شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۹ ب.ظ
چشم عسلی
بریده ای از کتاب:
«بوی علف و سبزه در تمام کوهستان پیچیده بود. بچه آهو های زرنگ از روی سنگ ها بالا می رفتند...آهوخانم خیلی دلش می خواست که برّه کوچکش هم این طوری باشد. او را صدا زد و گفت: «برۀ کوچکم! بیا و با دوستانت بازی کن!» چشم عسلی جواب داد: «نمی خواهم بازی کنم. من می ترسم. اگر زمین بخورم پای نازکم می شکند...»
و اینطوری بود که چشم عسلی از ترس زیاد و گوشه نشینی با کسی بازی نمی کرد تا اینکه بالاخره....
نویسنده: مهری ماهوتی
۹۷/۰۲/۰۱