنگفت آن و شهرت و جایگاه آن خانواده زبان زد عام و خاص است. او پسر رئیس شرکت فیات است به طور اتفاقی با قرآن آشنا می شود، مسلمان می شود و بعد از چند سال هم شیعه. کتاب هول مرگ مشکوک و ناگهانی ادواردو می چرخد از دید چهار محقق و مستندساز ایرانی و هم زمان خبرنگار ایتالیایی که از همان اول به گزارش پلیس مبنی بر خودکشی ادواردو شک کرد و دنبال شواهدی در عدم خودکشی اوست. شواهد مبنی بر به قتل رساندن ادواردو می باشد...
#برشی_از_کتاب ✂️
#ادواردو
می گوید:«وقتی ادواردو آمد توی سفارت ایران همهی کارمندان سفارت هول شدند.
آنهایی که ایتالیایی بودندگیج و مبهوت شده بودند. میگفتند این ولی عهد ایتالیاست.
این جا چه کار میکند؟
ادواردو وقتی مذهب شیعه راقبول کرده بود پرسیده بود این را باید توی رسانه ها هم اعلام کرد؟
گفته بودند :«که نه.»ا
ین یک داستانی است بین تو و خدای تو.
گفته بود خانواده ی من با مسلمان شدنم مخالف بودهاند حالا اگر بفهمند شیعه هم شده ام شاید کلا من را از ارث محروم کنند.»
#بهزاد_دانشگر
#عهد_مانا
پوستر کتاب را از اینجا دانلود کنید
نقد رمان ادواردو: رمانی که جواب خیلی از سوال های نوجوان ها را می دهد.
نقد رمان ادواردو ، نویسنده: بهزاد دانشگر
ادواردو را دوست دارم. رمانش را نمی گویم،
شخصیت وجودی پسری جوان به نام ادواردو را می گویم:
پسر امپراطورِ پولدار ایتالیا،
سرپرست تیم یونتوس،
شاهزاده اروپایی،
نه به خاطر چهره ی زیبای اروپایی اش، یا قد و قواره زیبا یا ثروتمندی اش که باعث شده بود نخست وزیر ایتالیا برای دیدار با آنها وقت بگیرد؛ بلکه به خاطر آزاد بودنش، رهایی اش از هرچه مثل طوق دور گردن انسان می افتد و اسیرش می کند.
به خاطر اینکه خودش بود و خودش ماند، تا اینکه کشتنش (بخوانید شهیدش کردند)
قبلا کتاب هدیه مسیح را درباره ی ادواردو خوانده بودم؛ کوتاه و ناقص، دلم می خواست روزی برسد که رمانی مفصل راجع به او ببینم و بالاخره آن روز فرا رسید….
رمانی که جواب خیلی از سوال های مرا داد و ادواردو را مانند یک قدیس در ذهن من بالا برد.
رمانی که تمام اتفاقاتش در ایتالیا افتاده و با مهارت نویسنده از چند لایه و زاویه نگاشته شده که بر جذابیتش افزوده و کشش بالایی برای خواندن در خواننده ایجاد می کند. هر چند نمی دانم چرا نویسنده رمان را رنگ و بوی سیاسی می دهد. چه چیزی را می خواسته در کنار حقیقت جویی ادواردو بگوید؟!
حقیقت زیبای این رمان جوانی به نام ادواردو است که از سه هوی و هوس می گذرد:
۱) از فضای باز و مست کننده دین مسیح و یهود می گذرد…
۲) از پول و رفاه می گذرد…
۳) از خوش نامی می گذرد، به او تهمت می زنند و تنها می ماند…
و دست آخر به شهادت می رسد .
و چقدر تفاوت است بین ادواردو و شخصیت سیاسی که در این کتاب چند باری از او یاد می شود.
عکس نوشته های کتاب ادواردو
کار سخت تر شد…
باید از کسی دفاع کنی که دوستش نداری!
اسپاگتی اصلی یعنی این!!!
داشتند با لذت خاصی بستنی می خوردند…
همیشه انسان هایی بوده اند که می خواستند از روزمرگی فرار کنند و دنیایی دیگر بسازنند…
هوا انگار خیس است…!
از خیابان ها می گذریم….
صدای موسیقی ملایمی پخش شد توی گوشش !
