زقاق۵۶
کتاب زقاق۵۶ : هانی خرمشاهی
خلاصه:
خاطرات نویسنده که یک ایرانی تبار بوده که قبل از انقلاب ایران، در عراق زندگی می کرده اما با شکرآب شدن روابط این دو کشور، موج اخراج و بازداشت ایرانی تباران از طرف دولت و حکومت عراق (بعثی ها) شروع می شود و با ترفندهای مختلف آن ها را شناسایی و به مرز ایران می رساندند و آنها را رها می کردند به ایران بروند.
بریده کتاب(۱):
بعد اینکه کومله ها وسط راه ما رو لخت کردن، شب امیر المؤمنین رو با صورتی نورانی توی خواب دیدم. به او گفتم سیدی ما یک عمر کنار مرقد تو بودیم و به پابوسیت اومدیم، آخر عاقبت ما اینه؟
حضرت به من گفت الان برید به نفعتونه. بعداً میفهمید چه خوب شد از عراق اخراج شدید.
بریده کتاب(۲):
راننده گفت: «چه کار میکردید؟ شما مثل باد میرفتید. من با تعجب ازدور به شما نگاه میکردم. نزدیک به پنج شیش کله معلق زدید. نجات شما معجزه ست. من چهل سالمه و راننده خطی بغداد – اردنم. همچین چیزی تا حالا ندیده بودم!»
بریده کتاب(۳):
آن روز خیلی از محافظان صدام کشته میشوند. اما ماشین حامل صدام مشخص نبوده.
در همین زمان، چند هلیکوپتر به منطقه می رسند و همه ی تروریست ها را به رگبار می بندند. صدام را سوار می کنند و از منطقه دور می کنند.
پس از این ترور، به دستور صدام اهالی منطقه قتل عام می شوند.
بابت معرفی ممنون:)لطف کردید