اگر بابا بمیرد
اگر بابا بمیرد : محمدرضا سرشار، سوره مهر
اگه یه مشکل سخت برات پیش بیاد چیکارمی کنی ؟چجوری حلش می کنی؟
میخوای بدونی اسماعیل چیکارکرد؟با اینکه فکر می کردکاری ازش برنمیاد اما....بخون تا کیف کنی.
خلاصه کتاب:
داستان پسر نوجوانی که در روستایی زندگی می کند کی خیلی برف باریده و راه های ارتباطی بسته شده و پدرش هم به شدت مرض است او فقط برای خوب شده پدرش دعا می کند تا اینکه می فهمد دعای خالی نتیجه ندارد و باید برای حل مشکل تلاش هم کرد.
برشی از کتاب :
سوز سردی می وزید.قرچ قرچ فشرده شدن برف ها زیر پایمان و هن و هن نفس نفس های مشهدی قاسم, تنها صدایی بود که به گوش می رسید. ناگهان زوزه بلندی سکوت شب راشکست و به دنبالش چند زوزه دیگر....
سر جایمان میخکوب شدیم.وحشت سرتاپایمان را گرفت.مغزمان فلج شد. چندلحظه مثل مجسمه های سنگی ایستادیم وگوش دادیم.مشهدی قاسم با لحنی که آهنگ گریه داشت گفت:تمام شد! ازچیزی که می ترسیدم به سرمان آمد,گله گرگ ها! برجعلی گفت:حالا چه کارکنیم؟
مشهدی قاسم گفت:حرف از رودرو شدن گذشته باید فکری دیگر کرد.
برجعلی یکدفعه ازجایش پرید و گفت:آتش...آتش! و هیجان زده اضافه کرد:کبریت...!مشهدی قاسم کبریت...!
صدای زوزه ها آن به آن نزدیک ترمی شد.درآن تاریکی چیزی که نمی دیدیم ولی می توانستیم حدس بزنیم چهل پنجاه متر بیشتر با ما فاصله ندارند.
برجعلی پالتویش را درآورد. قسمتی از برف ها را کنار زد و پالتو را روی زمین گذاشت.
حالا صدای نفس نفس زدن گرگ هارا هم می توانستیم بشنویم.من و مشهدی قاسم شروع به کندن لباس های رویمان کردیم.برجعلی شروع کرد کبریت کشیدن. کبریت اولی دومی کاری ازپیش نبرد نالیدم :
برجعلی !عجله کن رسیدند!...
چندین نقطه روشن درست به چندقدمی ما رسیدند و بعد هیکل های ترسناک گرگ ها از میان مه پیداشد....