پس کوه ها هم می ریزنند ولی بهتر است تو شاهد فرو ریختن کوهی نباشی.
بریده ای از کتاب(۲):
شما [در ایتالیا] از مسایل خبر ندارید، چون برخلاف اینکه شعار می دهید چندان هم توی آزادی نیستید، رسانه هایتان آزادند.
-شما [از ایران] آمده اید اینجا [ایتالیا] و می خواهید آزادی را به ما یاد بدهید؛ آن هم از کشوری که که هیچ گونه آزادی در آن وجود ندارد، مردمش حتی در لباس پوشیدن و غذاخوردن هم آزاد نیستند، چه برسد به فکر کردن و حرف زدن.
-معلوم است شما به ایران سفر نکرده اید… اطلاعاتتان را فقط از رسانه ها می گیرید! آن هم رسانه هایی که چی؟ آزاد نیستند.
بریده ای از کتاب(۳):
سیاست کار کسی است که پشت دیوار را ببیند، نه جلوی دیوار یا روی دیوار.
سیاست کار کسی است که شطرنج بلد باشد؛ ابایی نداشته باشد که سربازش را بدهد تا وزیرش زنده شود. ترسی نداشته باشد که اسبش را فدا کند، چون می تواند رخ حریفش را بگیرد. سیاست کار آدم های احساساتی نیست.
بریده ای از کتاب(۴):
-چرا باید کتاب دینی مان عربی باشد یا چرا باید به عربی نماز بخوانیم؟ مگر این اعراب نبودند که ما را هزار و چهارصد سال پیش تحقیر کردند و تمدن باستانی ما را از بین بردند؟ برای چه باید فرهنگشان را بپذیریم؟
-اگر خیلی عاشق تاریخ ایران باستانید یک بار هم اسکندر، تمدن تاریخی تان را خاک کرد. حالا عرب ها اگر یک جا را خراب کردند، یک چیزهایی به جایش دادند. اما اجداد این دوستان اروپاییتان که فقط سوزاندند و خراب کردند، پس حالا چرا عاشقشان هستی؟
بریده ای از کتاب(۵):
همه نگران رواج مواد مخدرند، اما کسی نگران نیست که ما به سمت دنیایی می رویم که اساسش بر پایه ی مقدار حساب بانکی اشخاص پایه ریزی شده.
بریده ای از کتاب(۶):
– اینجا اروپاست. هر کس هر جور دلش خواست می تواند فکر کند. هر جور دلش خواست می تواند زندگی کند… فقط به شرط اینکه به جامعه و بقیه آسیب نزند، پس چرا باید به ادورادو گیر بدهند؟
-نه وقتی پای میلیاردها یورو سرمایه در بین است، نه وقتی که پای یک دینی در میان است به نام اسلام که سال هاست مردم را از آن می ترسانند.
بریده ای از کتاب(۷):
او هم خودش یک قربانی است. قربانی سیستمی که به جای همه ی نداشته هایش مشروب و الکل ریخته توی دست و پایش تا غم نداشته هایش را فراموش کند. سیستمی که زن ها را مثل عروسک می کند و می اندازدشان توی چشم مردها تا کمتر غصه ی خانواده هایشان را بخورند.
بریده ای از کتاب(۸):
ارزش هر آدمی به باورهایش است… برای هر آدمی یک روزی پیش می آید که باید چیزهای مهمی را برای آن باورهایش هزینه کند؛ از خودش یا زندگی اش. آن روز است که نسبت آن فرد با باورهایش معلوم می شود.
بریده ای از کتاب(۹):
می خواهد بچه ها را ببوسد. آنکه پنج سالش است خجالت می کشد و پشت مادرش پنهان می شود. آن یکی که سه ساله است را می بوسد و برمی گردد. [می گوید:]
– می دانی چرا این بچه ها نگران نیستند و سرشان به بازی خودشان گرم است؟
آن بچه ها می دانند یک بزرگتری را دارند که مراقبشان است که نمی گذارد آن ها آسیبی ببینند. کاش ما هم اندازه ی نیمی از اطمینان بچه ها به مادرشان را به بزرگترمان داشتیم…
الخیر فی ما وقع؛ خودت را بسپر به دست بزرگترت مومن
بریده ای از کتاب(۱۰):
-شما انقلاب کردید، جنگیدید که یک چنین آدم هایی به قدرت برسند؟ این قدر عوضی؟ اینقدر راحت دروغ می گویند؟
– آن روزی که می جنگیدیم، دلیلمان کس دیگری بود، حالا هم با همان طرفیم. از کس دیگری طلبکار نیستیم.
