مادر
#مادر
#جوان_اهل_بیت
#نشر:عهدمانا
#نویسنده:نرجس_شکوریان
دانلود از آپارات نمکتاب
راست و درست زندگی کردن
قاعدههای خوشبختی را در زندگی کسی دیدن
چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بیهمتا گذراندن،
در خانهی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن،
فکر و ذهن را میزبان صحبتهایش کردن،
دل را در کنارش بزرگ کردن ... تا بینهایت...
یک آرزوست...
این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان مینشاند... اندازهی قطرهای...
مهمان خانهی مادر عالم شدن خوشآمد دارد...
خوش آمدید...
فیض نخست و خاتمه
نور جمال فاطمه...
عکس نوشته هایی هنرمندانه که یاد آور مادر است…
عکس نوشته هایی هنرمندانه از کتاب مادر

بعدش تمام زندگی ات را تقدیم چه کسی می کنی؟

بندگی نفس و دنیا سرافکندگی می آورد.
بی قدر و قیمت می شوی اگر شیفته اسباب و وسایل بشوی .
باید تدبیر کنی، تلاش کنی و توکل
تا خدا توجه کند به سمت تو
و اگر باید و شایسته باشد، دنیا را خودش در اختیارت می گذارد تا با آن کارهای بزرک کنی.

از لحظه احظه بودنت در دنیا،
آن هم کنار خدا،
زیر نگاه نزدیک خدا،
پر فایده می شوی…

اما
عصر جمعه یک فرصت طلایی است.
خدا زمان گذاشته که تو بیایی…
بخواهی…
مستجاب کند.
اللهم صل علی محمد و آل محمد…
اللهم عجل لولیک الفرج…
فقط همین!

باید قدم در مسیر خوب بگذارید.

در آسمان اما« منصوره»…
او در آسمان دوست دارانش را یاری می کند.
و روی زمین «فاطمه» است، چون شیعیان خود را از آتش جدا می کند.

اگر راکد بمانی بوی تعفن می گیری.

مادر : بیایید چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی، با یک عزیز بیهمتا بگذرانیم.
بریده ای از کتاب(۱):
قبول کنید که سخت است خیلی چیزهایی را که درونت عوض شده ندیده بگیری و نشنیدهها را باور کنی. البته امید دارم بشود لذت زندگی را که برایم از بین رفته در همینجا پیدا کنم.
بریده ای از کتاب(۲):
یک خانه کاهگلی بود از این قدیمیها که وقتی واردش می شوی از در و دیوارش انرژیهای مثبت میخورد به سر و صورتت. به قول دوستی، خانه روشن است انگار… اول حیاط بود، بعد هم اتاق ها.
وسایل خانه خیلی کم و معمولی بود. اما یک چیزهای نابی از اهل خانه تعریف کرده بودند که حسّت حسرت این را میخورد؛ کاش حداقل یک ساعتی میتوانستم در فضای این خانه و اهل و عیالش مهمان باشم یا حداقل بشود یکی دو ساعتی ماند و به دیوارهایش تکیه زد…
میدانی چه حالی میشوی وقتی در فضای پر تنشی که مثل تار عنکبوت دورت تنیده شده و داری میانش دست و پا میزنی یکی بیاید برایت از آرامشی تعریف کند که رؤیایی است… خُب هوش و حواست را میبرد.
بریده ای از کتاب(۳):
البته من بگویم که اعتقادم این است: روحِ آرامش را هم، آدم ها به اجسام می دهند، وگرنه که شیء، شیء است. حتماً ساکنان این خانه یک هوایی داشتند مثل حال وهوای اول صبح که آسمان شعف حضور طلایی خورشید را دارد.
داستان کتاب، همین حال و هوا را دارد… لذتش را میشود بعدها با چشمان بسته هم در ذهن زمزمه کرد…