نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۲۸ ق.ظ

رویای نیمه شب



 

رمان عاشقانه ی متفاوتی که همه دوستش دارند: رویای نیمه شب

رمان عاشقانه ی متفاوتی که همه دوستش دارند: رویای نیمه شب

معرفی: اگر میخواهی از ته دل ذوق کنی ، اگر میخواهی هی با خودت تکرار کنی چه محشر بود ، چه محشر بود ،اگر میخواهی لب هات تا بناگوش باز بشه. اگر میخواهی بفهمی یه رمان عالی یعنی چی؟ اگر میخواهی یه عشق زیبارو ببینی این کتاب رو بخون

مقام رهبری خطاب به مظفر سالاری نویسنده این کتاب فرمودند:
این کتاب را خوانده ام.
خیلی خوب بود.
مستند بود.
در واقع شما یک واقعه حقیقی را باز کردید، و شکل رمان به آن دادید.
خیلی خوب بود.

 

خلاصه کتاب:
همه از زیبایی ظاهر و پاکی سیرت هاشم خبر دارند. پسری اهل_سنت که در دکان طلافروشی پدربزرگش، جواهر و زینت آلات می سازد.
هاشم اما رازی بزرگ در سینه دارد. ریحانه. دختر ابوراجح حمامی شیعه. خودش هم می داند ازدواج یک پسر اهل سنت با دختری شیعه غیرممکن است. از سوی دیگر خبر دارد ریحانه می خواهد به همین زودی ازدواج کند. قنواء دختر حاکم حله نیز پایش به ماجرا باز می شود و مشکلات را دوچندان می کند.
حالا هاشم میان این همه مشکل باید تصمیمات اساسی خودش را بگیرد. تصمیمی که با ضرب و شتم ابوراجح و خبر اعدامش رنگ و بوی خون و مرگ می گیرد.
رؤیای نیمه شب، در کنار مسئله  تقریب مذاهب و جذابیت های داستانی، مسئله مهم تری را طرح می کند؛ #امام_زمان و رابطه ایشان با شیعیان و  باورمندان به ایشان. که بدون شعارزدگی و توهین به عقاید متفاوت به خوبی شکل گرفته است و  مخاطب را با مفاهیم عمیقی آشنا می کند…..

بریده ای از کتاب(۱):
بیچاره قنوا که گمان می کند شما می توایند شوهر خوبی برایش باشید . بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم . به کسی علاقه دارم که دست نیافتنی است ، قنوا که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد . امینه روی صندوق نشست و با پشت دست اشکش را پاک کرد . داستان عجیبی است . ریحانه به دیگری علاقه دارد ، شما به او ، قنوا به شما ، پسر وزیر به او ، من به پسر وزیر ، و این رشته سر دراز دارد . (ص ۹۵)

 

نقد رمان رویای نیمه شب : رمانی که هرکس خوانده مجذوبش شده و به دیگران به عنوان اولین رمان معرفی می کند.

نقد رمان رویای نیمه شب ، نویسنده: مظفر سالاری
خواب های شیرین و راست، گاهی نمایه ای برای شروع فصلی زیبا در زندگی می شوند .

می گویند رویایی که در نیمه سوم خواب، یعنی چیزی نزدیک سحر ببینی، صادقانه است؛ یعنی راست است و واقع می شود.
این رویای نیمه شب ، از همان دست خواب هایی ست که فقط گاه گاهی برای خیلی خواص رخ می دهد که نوش جانشان.
به قول عربها: هنیئا لک.

داستان ریحانه ی شیعه و هاشم سنی است.
دختر و پسری که از کودکی با هم بزرگ می شوند.
دختر پدری حمامی دارد و پسر پدری طلافروش.

زمان بینشان فاصله می اندازد و حالا هردو جوان شده اند . یکی پر حیا و خواستنی، دیگری خوش قد و قامت و زیبا؛
طوری که قنواء دختر حاکم خواهان به دست آوردن او می شود و چه تلاش هایی هم که نمی کند.
هاشم خواهان ریحانه است و می افتد به رسیدن و فهمیدن.

و ریحانه که دلش پیش هاشم است اما اهل ارتباط نیست، دعا می کند که زندگی اش کنار ریل هاشم قرار بگیرد.

