نمکتاب

نمکتاب
امام علی(علیه السلام): کتاب غذای روح است.هر کس با کتاب آرامش یابد هیچ آرامشی را از دست ندهد.

قدمی برای تحول مطالعه کشورمان!

سایت نمکتاب:namaktab.ir
کانال نمکتاب: @namaktab_ir





در اين وبلاگ
در كل اينترنت
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

قاصدک

 

کتاب قاصدک : عشق اگر عشق باشد هجرانی نباشد که به وصالش نرسد

 

کتاب قاصدک
نویسنده: علی مؤذنی
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

فقط کافی است که عاشقانه کسی را بخواهی، درد هجرانت به وصال می انجامد حتماً، فقط مشکل این جاست که عشق را بلد نیستیم معنا کنیم. داستان عشق “زن و مرد” “پسر و پدر” کوتاه اما خواندنی است.

بریده کتاب:

چشم هایم را باز کردم. امید خیره نگاهم می کرد. لبخند زدیم. با تکان سر پرسید: آره؟
سرتکان دادم که چه جورهم! با غرور قاشق غذا را در دهانش گذاشت و با غرور به خوردن ادامه داد. ترب را مثل هاشم تو دهان گذاشت و مثل هاشم تو سبزی ها فقط دنبال شاهی گشت ومثل هاشم فقط برگش را خورد و ساقه را انداخت کنار بشقاب.
– چای که می خوری؟ سر تکان داد که می خورم و انگار یادش افتاده باشد قاصدک را داد دست چپ و …

بریده کتاب(۲):

– خودت ازش بپرس.
یک قدم آمد جلو. دستش هنوز به چارچوب در بود.
– بیا عزیزم…..
یک قدم دیگر هم آمد جلو. دستی را که از چارچوب در برداشت، برد به دهان، یک قدم دیگر، آهان، و دست راستش را آورد جلو. قاصدک را آرام بر کف دستش غلتاندم. دست چپش را هم زیر آن گرفت.
– بابام چی گفته بهت؟
جا خوردم فکر این را نکرده بودم. حالا انتظار دارد قاصدک حرف بزند!
– اول بوش کن ببین بوی بابا را می دهد یا نه؟
قاصدک را برد نزدیک بینی و محکم بو کشید.
– باید آرام بو بکشی. چشمهایت را هم باید ببندی.
چشم هایش را بست. بو کشید، آرام و همان طور چشم بسته ماند باز بو کشید. آرام تر. لب هایش را غنچه کرده بود.
– بوی بابا را می دهد؟

سر تکان داد. آرام و راضی گفت: “می دهد.” و نگاهم کرد. دیگر سر سخت نبود.
اما منتظر بود قاصدک حرف بزند. مصر هم بود.”گفت: بابام چی گفته بهت؟”
بیکار بودی زن؟ حالا بیا و درستش کن!
– این ها که مثل ما زبان ندارند حرف بزنند.
براق شد. لب هایش را جمع کرد. گفت:”پس چی”
– باید چشم هایت را ببندی و به بابا فکر کنی. آن وقت هم کم کم می شنوی.
چشم هایش را بست. هاشم را چه شکلی به یاد می آورد؟ چقدر شکل اوست، مخصوصا لب هایش. چشم هایش را باز کرد، توفکر بود. نگاهم کرد و سعی کرد لبخند بزند. لب هایش چفت تر از آن بودند که به لبخند باز شوند…

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">