نقشبندان
آنها که بی انگیزه اند،
آنهایی که عشق را اشتباه دریافته اند،
آنهایی کهعشق همه وجودشان را خالی کرده،
و یا آنهایی که عشق زنده شان کرده...
این کتاب را بخوانند.
خلاصه:
نقشبندان داستان زندگی دو عاشق است که هر دو در صحنهی عشق هستیشان را از دست میدهند.
داستان عاشقی است که بخاطر معشوق همه چیزش را ناخواسته میدهد یکی زندگی اش را و یکی دستانش را که همه زندگی اش بود
در این رمان خواهیم خواند عشق زمینی و آسمانی چه بر سر یک عاشق می آورد .
در این رمان رسم عاشقی را خواهیم دانست.
رمان نقشبندان: داستان نقاش رزمنده ای که نقش عشق می زند بر زندگی
برشی از کتاب:
فکر می کنی شوخی میکنم . من تازه به اندازههای خودم پی برده ام . قبلا فکر میکردم فقط پا دارم . ولی از وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم دست هم دارم ، چشم هم دارم ، بینی هم دارم . برای همین تازه دارم با تمام وجودم حس میکنم دنیا چقدر زیباست . چقدر خوشبو است .چقدر دوست داشتنی است . ص 81
بریده کتاب(۲):
حسابی از نفس افتاده بودم… هرجایی که به فکرم می رسید، رفتم… از پل هوایی بگیر تا منزل و مغازه پدر ملینا، که هر دو را چفت و بست کرده بودند… سراغ آقا یحیی هم رفتم. همکارانش می گفتند از ظهر به بعد کسی او را ندیده است… یک بار به دلم افتاد نکند آقا یحیی رفته دنبال ملینا… با نا امیدی چند ضربه دیگر به در زدم. باز هم خبری نشد…
سایه ای از روبرو پیدا شد. یک زن بود. نزدیک من که رسید، یواش تر قدم برداشت. نگاهش کردم …
بریده کتاب(۳):
اتاق پذیرایی پر از جمعیت بود. همه از جنگ و حملهها و اسرایی که ازعراق گرفته بودیم می گفتند گاه گاهی برای خالی نبودن عریضه، چیزی میگفتم. نمیتوانستم یک جا بنشینم تا بقیه دورهام کنند و اینکه چطور دستهایم را از دست داده ام بپرسند بعد هم شروع کنند به دلداری ام که مثلا فلانی با این که دست و پایش را از دست داده با دست و پای مصنوعی مثل یک آدم سالم زندگی می کند.
بریده کتاب(۴):
صورتم را به بالش چسباندم خدایا یعنی فراموشم کرده ای که اینطور ناتوان و ضعیف رهایم کردی؟ چرا هیچ یادی از من نمیکنی؟! چرا هیچ شوری در دلم به پا نمیکنی؟! سرنوشت من هم این است که با یآس و ناامیدی از مرگ و نیستی حرف بزنم؟ یعنی عاقبت همه ی عاشقانی که در راه عشق سوخته و هستیشان را از دست داده اند این است که مورد بی توجهی معشوش قرار بگیرند؟