داستان این رمان هم پر اتفاق است و هم پر مطلب:
– چه می شود که هاشم سنی سراغ اهل شیعه می رود؟
– حاکم چرا شیعیان را شکنجه می کند؟
– شیعیان چه برنامه ای برای رهایی دارند؟
– شیعیان و اهل تسنن با هم چگونه اند و سر آخر…

عشق ریحانه و هاشم هم اگرچه اصل داستان است؛
اما اگر هاشم دنبال حق نمی رفت،
اگر که نمی خواست خوشبختی را در آغوش بگیرد،
اگر ریحانه مثل قنواء تن به هرزگی و لذت می داد، شاید هیچ وقت این کتاب نوشته نمی شد.
اما داستان ها از استثناها متولد می شوند.

رویای نیمه شب، شاید یکی از رمان هایی ست که هرکس خوانده مجذوبش شده و به دیگران به عنوان اولین رمان معرفی اش کرده.

آن را از دست ندهید.

 

بریده ای از کتاب(۲):

می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ی ما آمدی ، چه آتشی به جانم انداختی ، از آن ساعت ، دیگر آرام وقرار نداشته ام . پدربزرگم مید اند که با من چه کرده ای . ریحانه آهی کشید و گفت : یک سال پیش روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم . ناگهان تورا در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی های نشسته بودید . تو ماجرای را تعریف می کردی و آنها می خندیدند . سالها بود تو را ندیده بودم . از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم . خیلی تغییر کرده بودی . آنچه را تو در مغازه در من دیدی ، من آن موقع در تو دیدم . به خانه که بازگشتم ، بیمار شدم و یک هفته بستری بودم ، در تنهایی می گریستم . عشق بی فرجامی به نظر می رسید باید خودم را از آن رها می کردم و گرنه مرگ در انتظارم بود . (ص ۲۳۳و ۲۳۴)

بریده ای از کتاب(۳):

گفتم اگر کسی به عشق من مبتلا می شد طبیعی بود ، ولی کار به عکس شده است . این من هستم که گرفتار شده ام . اما باور کنید که عشق گاهی ناخواسته به خانه دل پا می گذارد ، دو نگاه به هم گره می خورد و آنچه نباید بشود می شود .

بازهم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم . همان ریحانه ی گذشته بود اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را درهم می فشرد. آن چیز مرموز که باعث می شود تا دیگر مثل گذشته نتوانم به او نگاه کنم و بگویم و بخندم . از همه مهمتر همان حالت تب آلود و غمگینی چشم هایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیبایی اش که با حجب و حیا در آمیخته بود ، تعجب کردم.
آن ها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که احساس کردم قلبم را به یکباره کند و با خود برد . تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم. (صفحه ۲۳)

بریده ای از کتاب(۴):

دست سردش را در دستم گرفتم . سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم : ابو راجح ! صدایم را می شنوی ؟ ” دستم را با آخرین ذره‌های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد ، گفتم : یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی ؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست برایش کاری بکند . گفتی که امام زمان او را شفا داد ؛ چنان که هیچ علامتی از جراحت باقی نماند و همه ی طبیان بغداد و حله تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است . حالا تو در شرایطی سخت تر از شرایط اسماعیل هستی ! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند . تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی ، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد .”
قطره اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید و روی بالشت افتاد . .مطمئن شدم حرف هایم را شنیده . (صفحه ۲۲۳)

بریده ای از کتاب(۵):

ریحانه گفت : ” باید خودتان بدانید ، مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان شفا بخواهد ؟ ”
– امام زمان ؟
سوزش جوشیدن اشک را درچشمانم احساس کردم . با صدایی که از هیجان و شادی می‌لرزید پرسیدم : یعنی آن حضرت پدرتان را شفا دادند ؟ ”
نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد . صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدر بزرگم گفت : ” آنچه اتفاق افتاده فقط یک معجزه است ، تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس .” (صفحه ۲۳۵)

234

 

 

 

نظرات (۱)

سلام و عرض خداقوت خدمت همه نکتابی های عزیز. من این کتاب رو خوندم و می خواستم بگم خیلی عالی بود وقتی می خوندمش احساس می کردم دارم باهاشون زندگی می کنم چون خیلی توصیفات عالی داشت و لطافت این کتاب منو با خودش همراه می کرد. توصیه می کنم هر کس اونو نخونده حتما امتحانش کنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">