سرود سرخ انار
بیست دقیقه وقت میگذارید برای خواندن این کتاب اما آنقدر لذت می برید که آنرا به همه توصیه می کنید
خلاصه:
یک شهر شیعه نشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهل بیت است.
حکومت تصمیم می گیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آنها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشه ای می کشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سه گانه را حک شده به علمای شیعه شهر نشان می دهد و می گوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده، دلیل حقانیت شما چیست؟
این علما در اوج شگفتی و نا امیدی ۳ روز مهلت می خواهند تا جواب این مسأله را بیابند و درغیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند، این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب می کنند تا….
برشی از کتاب:
حاکم گفت: و اگر هیچیک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را میکشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت میگیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت در خواهد آمد...
با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت...
بریده کتاب(۲):
خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد.
سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید، مخصوصاً آن لحظه ای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت وآن را از نزدیک نگاه کرد وبهت زده به آن خیره شد.
بهت او، خنده حاکم و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ برترس ما افزود. انار دست به دست می شد، تا به من رسید. دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است : « لا اله الا الله محمداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله» .
انار را به سعد دادم. سعد نوشته ها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کند. انار را سریع به دیگری رد کرد. بازویش را فشردم و گفتم: «هی سعد، دوست من! لحظه ای شک نکن که نیرنگی در کار است» .
بریده کتاب(۳):
اشک به چشمم آمد. گفتم: «والله که از همه جا بریده بودم و در اوج ناامیدی متوسل به آن امام (عج الله تعالی فرجه شریف) شدم. چهل شب نمازحاجتم به سر نیامده بود که حضرتش به خوابم آمد و گل یاس سفیدی به دستم داد و گفت: فرزندت را ببوی. حالا چه کسی بهتر از او می تواند به دادمان برسد؟»
همه به گریه افتادیم. حامد به پیشانی خود زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «عجب مؤمنی هستم من! بی آنکه یاد اماممان باشم، به فکر تقیه و نجان جان واموالم بودم» .
سعد دست دور شانه حامد حلقه کرد و گفت: « برادر! خودت را ناراحت نکن، همه ما خیلی دیر به یاد امام افتادیم. آفرین بر تو محمد که راه صواب را پیشنهاد دادی» .
بریده کتاب(۴):
هرچقدر تقلا می کردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف پیش چشمم واضح تر می شد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را می لرزاند. فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است» .
به تضرع افتاد.م که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند» .
و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت.
بریده کتاب(۵):
از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرمات بی حس شده بود؛ اما اشکم یک سره می آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را می خواستم. دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس.
از سرما بی حس بودم شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست. به خود آمدم سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود مرا می نگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم.
بریده کتاب(۶):
امام گفت: «بدان ای محمد! که من به ماجرای زندگی شما کاملاً آگاهم و از آزار دشمنان برشما باخبرم؛ اما فراموشتان نمی کنم، وگرنه دشمنان شما را در فشار می گذاشتند و نابودتان می کردند. حالا بیا من تو را بازمی گردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت می دهم» .