خاک های نرم کوشک (شهید برونسی)
خاک های نرم کوشک: روایتگر زندگی شهید برونسی که بروسلی آن زمان نام گرفت.
امام خامنه ای:
" من توصیه می کنم و واقعا دوست دارم شماها بخوانید. من می ترسم این کتاب ها اصلا دست شما نرسد. اسم این کتاب خاکهای نرم کوشک است؛ قشنگ هم نوشته شده. "
برشی از کتاب:
ص 64 :روز ی که آمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت : 20 روز مرخصی گرفته ام تا دیوار را درست کنم . خیلی زود شروع کرد . گفت می خواهم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کنم . می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش ! ... گفتم کجا . گفت می خوام برم جبهه . بک آن داغی صورتم را حس کردم . حسابی ناراحت شدم . توی کوچه که می آمدی خانه ی ما با آن وضعش انگشت نما بود . به قول معروف شده بود نقل مجلس ! گفتم شما می خوای منو با بچه قدو نیم قد توی این خونه ی بی در و پیکر بذاری و بری . اقلا همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمیکردی . گفت خودت رو ناراحت نکن ، بهات قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد . صورتم گرفتهتر شد و ناراحتیام بیشتر . گفت حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه ، این که عیبی نداره ، دلم می خواست گریه کنم باز هم سعی کرد آرامم کند ، فایده نداشت . دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد . خنده از لبانش رفت . قیافه اش جدی شد . روی صداش مهربانی موج می زد ، گفت : نگاه کن من از همون اول بچگی ، وا ز همون اول جوونی که تو روستا بودم ، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم .الان هم میگم که تو اگر با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه ، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه ، چون من مزاحم کسی نشدم ، هیچ ناراحت نباش .
وقتی ساکش را بست و راه افتاد انگار اندازه سر سوزنی هم نگرانی نداشتم .چند وقت بعد آمد نگاهش مهربانی همیشه را داشت . بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید . هنوز نشسته بود که رو کرد به من . یک خوب کشیده و معنی داری گفت ، بعد پرسید : این چند وقته دزدی چیزی اومد یا نه ؟ گفتم نه ... اثر اون حرفتون اونقدر زیاد بود که با خیال راحت زندگی کردیم . اگر بگی یه ذره هم دلمون تکون خورده دروغ گفتی !
اینقدر این کتاب پر طرفدار و پر مخاطبه که هر چی بگم کم گفتم.پسر من در 12 سالگی این کتابو دو روزه خوند و خیلی براش جذاب بود. چند وقت پیش رفته بودم بهشت رضا سر مزار این شهید و دو تا جوان حدود 15 ساله را سر قبر شهید دیدم که یکیشون خم شد و قبر رو بوسید. پرسیدم چرا بوسیدی ؟ از بستگان شهید هستی؟ گفت : نه کتابشو خوندم.
همون موقع خانم جوانی رد میشد شکلات بهم تعارف کرد و گفت برای پسراتون هم بردارید . گفتم اونا پسرای من نیستن. گفت داشتین باهاشون حرف میزدین ماجرا رو گفتم . گفت اسم کتابش چیه گفتم خاکهای نرم کوشک. گفت پس منم میرم میگیرم و میخونم.
این شهید اخلاص عجییب و اعتقاد زیاد به مال حلال و کمک نگرفتن از هیچ کس جز خدا و توسل به اهل بیت خصوصا حضرت زهرا س داشت و در جای جای زندگیش دستگیری مادر س دیده میشد چه در زندگی شخصیش و چه در جنگ.
این زندگی نشان داد که سواد و ثروت ملاک رسیدن به خدا نیست و این پارامترها در زندگی این فرمانده چنگ جایی نداره و علم واقعی را خدا در قلب اهلش قرار میده حتی اگه مدرسه نرفته باشن.