گلستان یازدهم(شهید چیت سازیان)
گلستان یازدهم: عاشقانه ای در دل جنگ از زبان همسر شهید چیت سازیان
گلستان یازدهم : بهناز ضرابی زاده
بریده کتاب:
گفتم: «علی آقا، این حرفا چیه! راضی به رضای خدا باش.»
گفت: «تو هستی؟»
با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»
با خوشحالی پرسید: «اگه من شهید بشم، باز راضیای؟ ناراحت نمیشی؟»
کمی مکث کردم، اما بالاخره جواب دادم.
– ناراحت چیه؛ ازغصه میمیرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه، راضی میشم. تحمل میکنم.
یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!»
از این حرفها گریهام گرفته بود. منتظر جواب من نشد. ادامه داد: «فرشته، این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه. همه بالاخره میمیریم. اما، فرصت شهادت همین چند روزهست». بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت: «خدایا، خودت ازنیازهمهٔ بندههات آگاهی، میدانی برام تو رختخواب مُردن ننگه، خدایا، شهادت نصیبم کن.»
هیچوقت پیش کسی گریه نمیکرد. دراوج غم و ناراحتی سرخ میشد. اما گریه نمیکرد. اما، این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابشِ دیدم.
دستشِ گرفتم و گفتم: “مصیب، من و تو همه راهکارها رِ با هم قفل کردیم. تو رو خدا این راهکار آخری به من بگو.” مصیب جواب نداد. دستشِ سفت چسبیدم. میدانستم اَگه تو خواب دست مرده رِو بگیری و قسمش بدی، هر چی بپرسی جواب میده. گفتم: “ولت نمیکنم تا راهکارِ بهم نگی.”
فکر میکنی مصیب چی گفت؟ گفت: “راهکارش اشکه اشک.” فرشته، راهکار شهادت اشکه.»
دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت با اشک میدی، اشکا و گریههای من عاجزِ روسیاهِ قبول کن.»