فواره ی گنجشک ها
فواره ی گنجشک ها : داستان شیرین یک زندگی و شاید هم یک سرمشق دوست داشتنی
فواره ی گنجشک ها
نویسنده: محمود پور وهاب
انتشارات جمکران
خلاصه:
کتاب خیلی ساده و بی آلایش به زندگی امام صادق(ع) پرداخته است و سخنان امام را خیلی به جا و به موقع استفاده کرده است چنان که این سخنان خیلی قشنگ به جان می نشیند.
بریده کتاب:
از خداوند پیروی کنید. با مردم با صداقت و عدالت رفتار کنید. امانت ها را پس دهید. امر به نیک و جلوگیری از زشتی کنید تا مردم جز خوبی از شما نبینند. هرگاه شما را چنین ببینند ارزش آن چه ما داریم خواهند دانست و به سوی ما می آیند. تبلیغ گران ساکتی برای ما باشید. ص ۶۹
بریده کتاب(۲):
خلیفه کمی توی فکر فرو رفت، بعد لبخند تلخی زد و گفت:« این شگفتی که تو از او دیدی من بارها دیده ام. او همیشه شگفت انگیز است…شگفت انگیز! آه، این بار نیز نقشه ام نگرفت نمی دانم با او چه کنم…» و خشمگین بر تخت نشست. ص ۱۰۲
او به ظاهر آرام و برای خاندان ما بی ضرر بود ولی…
سیاستی که در پیش گرفت…
خطرناک تر از شمشیرهای برافراشته ی ما بود.
دخترک بی صبرانه این پا وآن پا می کرد…
چشم به در بسته اتاق انتهای راهرو داشت، چون در نظر او…
بزرگترین معجزه دنیا قرار بود در آن خانه اتفاق بیفتد، اتفاقی که آن روزها منتطرش بود …
تبلیغ گران ساکتی برای ما باشید
از خداوند پیروی کنید
با مردم با عدالت و صداقت رفتار کنید
امانت ها را پس دهید
امر به نیکی و دوری از زشتی کنید
تا مردم جز خوبی از شما نبینند…
هر گاه شما را اینچنین بینند ارزش آنچه ما داریم را خواهند دانست…
و به سوی ما می آیند…
ای کسی که حرف هایم را می شنوی خودت کمک کن و از دردهایم بکاه…
نور که باشی دنیا را روشن می کنی با علمت،
دانشمند می پرورانی با محبتت،
مریدت می شوند و رفتارت الگو ساز بشریت می شود،
نور که باشی تاریکی ها نیز در برابر عظمتت تعظیم می کنند،
این کتاب زندگی نامه آن نوری است که چراغ هدایت بشریت است.
وجود امام در این دوره، مانند خورشید در سرزمین یخبندان است.
اگر آفتاب معرفت می تابید قلب ها یکی میشدند و دیگر فاصله نبود…
منصور گفت : باید فورا دست به کار شد…
آری عسل آغشته به سم بهترین راه است…
همیشه مرزی است بین دانستن و ندانستن ،
کاش این فاصله ها کم بود…
می دانی پسرم؟
آفتاب لب بامم…
تا دیر نشده کمکم کن …
می خواهم مسلمان شوم…
آفتاب هیچگاه پشت زمین را خالی نمی کند…
من در موسم حج اولین بار بود که او را می دیدم،جوانی است بسیار بی باک و سخنوری بسیار بی نظیر…
گویی سحر کلام دارد…
به حرف او اندیشید حق با او بود باید صبور و خویشتن دارتر بود…