آنا هنوز هم می خندد
داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب: کتاب آنا هنوز هم می خندد
در مورد کتاب
دیده ای بعضی ها دراوج غم می خندند و بعضی ها در اوج شادی اشکمی ریزند ؟
وقتی کتاب را می خواندم با چشمان اشکبار می خندیدم و با لبخنداشک می ریختم.
شوری اشکم با شیرینی لبخندم یکی شده بود.
بریده از کتاب
-چشمت چه سالی تخلیه شده؟
-زمان جنگ!
-ببینم...این طرف رو نگاه کن...چشمت رو باید دربیارم!
-خودم میتونم دکتر. اجازه بده.
-بیخود نیس می خاره. زیاد دست کاریش می کنی.
-فقط گاهی وقتا بجای کارت شناسایی ازش استفاده میکنم. درش بیارم دکتر!
-نه عزیز من! کار خودمه... چشمت درد و سوزش هم داره؟
-درد که نه بیشتر می خاره!
-مدل چشمت خیلی قدیمیه!
-پول می خواد مدلش رو ببرم بالا.
-میدونی چیه جناب آقای دارعلی...
-بله!
عصب های چشمت سالم هستن.
-نمی فهمم دکتر.
-اگه تو جنگ چشمت رو تخلیه نکرده بودن، همون موقع می شد پیوندشون زد... داری می خندی؟!
ص21 و 22
بریده ای از کتاب(۱):
هیچ کس به اندازه ی زنِ خانه خوش حال نبود. نوزادی تپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنیا آورده بود از بغل جدا نمی کرد. روی میز بزرگ وسط حال هدیه های خاله ، دایی ، عمو و عمه و … داخل برگه های کادو پیچیده شده بودند.
کودکی خود را رساند کنار میز هدیه ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه ی روشنی را که داخل دستش می سوخت و جرقه میپراند را دور خود می چرخاند.
منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید : حسن همه چیز مرتبه؟
مرد سرد پاسخ داد: بله!
-شام…دسر…کیک…یه وقت… .
-گفتم همه چیز مرتبه!
-چیزی شده؟ این جوری مهمونا یه وقت فکر می کنن…پاشو بیا گرم بگیر!
مرد لبخند سردی زد. چیزی نیس. برو می آم!
زن نوزاد را نشان داد.
_همه زندگی مون رو هم خرج کنیم . ارزش داره! اونم بعد این همه سال.
مرد فقط سر تکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: تو برو پیش مهمونا، یه سیگار می کشم بر می گردم.!
-سیگار سمه برات ، با اون ریه درب و داغون شیمیائیت.
مرد رفت داخل حیاط .دانه های برف کمی درشت تر شده بود. بعد از مدت ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره ی هال خیره شد. سرفه لجظه ای رهایش نمی کرد. سیگار را که زیر پا له کرد ، صدایی شنید:
-آقای قنبری ،بدجور سرفه می کنی.
-شیمیایی لعنتی!
-ناراحتی؟ زنت نگرانه!
مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیبش بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد.
_بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه!
بریده ای از کتاب(۲):
هاشم…شما هستی؟
برگشت، گفت: امریه؟!
نوجوان هول گفت: بی…بی سیم چی ام.
-بیسیم چی کجا بودی؟
-گردان بودم!
-با کی کار کردی؟
انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش.
-اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بازم بگم؟
-خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه.
-والله حالا که فکر میکنم، بی سیم چی هرکی بودم، شهید شده!
-پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده!
-نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم.
-با این اسمایی که ردیف کردی معلومه!
-پس قبول کردی؟
-حرفی نیس! ولی میدونی هرکی تا حالا شده بی سیم چی من، شهید شده؟
-بله! شما تا الان نُه تا بی سیم چی داشتید که همشون شهید شدن. منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن.
-خوبه! پس بچرخ تا بچرخیم! (صفحه: ۴۵ و ۴۶)