گرگ سالی
معرفی کتاب:
اسماعیل جوان خوش صورت و زیبایی که فراری ست به روستای در اطراف تبریز می رسد که در آنجا می خواهند دختر زیبای روستا را به رییس پاسگاه بدهند، و اسماعیل این را تاب نمی آورد.
تعقیب و گریز و لحظات وحشتناکی که برای او پیش می آید، جذابیت و کشش رمان را بالا می برد
خلاصه کتاب:
گرگ سالی ادامه ی داستان زندگی اسماعیل است در واپسین نفسهای حکومت طاغوت.
اسماعیل بعداز فرار از دست نیروهای ساواک، برای حفظ جان به سمت روستای پدری فرار می کند.
غافل از اینکه حکومت برای ازبین بردن نیروهای انقلابی، گرگهای آمریکایی تربیت شده ای آورده است که فقط گوشت تن مرد و زن جوان به مذاقشان خوش می آید.
گرگ داستان ما بارها و بارها به اسماعیل نزدیک میشود ،چشم در چشم هم خیره میشوند و نفس هایشان درهم گره می خورد.
امّا هر بار به طریقی راه نجات برای پسرک چشم ذاغ، باز میشود.
وجود شخصیتی به نام سونا با آن همه عقلانیت و استدلال ، که با وجودش آرامش و امیدِ به آینده را در دل اسماعیل زنده میکند از نقاط قوت داستان است، و انتهای داستان با توصیف سرنوشت سونا و اسماعیل به طرز عجیبی به پایان میرسد.
گرگسالی: نقش برآب می شود نقشه های شیطان بزرگ.رمان را بخوانید.
برشی از کتاب:
گرگ سالی ، نویسنده امیر حسین فردی
اسماعیل فرار می کند از شهرش به روستایی که مادربزرگش ساکن است و اتفاقات بعد…
گرگ سالی دو جنبه دارد:
یک: گرگ سالی داستان گرگ های گوسفندخوار نیست. داستان گرگ هایی آدمخوار است؛ گرگ های گرسنه ی هاری که در زمستان سیاه و کبود به دل گله می زنند و نه فقط یک گوسفند را می کشند بلکه همه ی گله را تار و مار می کنند .نه خودشان می خورند و نه گوسفند را زنده می گذارند. هدف فقط ارضاء وحشی گریشان است.
و دوم: جنبه ی دیگر کتاب خود اسماعیل است. جوانی که تازه از راهی برگشته و قدم در مسیری گذاشته که اولین نتیجه اش آوارگی اوست.
مسیری که حالا اسماعیل، جوان خوشگذران زیبا را شیفته ی خودش کرده، تا جایی که حاضر است به خاطر این مسیر، هر سختی را تحمل کند. اسماعیل عاشق چه چیز یا چه کس شده است که این طور حاضر است به خاطرش بایستد، بجنگد، فراری شود ولی اعتراض نکند؟
دنیای قشنگ با دختری در مقابل اسماعیل قد علم می کند اما اسماعیل چه می کند؟
درگیری های فکری و روحی اسماعیل و آرامش فضایی که در آن پنهان شده است، دیدن اتفاقات و شنیدن افکار همه رصدهایی است که خواننده همراه اسماعیل دارد انجام می دهد.
در حقیقت اسماعیل بریده ای از تاریخ کشورمان است که گرگ های آدمخوار در همه جا کمین کرده بودند و بر اموال و دارایی ها و ناموس این ملت تسلط داشتند.
اما اسماعیل دلش نمی خواست که گوسفند باشد و تکه پاره شود، حاضر شد قید همه چیز را بزند و پنجه در پنجه ی گرگ بیندازد.
داستان جذاب، پر کشش و هیجان انگیز است و کاش امیر حسین فردی زنده بود تا سرانجام اسماعیل را برای جوانان کشور بیان می کرد، روحش شاد.
بریده کتاب(۲):
ملا از شبستان بیرون آمد، نور چراغ ماشینها تابیده بود روی عمامه و محاسن سفیدش. با سرعت خودش را به استوار رساند و سینه به سینه اش ایستاد و سیلی محکمی به صورتش زد و گفت: ((اینو زدم تا یادت بمونه که تو مملکت قرآن از این غلطا نکنی!))
سکوت بر تاریکی سایه انداخت. تنها صدای شر شر چشمه شنیده می شد. استوار که دستش را روی صورتش گذاشته بود، خطاب به اطرافیانش غرید.
– ببرینش، اونجا به حسابش می رسم!
اول درجه دارها ریختند سر ملا، اما او مقاومت کرد وهمراهشان نرفت. یکی از آن ها عمامه اش را برداشت و دور گردنش حلقه زد و کشید، اما ملا بازهم نرفت.
برف یخ زده زیر پاهایش می شکست و صدا می داد. راننده چراغ قوهاش را روشن کرد و زیر نور آن رد خون را گرفتند و به حاشیه ی جاده رسیدند. آن جا افتاده بود. نزدیک که شدند، به جای افسر گرگی را دیدند که شکمش پاره شده بود و هنوز خون از آن فوران می کرد. چشمهای گرگ بسته بود و از خونش بخار بلند می شد.
راننده گفت: ((ما که با یه افسر آمریکایی تصادف کردیم، این گرگ از کجا پیداش شد!)) اسماعیل به آن سوی تل برفهایی که کنار جاده جمع کرده بودند نگاه کرد. دهها جفت چشم در آن نزدیکی برق میزدند. دست راننده را گرفت و عقب کشید.
– بیا بریم، بازم گرگا!