از او (قصه شال- شهید معماریان)
از او(قصه شال): قصه ی مادرشهید محمدمعماریان
از او(قصه شال) : نرجس شکوریان فرد، نشر عهد مانا
16سال بیشتر نداشت که پرونده زندگی اش توی این دنیا بسته شد
اما خیلی عجیب است که از خیلی جاهای این دنیا می آیند و برای بازشدن گره مشکلات دنیایی شان پرونده او را ورق می زنند و آن را بازخوانی می کنند.
شما هم اگر مشکلی دارید این کتاب را تورّق کنید.
بریده ای از کتاب:
بغضش ترکید و سیل اشک از چشمانش سرازیر شد. حس کرد دختری است که برای شکایت از سختی هایی که پیش آمده مقابل پدرش نشسته است. دلش می خواست که پیام بر (ص) در حق محمد، پدری کند. یک دفعه دید یک اسب سوار سراپا سفید، با صورتی که مثل مهتاب می درخشید، دور جانماز می گردد. تمام وجودش پر از حرارت شد، دلهره به جانش افتاد. بی اختیار بلند شد، ایستاد و گفت: یا رسول ا...! من بچه ام را از شما می خواهم، ولی سالم. اگر ماندنی است، از خد بخواه بچه ام را صحیح و سالم به من برگرداند....
وقتی به خودش آمد تنها ردی از بوی عطر اسب سوار باقی مانده بود.
از پشت بام پایین آمد. دلش آرامش عجیبی پیدا کرده بود. به مادرش گفت: مادر! بچه من یا همین الان خوب می شود یا می میرد....صفحه: 12
بریده کتاب(۲):
محمد با خودش فکر می کرد، حالا که از همه چیز دل بریده، تازه معنای دل را می فهمد. تا حالا هرچه بود، دل نبود، تارهایی بود که دور دلش تنیده شده بود. حالا لطافت و زیبایی دلش را درک می کرد، حالا اصل همه چیز را می دید.
بریده کتاب(۳):
بزرگترهای پایگاه به او محبت خاصی پیدا کرده بودند؛ هر وقت می رفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی، محمد را هم با خودشان می بردند. اسلحه دست می گرفت، بقیه لبخند می زدند؛ چون اسلحه هم قدش بود.
بریده کتاب(۴):
مسئول برای این که اسم محمد را ننویسد، بهانه آورد، اما مادر باز هم اصرار کرد. دلیل و قانون آورد، اما مادر باز هم محکم سر حرفش ایستاد. از مسجد که بیرون آمدند، مادر پیروز شده بود.
بریده کتاب(۵):
دعا کن طوری شهید بشم که نیاز به غسل نداشته باشم. آون کفنی رو که از مکه برای خودت آورده ای، روی صورتم بینداز..
بریده کتاب(۶):
مادر پرونده پزشکی را برداشت محمد را بغل کرد و به بیمارستان رفت. تا چشم دکتر به او افتاد، گفت: آمدی به التماس بیفتی؟ مگرنگفتم دیگر بچه را قبول نمیکنم؟ مادر گفت: نه! آمدم بگویم رفتاری که با من کردی، با بقیه نکن. بعد پرونده را گذاشت روی میز. دکتر پرونده را که دید بچه را از بغل مادر گرفت، معاینه کرد و با تعجب گفت: این بچه که سالم است. ص۱۴
بریده کتاب(۷):
برایش سخت بود. قرار شد برود پیش یکی از آشنایان که خیاط لباس مردانه بود، خیاطی یاد بگیرد. چند ماه شاگردی کرد و بعد برای خودش خیاط شد. حالا دلش می خواست یک چرخ خیاطی داشته باشد، اما خجالت می کشید که خواسته اش را به پدر بگوید. ص ۱۸
بریده کتاب(۸):
از پشت بام پایین آمد. دلش آرامش عجیبی پیدا کرده بود. مادرش گوشه اتاق نشسته بود، دانه های تسبیح را یکی یکی با دو انگشت جدا میکرد و زیر لب چیزی میگفت. به مادرش گفت: مادر! بچه ی من یا همین الان خوب میشود یا می میرد. هرچه خدا بخواهد، من در مقابلش تسلیمم. اگر غیر از این باشد، من از سادات نیستم. ص١٢
بریده کتاب(۹):
محمد، جزو همین «هرکسی ها» بود که بازده بهار فرصت داشت و تمام شد. اما این که «هر کسی» بتواند مثل محمد از فرصت محدود زندگی اش استفاده کند، ایمان و تلاشی مجاهدانه می خواهد. ص۸۷
بریده کتاب(۱۰):
مادر خوشحال شد. احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است. شناسنامه ی محمد را داد دستش و او رفت. هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت، رفت گوشه ی اتاق نشست و گریه کرد. مادر با تعجب به اشک های محمد نگاه کرد و پرسید: چی شده؟
محمدباعصبانیت رویش رابر گرداند و گفت: «قبولم نکردند، گفتند بچه ای، زود است.
صبر کن نوبت تو هم می شود.» ص۲۱
خیلی زیبا و مطمئن مادر شهید چقدر خوب پسر را از رسول الله گرفت و چقدر زیبا پس داد . مادر برای ما هم دعا کن. و با آن شال متبرک مرض فراموشی ما را هم درمان کن که فراموش کرده ایم شما عزیزان و قهرمانان ملی ما چقدر برای ما زحمت کشیدید. و با اهدای جان ارزشمندتان از ما انسانهای فراموشکار حفاظت کردید.