جمیل
کتاب جمیل : ترکیبی از فراق وجنگ می تواند هر مردی را به زانو در بیاورد اما نه جمیل…
کتاب جمیل : حسن گلچین، شرکت گروه مطالعات اندیشه ورزان آریا
بریده کتاب(۱):
بعد از اینکه عاقد خطبه ی عقد را خواند و رفت، شیخ دست حبیبه را در دست من گذاشت و گفت: جمیل این امانت من است، من آن را چون چشمانم نگه داری کردم و هر آنچه که برای یک زندگی خوب لازم بود، به او آموزش دادم. از تو می خواهم امانت دار خوبی باشی و امانت من را گرامی بداری.
دستان لطیف حبیبه چون چشمه ساری جوشان، زندگی در وجود من جاری کرد و چنان از خود بی خود شده بودم که نمی دانستم کجا هستم…ص ۱۵
بریده کتاب(۲):
تند دویدم تا جناب سرهنگ را به آنها معرفی کنم. قبل از رسیدن من، خود جناب سرهنگ گفت:« من سرهنگ ایرج نصرت زاد، فرمانده تیپ یکم لشکر۲۸ سنندج هستم.» دو نفر از آن ها اسلحه شان را طرف جناب سرهنگ نشانه گرفتند گفتند:« خوش آمدی جناب سرهنگ ، منتظرت بودم.»
در کمال ناباروری من، جناب سرهنگ را به رگبار بستند. پاهای من خشک شد و توان قدم از قدم برداشتن را نداشتم. جناب سرهنگ به پشت روی زمین افتاد. فریاد زدم:« جناب سرهنگ…» آنها متوجه من شدند و به سمت من تیراندازی کردند. نمی دانم چه اتفاقی افتاد. حبیبه بر بلندی ایستاده بود و من را صدا می زد. عجیب بود من فقط او را نگاه می کردم و از صدا زدنش لذت می بردم. لبخند ملایمی در جواب فریادهای او می زدم. از همان دور دستش را دراز کرد و برای تنبیه به صورت من زد. یک دفعه به خودم آمدم و چشم باز کردم. خانمی با لباس بک دست سفید بالای سرم ایستاده بود. انگار من بلند گفتم:«حبیبه!» زن سفید پوش دوید و با هیجان گفت:« به هوش آمد!»ص ۵۰