تار و پود
کتاب تار و پود : رمان خون ها، اونم از نوع عاشقانه، و البته تاریخی و جذابش معطل نکنن
کتاب تار و پود
نویسنده: زینب امامی نیا
انتشارات: کتابستان معرفت
بریده کتاب(۱):
چند روز است که بچه ها هم مثل خودم، سر از پا نمی شناسند و منتظر هستند تا برایشان از جوان که هرروز سر راهم هست و از خانه تا قالی باف خانه مرا تعقیب می کند، بشنوند…
بین این همه دختر، چطور مرا پسندیده است، با این دماغ بزرگ و کوفته ای من؟
دلیلش هرچه که هست، بالاخره یکی پیداشد که دوستم داشته باشد. ص۶
بریده کتاب(۲):
بالاخره یکی پیداشد که دوستم داشته باشد و به خاطر من شب و روز پشت در خانه و یا توی کوچه پس کوچه ها بیاید و مرا دید بزند. البته ناگفته نماند یک شب هم که حسابی توی فکرش بودم و دلم می خواست برای یک لحظه هم که شده ببینمش، با چشمهای خودم دیدم که از دیوار بالا آمده است و توی حیاط سرک می کشد. خیلی ترسیده بود. اگر من روسری سرم نبود یا مادر بدون چادر و روسری توی حیاط می آمد چه؟ ص۱۱
بریده کتاب(۳):
تند تند راه می روم. توی کوچه می پیچم، ناخودآگاه دهانم بسته می شود و صدایم خفه. مرد پشت دیوار، همان مرد آرزوهایم با تفنگ کوچکی که اسمش به نظر کلت است، جلویم سبز می شود.
به خانه نگاه می کنم، جلوی خانه مان شلوغ است. چند سرباز با تفنگ ایستاده اند. عقب عقب می روم. به چیزی می خورم و روی زمین می افتم. پشت سرم دو سرباز تفنگ به دست ایستاده اند. با چادر خیس و گلی به سختی از جا بلند می شوم… ص۱۷
بریده کتاب(۴):
چقدر هوای اینجاخوب است حسین.
شاید تو همکلاسی هایت هوای اینجا را خوب کرده اید. نفس که می کشم به عمق جانم می نشیند. شاد و تازه می شوم و پر می شوم از حضورت. چقدر با بقیه فرق داشتی. اینجا هم که هستی با بقیه فرق داری.
کاش دوربینم را جا نگذاشته بودم و باهم عکس می گرفتیم. ص ۲۶
بریده کتاب(۵):
هرکس که دو کلاس درس خواند، نباید فکر کند همه چیز را می داند.
روسری ام را ببین حسین! نه، روسری ات را ببین! هنوز بوی کلاس ششم را دارد. هرچه بیشتر می پوشم، بویش بیشتر می شود. نمی توانم کنارش بگذارم. هروقت که روی سرم می گذارم، دستانم می لرزد مثل روزی که مقابلم ایستادی و این روسری و جوراب های ساق بلند را به من دادی که بپوشم. ص۲۸
بریده کتاب(۶):
معلم مدرسه در زمان شاه:
خوشحال بودم که ضربه ام کاری بوده، حالا از طریق ثریا می توانستم تو را از نماز و روزه و مسجد دور کنم، چیزهایی که عامل خرابی فکر و اندیشه ات شده بود.
چند روزی نگذشته بود که ناگهان در کلاس باز شد و ثریا (کسی که قبلا بی دین بود و عقاید سستی داشت) روسری به سر و جوراب به پا وارد کلاس شد…!