صوفی و چراغ جادو
صوفی و چراغ جادو : اگر هدفی در سر داری و هنوز قدم در راه نگذاشتی کتاب را بخوان!
صوفی و چراغ جادو
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
معرفی:
اگر این داستان رو بخونی مطمئن میشی یک نوجوان “می تونه” به هدف هاش برسه اگر تلاش کنه!
خلاصه:
صوفی پسرکی ترکمن از خانوده محروم است که پدرش کارگر است و روی زمین ارباب کشاورزی می کند. او بسیار به سوارکاری علاقمند است. تصمیم می گیرد در قسمت نگهداری اسب ها در خانه ی ارباب به تیمار اسب-ها بپردازد.
اسب بیماری آن جاست که او مهربانانه به اسب غذا می دهد و تیمارش می کند. ارباب آن اسب ناتوان را به او می بخشد. صوفی با تلاش و کوشش می تواند از این اسب بیمار، یک اسب مسابقه بسازد و در مسابقات بندر ترکمن مقام اول را کسب کند.
بریده کتاب(۱):
این حرف پدربزرگ مثل نوری که تاریکی را روشن کند دلم را پر از امید کرد.
تیزتک را برای روز مسابقه آماده می کردم. نباید به چیزی جز مسابقه فکرمی کردم. پیروزی ام درمسابقه جان مادرم را ازمرگ نجات می داد.
بریده کتاب(۲):
روزمسابقه تیزتک درمیدان حدود چهارمتر می جهید. وقتی درهای باکس بازشد این خیز انقدر بلند بود که لحظه ای احساس کردم تیزتک به پرواز درآمده و پاهایش روی زمین نیست و از همه اسب ها جلوتر است.
تندر تنها اسبی بود که به تیزک رسید. سوارکارش همان مرد تهرانی بود. انگار شش دانگ حواسش به من وتیزک بود. یکی دوبار شلاقش را بالا برد و به سر تیزتک نزدیک کرد. یک لحظه غیظ نگاهش کردم. می دانستم بعضی سوارکارها شلاقشان را بر صورت اسب رقیب فرو می آوردند و مانع سرعت گرفتن اسب می شوند.
تصمیم گرفتم کمی از او فاصله بگیرم افسار تیزتک را کاملا رهاکردم وخودم تاروی گردنش خم شدم و فریاد هی هی ام را که تیزتک می دانست برای لحظه های پایانی است را سردادم. تیزتک سرعتش را زیاد کرد طوری که سروگردن تندر از نیمه بدن تیزتک عقب ماند ناگهان سوزش شلاق مرد تهرانی را روی پشتم حس کردم دوباره شلاقش را به پشتم زد. ممکن بود از روی اسب بیفتم پایین . خودم را بیشتر روی گردن تیزتک خم کردم و هی هی هایم را توی گوشش فریادکردم طوری که تیزتک………….