برکت
نقد رمان برکت: برکت را که میخوانی به هر طلبهای که برای تبلیغ میرود، بدبین میشوی!
نقد رمان برکت نوشته ی ابراهیم اکبری
سر سفرهی این کتاب که بنشینی، غذای سالم چندانی پیدا نمیکنی تا از آن بخوری و سیر شوی.
ذهنت نسبت به فرهنگ مردم کشورمان و طلبه هایی که آذوقهی تمام مفاهیم دین و سبک و سیرهی اسلام را از کولهی آنها برمیدارند، دچار تردید فراوان میشود.
برکت، داستان مردم یک روستاست؛
روستایی در ایران، با فرهنگ اسلامی ما؛
اما چنان این مردم را بیشعور و دور از ادب و آداب معرفی میکند که گمان میکنی یکی از روستاهای جیبوتی است که به زبان فارسی سخن می گویند. گویا طی مذاکرات ۱+۵ قرار بر آن شده است که داشتههای هستهای ما بتن ریزی شود و در عوض مردم یکی از روستاهای جیبوتی فارسی حرف بزنند.
یک دانشجوی عکاسی،(و نه طلبه! زیرا طلبگی معنای خاص دارد، نه این که هر کس چند سال درس طلبگی خواند و عمامه سر گذاشت طلبه است. آداب و افکار و علم و تقوا ملاک است. عبا و عمامه نماد آن است.)
که چند سالی دور از خدا و پیغمبر بوده است، از همسرش قهر میکند و راهی تبلیغ میشود.
او پیش از این نیز با پدرو مادرش چند سالی قهر بوده!!!
تا آنجا که هنگام فوت مادرش هم حاضر نبوده است!
برکت را که میخوانی بدبین میشوی؛ به هر طلبهای که برای تبلیغ میرود!
چشم و گوشت میجنبد و دقت میکند که نکند این طلبه؛
یک فراری از مالیات،
از چک،
از همسر،
از صاحبخانه،
از قانون …
باشد!
طلبهی داستان برکت، حتی نمیتواند پاسخ سؤال کودکان را بدهد.
نمیتواند ارتباطی ساده با مردم برقرار کند.
او نمیتواند…
فقط خدا مدام نصرت میدهد.
شاید باید گفت : خدایا اگر آبروی این جماعت را نخریده بودی و آخر این داستان را با محبت مردم روستا به این طلبه جلب نکرده بودی، چه بر سر اعتقادات مردم و تبلیغ دین میآمد؟
بعضی کتاب ها هستند که به فرهنگ و باورها و سرمایه های روحی و فکری و به اعتماد یک ملت خیانت می کنند.
حس می کنی قطاع الطریق عمرت بوده است.
نه تنها زیاد دیده شدن و بزرگی ناشران و پشتیبانانش، سترگی آن را نمی رساند، که تو سر در گریبان می شوی که اگر سترگی به دیده شدن هست، پس اولویت از حق به تبرج تغییر می کند.
این چه غفلتی است که ناشر به آن دچار شده است؟
گاهی داستان، روایت انسانی است که زندگی می کند برای خودش، ولی داستان برکت روایت یک طلبه را می کند که طیف آن ها، پرچم تبلیغ امرالهی را بر عهده دارند.
پس فراتر از یک انسان به وظیفه ی او نگاه می شود، یعنی به جایگاه یک مبلغ دین.
من موضع خاصی نسبت به کتاب و نویسنده ندارم.
حتی وابستگی به طلاب ندارم؛
اما به نظرم کتاب خود بولدوزر رضا خان بود.
وجهه تقوا را خراب کرد و به جایش هوس بازی و بی ارادگی نشاند.
تعادل معنایش این است که خوب را هم کنار بد نشان دهیم.
البته برای غربت شیعه شاید همین بس باشد که مبلغین شیعه این طور هستند.
طلبه ای که با والدینش که دومین توصیه دین بعد از توحید است، آنگونه برخورد می کند و خودش هم اذعان به دوری از عالم طلبگی دارد،چه تقوایی دارد؟!
و نمی گویم که در قشر طلبه افراد این چنین وجود ندارد. اگر زندگی یک فرد بدون نگاه به رسالت و جایگاه خطیرش در جامعه ی ما و جهان بود، شاید حرف های بزرگان پذیرفته بود.
اما یونس آغشته با شغل و جایگاه خاص اجتماعی و مردم ایران با آن فرهنگ چند هزار ساله، نقش ها و عادات و آدابشان عجیب می نمود.
به حدی که انگار هیچ ردی از تربیت و فهم در بین شان نیست.
بعضی زمان این رمان را با توجه به اسم شخصیت اول رمان با زمان حضرت یونس مقایسه کرده اند.
به نظر من که رمان برکت هیچ کدام از این سه فضا را ندارد؛
نه زمان و مکان الان ما، زمان و مکان مردم زمان حضرت یونس را دارد و نه این یونس مانند یونس پیامبر است!!!
کجای خلق او چون پیامبران است؟
او خودش عاصی، فراری، حیران، بی جواب و خسته است.
یعنی پیامبرانی که خدا انتخاب می کرد این قدر مشکلات و درگیری های حل نشده داشته اند؟
پس چطور حیرانی بشر را پاسخگو بودند؟
این که چندین بار خسته می شود و می خواهد از روستا فرار کند و به خاطر اصرار دیگران مجبور به ماندن است.
این که منتظر تمام شدن زمان تبلیغ است و….
این تحمل مسئولیت، دشواری های تبلیغ است.