بریده ای از کتاب(۱۱):
مادرش می آید جلوتر و زل می زند توی چشمانش.
– گوش کن ببین چه می گویم ادواردو… برای من هیچ کدام مهم نیست. برای من فقط تو اهمیت داری و تو حق نداری مسلمان شوی.. .
تو… حق نداری مسلمان شوی… من نمی گذارم. هر دین دیگری می خواهی داشته باش. بودایی باش. گاو بپرست. اصلا دین نداشته باش… اما مسلمان نباش.
ادواردو به آرامی انگشتان مادرش را از موهایش جدا می کند و کمی از درد موهایش کم می شود.
– هیچ کس نمی تواند دینم را از من بگیرد مادر…
بریده ای از کتاب(۱۲):
پدرش کمی خم میشود طرف ادواردو و با لحنی رازآلود میپرسد: – دوستش داری؟
چشمان ادواردو برق میزند.
-اوهوم.
-خیلی وقت است میشناسیاش.
-توی این سفر بیشتر باهاش آشنا شدم…تقریبا هر شب با هم خلوت میکنیم.
-ایتالیایی است یا امریکایی؟
ادواردو شانه بالا میاندازد انگار که بگوید مهم نیست یا معلوم نیست.
-اسمش چیست؟
-قرآن.
پدر ادواردو کمی جا میخورد. چیزی نمیفهمد.
بریده ای از کتاب(۱۳):
ادواردو با نحوه ی پول درآوردن و خرج کردن خانواده اش مشکل داشت. برایش مهم بود که پول و قدرت شان در چه مسیری هزینه می شود. علاقه ی چندانی به پول نداشت، یعنی پول را برای خودش نمی خواست. می گفت اگر او نباشد این پول در اختیار افراد نادرستی قرار می گیرد.
بریده ای از کتاب(۱۴):
– می دانی ادواردو چطور توانست از همه امتیازات و امکانات دور و برش دل بکند؟ خودش را پیدا کرد، نگذاشت گم شود. خودش که هیچ، خیلی های دیگر را هم پیدا کرد. می دانی… وقتی می دیدی کس دیگری هست که امام تو را، امیرالمومنین را بیش تر از تو دوست دارد، شرمنده می شدی؟
حاضر بود همه چیزهایی که ما توی اروپا دوست داریم رها کند و بیاید ایران…
ماند، فقط به خاطر اینکه بتواند حق قانونی اش را از امولش به دست بیاورد و خرج گسترش آرمان ها و اعتقاداتش کند.
بریده ای از کتاب(۱۵):
ادواردو رفت ایران دیدار امام، برگشت، از این رو به آن رو شده بود. آن روز توی آن دیدار در حضور کسانی که آن جا بوده اند امام پیشانی او را می بوسد. او در حقیقت تنها خارجی بود که امام پیشانی او را بوسیده اند، بعدها از آن به عنوان بهترین خاطره اش یاد می کرد. (صفحه ۷۸)
بریده ای از کتاب(۱۶):
یک رفیقی داشتم که می گفت ارزش هر آدمی به باورهایش است. توی این سفر یک چیز دیگر را هم فهمیدم. برای هر آدمی یک روزی پیش می آید که باید چیزهای مهمی را برای آن باورهایش هزینه کند. از خودش یا زندگی اش، آن روز است که نسبت آن فرد با باورهاش معلوم می شود. (صفحه ۲۹۰)
بریده ای از کتاب(۱۷):
تو قرآن مسلمان ها را خوانده ای؟
نه …
تو خوانده ای؟
دیروز یک چند صفحه اش را نگاه کردم… می دانی کتاب عجیبی است. هنوز اولین جملاتش را یادم هست … این کتابی است که در آن هیچ شک و تردیدی نیست. برای خدا ترسان هدایت است» می دانی آدم را میخکوب می کند. انگار قلب آدم می خواهد بایستد …. خیلی محکم است. (صفحه ۳۴۸)