خاطره ترک اعتیاد
خاطره ترک اعتیاد
خاطره ترک اعتیاد
آنقدر با دختر دایی ام سر وکله زدم و با استدلالهای من درآوردی اش کشتی گرفتم که گفت: هرچه تو بگویی، اصلا یک هفته نمی خوانم، با خنده ادامه داد ببینم تو دیگر چه از جانم میخواهی!
ماچی به لپ های تپلویش فرود آوردم و گفتم پس بیا این ۳ تا کتاب را بگیر به جای این رمان اینترنتی هایت بخوان.
باغر و ناله مخصوص دهه هشتادی ها قبول کرد!
هنوز ۳ روز نشده ۲ تا کتاب هارا پس آورد و گفت تموم شد دختر عمه توروخدا کتاب داری بدی؟
خندیدم و کتاب “آقای سلیمان میشود من بخوابم”از بین کتابهایم پیدا کردم و گذاشتم کف دستش!
نگاهش که به کتابخانه ام افتاد کوله پشتی اش را باز کرد و ده تا از کتاب هایم را داخل کیفش انداخت!
چشمانم به اندازه ی نعلبکی باز شده بود که ماچی را در هوا فرستاد و الفرار…
تا خواستم چیزی بگویم همان طور که می دوید گفت تو ترکم دخترعمه! میفهمی؟
تو ترکم!
دارم رمان اینترنی ترک میکنم!
کتاب ندی معتاد میمونما!!!!
فقط این کتابها داروهاش هستن…
من😳
دختر داییم😁
کتاب ها😍😍😍
رمان اینترنتی😬😬😬
چقدراین جمله باحال بود